در آينه، كيومرث پوراحمد
غلامرضا امامي
تصويري كه از نخستين ديدار با او از پس سالهاي ديرودور به خاطرم ميگذرد به سال ۵۹ باز ميگردد.
روزي را به ياد ميآورم كه جواني بلند بالا به انتشارات كانون آمد، نوشتهاي در دست داشت و عكسهايي. با صدايي آرام خواست كه اين اولين نوشتهاش چاپ شود. چايي باهم نوشيديم. نوشته را خواندم. زلال بود با نثري روان و رسا كه حكايت نوجواني درگير لكنتزبان را بيان ميكرد و پيروزياش را. نوعي فروتني در رفتارش بود. گمان بردم كه حكايت خويش بازنوشته است. چيزي نگفتم. به چشمانش نگاه كردم. شرم و غمي نهان و پرسشي پنهان در نهانخانه ديده داشت. گفتم با چاپ اين كتاب موافقم. در شوراي انتشارات كانون پرورش فكري كودكان مطرح ميكنم حتما نشرش ميدهيم.
روزگار غريبي بود... روزهاي دشنام و دشنه، مرگ و خون و خشم. ميكوشيديم كه در شب تاريك و بيم موج و گردابي چنان هايل در گذر تند موجهاي دروغ و دغل، كشتي «كانون» به سلامت به ساحل رسد. كتاب زير چاپ رفت و من عطاي كانون را به لقايش بخشيدم اما خوشحال بودم كه مرغك كانون با همه قفسها و سدها از خواندن و پرواز باز نايستاد. من به رم آمدم و او ماند. با كارهايي كارستان، با «قصههاي مجيد» و «خواهران غريب» و «شب يلدا» كه نيم نگاهي به زندگياش بود.
و اكنون هم ميشنوم آن جوان بلندبالاي پر از شور و زيبايي زندگي با زندگي وداع كرده است! ايتالياييها ضربالمثلي دارند كه ميگويد:
- اميد آخرين گذر زندگي است. يعني او شعله اميدش را از كف داده بود و از جانش گذر كرده بود؟ در آينه حيات چه ديد كه مرگ را برگزيد؟ بيشك دردي داشته، غمي در دل و سودايي در سر... من از درد و داغ او بيخبرم اما ميدانم هنرمندان با شاخكهاي احساس بلند ژرفشان نميتوانند روياروي مصيبتها شانه بالا بيندازند، نميتوانند «بيتفاوت» باشند، نميتوانند تنها به خويش و رفاه خويش بينديشند. نميتوانند ديدههاي گريان را بنگرند و نگريند.
شايد كه گمان برند با خاموشيشان صدايي سر ميدهند و صلايي در ميدهند. شايد كه پاسخي نمييابند... شايد... اما گوشهايمان را تيز كنيم... چشمهايمان را بشوييم و باز كنيم... صداهاي ناشنيده و در گلو مانده را بشنويم... ببينيم كه دور و برمان چه ميگذرد... شايد كه مرگ خود خواسته پاسخي به زندگي نباشد... شايد...