عاشقانههاي ابوحمزه
محمدعلي ابطحي
خدايا صبرت كه كم نيست.
هي بدي كردم. به من مهلت دادي.
هي گناه كردم، پردهپوشي كردي.
يك جوري كه گويا اصلا از من غافلي و نميبيني من را
اينقدر بيخيال مجازاتهاي تو شدم كه كمكم انگاري اصلا تو بايد از من خجالت بكشي.
اما يك چيز خيلي مهم بگم خدا. باوركن:
وقتي گناه ميكردم اين جوري نبود بگويم خدايي نيست. يا خداييات را انكار كنم.
يا جايگاهت كمارزش باشد برايم.
يا گردن كلفتي در مقابل مجازاتهايت داشته باشم
يا عقوبتهايت را نديد گرفته باشم.
نه به خودت قسم.
فقط لحظه گناه يك خطايي كردم و همين.
اين نفس وامانده درونيام گولم زد.
بدبختي ذاتيام به كمك گناهم آمد.
پردهپوشيهايت به من غرور كاذب داد.
همه اينها دست به دست هم داد تا هي بيشتر كوشش در گناه بكنم.
حالا ماندهام كه با اين پرونده سنگين چه كسي ميتواند من را از عذابت نجات دهد؟
چه كسي در برابر دشمنان پناهم ميدهد؟
اگر تو ريسمان محبتت را ببُري به كدام ريسمان خودم را متصل كنم؟
واي به رسوايي من وقتي ريز پروندهام را بخوانند.
اگر اميدم به فضل و رحمت بيپايانت نبود.
و اگر خودت نگفته بودي نااميد نشوم.
تا پرونده گناهانم به يادم ميآمد نا اميد مطلق، سقوط ميكردم.
اي بهترين كسي كه ميشود از او چيزي خواست.
اي بهترين اميد اميدواران.