هراس از عيد ديدني
ابراهيم عمران
پسرك هشت سالي داشت. سرش در گوشي خالهاش بود طي عيد ديدني. به سختي و اجبار سلامي كرد. تا قبل سن مدرسه در خارج از شهر زندگي ميكرد با پدر و مادرش. پدرش دامدار بود. زندگي در سرما و گرماي كوههاي البرز؛ شايد جسارت بيشتري به او داده بود؛ ولي از مسائلي هم دورش كرده بود. كمي ديرآموز بود. براي تحصيل به شهر آمده بود. مادرش سرايدار خانهاي اربابي شده بود. البته اربابي نبود ديگر. پيرزني پير و تنها كه او هم چندي بعد درگذشت. اكبر به سختي قبول ميكرد به عيد ديدني برود. هر چه از او دليلش را پرسيدند؛ چيزي نميگفت. با اينكه اوضاع مالي پدرش به واسطه كار دامداري و داشتن احشام بد نبود؛ ولي آنچنان هم نبود كه از عهده مخارج دو فرزندش برآيد.اكبر برادري كوچكتر از خودش هم داشت.همه هراس اكبر عيد ديدني بود. آن هم رفتن به خانه خاله مادرش. روزي به مادرش گفت كه چرا از عيد ديدني هراس دارد. گفت كه نكند نوه خالهات آنجا باشد يا جاهاي ديگر. چه كه لباسهايي كه دارد و الان ميپوشد؛ براي اوست. مادر آرامش كرد و گفت نوه خالهاش كه به او چيزي نميگويد. دست بر قضا روزي كه براي عيد ديدني رفتند، آن نوه هم بود. وقتي اكبر رفت به مادرش گفت، لباسهاي اكبر كه از لباسهاي من بهتر بود! بعدها كه هر دو بزرگ شدند و دستشان به دهانشان رسيد؛ اين هراس و خاطره را براي هم تعريف ميكردند و ميخنديدند. قبل آن اما روزها براي اكبر به سختي گذشت. روزهايي كه پر از نداري و فقر بود. مادرش در آن خانه ورثهاي ماند. رتق و فتق آن خانه بزرگ؛ برايش سخت بود. از طرفي تقي همسرش ماهي يكبار به ديدنشان ميآمد. زياد متوجه اوضاع خانواده نبود. زندگي در كوههاي سر به فلك كشيده؛ زمخت و سنگش كرده بود. اعتقادي به درس خواندن بچهها نداشت. اصلا نميدانست چه كلاسي هستند. از اينكه اكبر ديرآموز بود و كلاس اول را دو مرتبه تكرار كرد؛ هيچ خبري نداشت. مادر بچهها اما براي پيشرفت آنان همه مرارتها را تحمل ميكرد. اكبر و برادرش عاشق سفر بودند. سفر را از همكلاسيهايشان شنيده بودند. اينكه در عيد و تابستان به سفر ميروند. آن هم همشاگرديهايي كه در دبستان دولتي با هم بودند. آنهايي كه كمي وضعشان بهتر بود؛ از سفر و خاطرههايش ميگفتند. براي اكبر و برادرش سفر منتهي ميشد به رفتن پيش پدر و پدربزرگشان در ايام تابستان. آن هم كيلومترها پياده رفتن تا به خانه پدري رسيدن. روزي اكبر كه كلاس پنجمش را تمام كرده بود از پدر پرسيد كه چرا با آنها زندگي نميكند و مادرش هميشه تنهاست؟ پدر اما سخت نگاهش كرد. هيچ جوابي نداشت. فقط گفت تابستان آينده كه آمدند بايد در كار به او كمك كند. شايد هم ديگر نياز نباشد درس بخواند. پسرك بد ترسيده بود. ديگر ادامه نداد. از آنجا فهميد نميتواند تكيهگاهي به نام پدر داشته باشد. مادر هم آنچنان گرفتار كارهاي روزانه است؛ همين كه اجازه آنها را براي آمدن به شهر گرفت؛ شاهكار كرده است. اكبر از روزي كه لباسهاي ديگران را ميپوشيد، عيد برايش عذاب بود. تابستان برايش عذابي بيشتر. كلا احساس بدي به همسن و سالهايش داشت. آنها را غرق در نعمت ميديد در عالم بچگي و خود را غوطهور در نقمت و بدبختي. بعدها براي نوه خاله مادرش تعريف كرد كه از او هم بدش ميآمد. چه كه هميشه لباسهاي او را برايش ميفرستادند. لباسهايي كه انصافا نو هم بودند. هراس او از نوروز پاياني نداشت. لباسهاي عاريهاي هم هميشه با او بود. سالهاي بعد كه دستش در جيبش بود و اوضاعش بهتر؛ باز هم از عيد و عيد ديدني ميترسيد. ميترسيد از اينكه همه فكر كنند لباسهاي تنش؛ براي ديگران است.