• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5456 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۱۹ فروردين

روزی که سینمای فردین قسمت شد!

مهرداد حجتي

فاصله دفتر روزنامه «آفتاب امروز» تا استاديوم امجديه -شيرودي- فقط چند قدم بود. از همان اول صبح ميدان هفت‌تير شلوغ شده بود. ازدحام مردم راه را بند آورده بود. همه نسلي آمده بود. چه آنها كه پيش از انقلاب از او خاطره داشتند و چه نوجوان‌هايي كه پس از انقلاب به دنيا آمده بودند و هيچ خاطره‌اي از او بر پرده سينما نداشتند. غافلگير شده بودم. مثل همه. مثل دولت كه مدام در چنين مواقعي غافلگير مي‌شود. آن روز با «نادر داوودي» قرار گذاشته بودم تا با عكس‌هاي او گزارش مصوري از رخداد آن روز منتشر كنيم. به زحمت به درون استاديوم رفتيم. هنوز ساعات اوليه صبح بود و جمعيت همه را پوشانده بود. سكوها و بسياري هم وسط زمين چمن. بسياري هم در راه رسيدن به آنجا بودند. روزي آفتابي بود. از بلندگوي ورزشگاه هم تلاوت قرآن پخش مي‌شد. گاه به گاه هم صداي مردانه‌اي تذكراتي مي‌داد. ساعتي بعد همان صداي مردانه گفت كه پيكر مرحوم «فردين» را برده‌اند به خانه سينما تا از آنجا تشييع كنند! خبري برخلاف انتظار كه حاضران را برآشفت. قصدشان متفرق كردن مردم بود. همه خيابان‌هاي اطراف پوشيده از مردم بود. هزاران نفر. شايد هم ده‌ها يا صدها هزار نفر. آن روز‌ها تازه اينترنت آمده بود. دايل آپ و آنالوگ بود. به قول قديمي‌ها، «هِندِلي» بود. شايد هم نفتي! به زور بالا مي‌آمد. وسايلش هم گران بود خيلي‌ها نداشتند. فردين دو روز پيش از آن درگذشته بود. هجدهم فروردين ۱۳۷۹، چند روز پس از تعطيلات نوروز. روزنامه آفتاب امروز هم خبر را همان روز به همت «زهرا مشتاق» به شكل مشروح در يك صفحه منتشر كرده بود. روزنامه عصرگاهي بود. نخستين روزنامه عصرگاهي پس از انقلاب كه در دوران اصلاحات منتشر مي‌شد. رويكرد اصلاح‌طلبانه داشت و چند ماهي از انتشارش بيشتر نگذشته بود. با «صبح امروز» دوقلو بود. برخي اعضاي تحريريه‌اش با صبح امروز مشترك بود. مثل من و ژيلا بني‌يعقوب. البته اصغر رمضان‌پور هم بود. كسي كه با ايده او روزنامه منتشر شده بود. آن روزها راه راديو و تلويزيون از روزنامه‌ها، خصوصا روزنامه‌هاي چپ -اصلاح‌طلب- جدا بود، مثل همين امروز. صدا و سيما خبر را منتشر نكرده بود و اگر هم كرده بود لابد در بخش‌هاي كم مخاطب پخش كرده بود كه شنيده نشده بود - كوتاه و گذرا - در حد خبري كم اهميت! به همين خاطر هم شنيده نشده بود. لااقل كسي به خاطر نمي‌آورد كه شنيده است. روزنامه ما بود كه خبر را به شكل ويژه و برجسته در همان روز كار كرده بود. بقيه روزنامه‌ها، ناچار خبر را آن روز براي صبح فردا كار مي‌كردند. هنوز فضا، مثل امروز كه شبكه‌هاي اجتماعي در كسري از ثانيه همه‌ چيز را روي دايره مي‌ريزند، نبود. سرعت اطلاع‌رساني كند و نفسگير بود. هر چند كه با يكي، دو سال پيش متفاوت بود. با سال‌هاي دهه ۶۰ و ابتداي دهه ۷۰ كه همه‌ چيز در لفافه بود.با اين حال، اما مردم دهان به دهان خبر را به هم رسانده بودند و بسياري آمده بودند.تلويزيون هم كه خودش را به آن راه زده بود، وقتي هم كه ناچار به پخش خبر تشييع شده بود آن را در شبكه جام‌جم براي ايرانيان خارج‌نشين پخش كرده بود! باز هم شبكه‌هاي داخلي را از خبر دور نگه داشته بود. عناد داشت، با فردين. با هواداران فردين و سينماي فردين. ياد شعر فروغ افتادم كه از « قسمت سينماي فردين» گفته بود و آن روز كودكاني ديدم كه عكس فردين در دست، با بزرگان‌شان به بدرقه هنرمندي آمده بودند كه دولت او را ناديده گرفته بود.  سال‌ها محرومش كرده بود. از حقوق شهروندي‌اش، از اين حق كه بتواند بار ديگر، حتي در كهنسالي در فيلمي ظاهر شود. آن روز ثابت شد، گاه، علاقه و‌ گرايش مردم با رهبران سياسي كشور همسو نيست. مردم با «تسامح و تساهل»، طي سال‌ها، با «هاضمه جمعي»شان، بسياري از تندروي‌هاي سال‌هاي ابتداي انقلاب را تصحيح كرده بودند. آنها به مرور، دست به اصلاحِ خود زده بودند. اما هنوز گروهي از سياسيون، قصد تصحيح خود نداشتند. در براي آنها هنوز بر همان پاشنه ابتداي انقلاب مي‌چرخيد و همين، راهِ آنها را در مواردي از مردم جدا كرده بود. «هاضمه جمعي» در طول‌ سال‌ها آموخته بود كه بسياري از «مسائل» را در خود «حل» و «هضم» كند. اما، آن گروه قليل از سياسيون، هنوز بر ايده‌هايي تاكيد داشتند كه بارها و بارها در افكار عمومي نقد شده بود و حالا دوم خرداد ۷۶ همه آنها را در فرصتي تاريخي، بازخواني كرده بود. مرگ و بدرقه فردين شايد آزموني براي كساني بود كه چندان باوري به «باور جمعي» جامعه نداشتند. به «نقد جمعي» يا همان «خرد جمعي». خردي كه همه ‌چيز و همه كس را به پرسش مي‌گيرد ‌‌و از نو «بازتعريف» مي‌كند. آن روز، ۲۰ فروردين ۱۳۷۹، مردم با كنش‌شان، بسياري از دولتمردان و سياسيون را به چالش كشيده بودند. آنها به بدرقه كسي آمده بودند كه ۲۰ سال هرگز ديده نشده بود. نه روي پرده سينما و نه روي صفحه تلويزيون. هيچ نشريه‌اي هم اجازه انتشار خبر يا عكسي از او نداشت. او قرار بود فراموش شود. او پس از به زير كشيده شدن آخرين فيلمش، «برزخي‌ها»، كه اتفاقا در همان ماه‌هاي نخستين انقلاب ساخته شده بود، ديگر هرگز اجازه حضور در هيچ فيلمي را پيدا نكرده بود. مثل ناصر ملك‌مطيعي كه با او در همان فيلم همبازي بود. بعدها ايرج قادري و سعيدراد ديگر بازيگران آن فيلم اجازه بازي يافتند. اما او هرگز اين امكان را نيافت. او هر روز همه آن بيست سال را در حسرت يك‌بار ديگر، حضور بر پرده نقره‌اي، در فرش فروشي‌اش در پاساژ ونك سپري كرد و بارها و بارها به ابراز احساسات علاقه‌مندانش در آن سوي ويترين فروشگاهش به احترام واكنش نشان داد و هر بار محكم‌تر از پيش به سيگارش پُك زد و دودش را در فضاي مه‌آلود پيرامونش از ته گلو بيرون داد تا اين‌گونه خاموش و حسرت‌زده به فرداي نامعلوم بنگرد. فردايي كه بالاخره اين‌گونه از راه رسيد و او در غربت خبري از دنيا رفت. هر چند، آن روز، با همه اين بي‌خبري‌ها، باز هم مشتاقان سينماي او به بدرقه‌اش آمدند. شايد اگر «رسانه ملي» اندكي از سر مهر، اطلاع‌رساني كرده بود، وضعيت به مراتب از آن، غافلگير‌كننده‌تر هم مي‌شد. هر چند آن روز هم، شماره از دست همه در رفته بود. همه جا، بدرقه بود. مردماني كه از او و نقش‌هايش حرف مي‌زدند و من ياد همه سال‌هاي دهه شصت افتادم كه ويديو ممنوع بود. هيچ فيلمي هم از دوران گذشته -از سينماي پيش از انقلاب - در هيچ سالني نشان داده نشده بود و در اين فاصله هم نسلي پديد آمده بود كه هيچ تصوري از گذشته و سينماي پيش از آن نداشت .با اين حال، اينك چنان سراسيمه به مشايعت هنرمندي آمده بود كه متعلق به نسل او نبود. متعلق به آن زمان، به سينماي پس از انقلاب. زمانه عوض شده بود.
اما چگونه بود كه همين نسل نو، به نيكي از او ياد مي‌كرد و او را مي‌شناخت؟! اين نسل، او را چگونه شناخته بود؟ از طريق بازار قاچاق ويديو، در همان سال‌هايي كه وزارت ارشاد سيدمحمد خاتمي، توسط دو مدير سينمايي‌اش، فخرالدين انوار و سيدمحمد بهشتي، ويديو را ممنوع كرده و همه ويديو كلوب‌ها را برچيده بود. در همان سال‌ها بود كه نسل جوان، از طريق كرايه نوار و دستگاه پخش ويديو، در بازار زيرزميني، با سينماي فردين آشنا شده بود. دنيايي پنهان از چشم دولت، اما آشكار در نزد مردم! همين تعارض در نگاه، ميان دولت و مردم، سبب غافلگيري دولت در آن روز آفتابي فروردين ۷۹ شده بود. دولتمردان باور نمي‌كردند، كسي را كه ممنوع‌الكار و ممنوع‌التصوير كرده بودند و سال‌ها از چشم‌ها دور نگه داشته بودند، تا فراموش شود، حالا تا اين حد ميان مردم محبوب باشد! آزمون بزرگي بود. نوعي تقابل ميان باور بخش كثيري از جامعه با دولت. هر چند، دولتمردان، مثل بسياري از مواقع، اين تفاوت را جدي نگرفتند. تا سال‌هاي بعد وقتي كه مرگ «مرتضي پاشايي» همه را غافلگير كرد! انبوه جمعيتي كه در مقابل بيمارستان گرد آمدند تا «تفاوت بين نسلي» را به رخ بكشند و وقايعي كه بعدها تكرار شد و انكار پشت انكار. از اينكه هم رسانه ملي و هم بسياري از دولتمردان نمي‌خواستند اين تفاوت‌ها را بپذيرند. تن دادن به فهم يك مساله، مساله‌اي ساده، كه زمانه همه‌ چيز را تغيير مي‌دهد. نسل‌هاي تازه‌اي كه از راه مي‌رسند و باورهايي كه با نقد به چالش كشيده مي‌شوند. «هاضمه جمعي» مدام در حال «هضم» مسائلي است كه با آن روبه‌رو است. «خرد نقاد» گفتار توليد مي‌كند و گفتار در ميان مردم آگاهي ايجاد مي‌كند. از همين رو است كه نسل امروز به مراتب آگاه‌تر از نسل ده يا بيست يا سي، چهل يا پنجاه سال پيش‌تر است. نسلي كه تجربه همه آن سال‌ها را پشت سر خود دارد و با «تاريخ آگاهي»، آينده خود را جست‌وجو مي‌كند.  آن روز اما محمدعلي فردين، در بهشت زهرا به خاك سپرده شد. انبوه جمعيت بر مزارش اشك ريخت و سيماي جمهوري اسلامي فقط در بخش خبري برون مرزي خود به يك گزارش چند ثانيه‌اي بسنده كرد. گزارشي كه هيچ اشاره به جايگاه و كارنامه هنري او نداشت! فرداي آن اما، روزنامه «آفتاب امروز» دو صفحه گزارش مصور، از وقايع آن روز منتشر كرد. عكس‌هايي از نادر داوودي و نوشته‌هايي از من. شايد براي ثبت واقعه‌اي كه بعدها اهميت مي‌يافت. سينماي فردين حالا تقسيم شده بود! 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون