دريانورد روياپرداز
مرتضي ميرحسيني
اگر به نوشتههاي خود او اعتماد كنيم، از نوجواني، تقريبا از سن چهارده سالگي به كشتي نشست و به دريا زد و سفرهاي دور و دراز رفت. قلبش براي سفرهاي دريايي ميتپيد و از شنيدن قصهها و خاطرات دريانوردان به وجد ميآمد. اين پيشگويي سنكا را شنيده بود كه «پس از گذشت سالها، عهدي فراخواهد رسيد كه حصار درياها خواهد شكست و قاره عظيمي پيدا خواهد شد.» شايد باور داشت كه قهرمان آن عهد وعده داده شده خود اوست و او كسي است كه سرانجام اين پيشگويي را محقق ميكند. كريستوف كلمب متولد جنووا در ايتاليا بود اما به اسپانيايي مينوشت و بيشتر عمرش را در اسپانيا زندگي كرد و زير نام فرمانروايان اسپانيا به سفرهاي مشهورش رفت و از اينرو نامش بيشتر از ايتاليا، به اسپانيا پيوند خورده است. حتما بيباك و ماجراجو بود كه اگر نبود از پس كارهايي كه كرد - و اكنون به اعتبار اين كارها از او ياد ميشود- برنميآمد. اما براي تحقق روياهايش، به پول به اندازه شجاعت نياز داشت و در جستوجوي اين پول به دربار چند شاه از شاهان اروپايي آن زمان رفت. از پرتغال و انگليس شروع كرد و بعد به فرانسه و اسپانيا رسيد. اين وسط به جنووا و ونيز هم رفت و از ثروتمندان اين دو شهر درخواست كمك كرد، اما بيشتر آنان نه روياپردازان بزرگ كه تاجران قديمي بودند و آنچه را كه كلمب در افقهاي دوردست ميديد، نميديدند. كلمب نااميد نشد. به ژان دوم، شاه پرتغال گفت «سه كشتي مجهز براي سفري يكساله در اقيانوس اطلس و عنوان درياسالار به من بده و بگذار من حاكم همه سرزمينهايي باشم كه در اين سفر كشف ميكنم و من نيز خودم را نماينده شما ميدانم و يكدهم تمام عايدات و گنجهاي سرزمينهاي كشفشده را به شما تقديم ميكنم.» پيشنهاد جالبي بود، اما مشاوران شاه با آن مخالفت كردند. به نظرشان كلمب عرض اقيانوس را درست تخمين نزده بود و در محاسبه مسافت پيش رو و سنجش احتمالات بعدي اشتباه ميكرد. شاه پرتغال نظر مشاورانش را پذيرفت و به كلمب - چه آن زمان و چه به درخواستهاي بعدياش - جواب رد داد. كلمب به كاستيل رفت و به ايزابل پناه برد. شرايطي مشابه شرايطي كه به شاه پرتغال عرضه كرده بود پيش كشيد و در نخستين كوشش، پاسخي مشابه پاسخ شاه پرتغال شنيد. درباريان ايزابل، انجام چنين سفري را ناممكن و نقشههاي كلمب را اجرانشدني ميديدند. البته ميان «نه» در اسپانيا و «نه» در پرتغال تفاوتهايي هم وجود داشت. ايزابل و شوهرش فرديناند دوم (شاه آراگون) مقرري سالانهاي براي كلمب در نظر گرفتند، به شهرهاي زير فرمانشان نامه نوشتند و دستور دادند كه كلمب را بيقيد و شرط بپذيرند و بدون دريافت پول، به او و همراهانش جا و غذا بدهند. اين سخاوت فرمانروايان اسپانيا براي كلمب جذابيت چنداني نداشت. دو بار ديگر پيشنهادش را مطرح كرد و دو بار ديگر، هر بار با لحني متفاوت، جواب رد شنيد. گفت به فرانسه ميرود و نقشهاش را با شارل هشتم در ميان ميگذارد. پيش از سفر به فرانسه، لوئيس سانتاندر، وزير دارايي فرديناند كه تا آن زمان در حاشيه مانده و چيزي نگفته بود در ماجرا دخالت كرد. به شاه و ملكه گفت شما فرصت بزرگي را براي مسيحيكردن جهان از دست ميدهيد كه اگر كلمب جايي را به نمايندگي از شما بگيرد، هم قلمروتان بزرگتر ميشود و هم مردم اين سرزمينهاي تازه «هدايت ميشوند.» حتي گفت اگر دربار نميخواهد حامي كلمب شود، خودش شخصا به كمك دوستانش هزينههاي سفر اكتشافي را تقبل ميكند (جالب اينكه سانتاندر، يهودي تغيير دينداده بود و چندي بعد در دادگاه تفتيش عقايد به ارتداد و بازگشت به يهوديت متهم شد). خلاصه اينكه او نظر ايزابل و فرديناند را به نفع كلمب تغيير داد و واسطه امضاي قراردادي ميان دربار اسپانيا و كريستف كلمب شد؛ قراردادي كه هفدهم آوريل 1492 امضا شد و طبق آن كلمب متعهد شد هرجا را كه گرفت به نام سلطنت اسپانيا بگيرد، ده درصد ثروت آن منطقه را به دربار ايزابل و فرديناند تقديم كند و هر آنچه از دستش برميآيد در ترويج مذهب كاتوليك به كار ببندد. البته چنان كه ميدانيم هدفش رسيدن به چين و هند بود، اما سر از قاره ديگري درآورد. داستان سفرهاي او و قارهاي كه «كشف» كرد، روايت ديگري است.