قصه آن اعزام كذايي!
احمد زيدآبادي
در كشور ما اگر يك كارمند جزء يا مامور دونپايه نخواهد كاري انجام شود، آن كار انجام نميشود حتي اگر تمام سران مملكت هم دستور به انجامش دهند! اين را همه ايرانيان ميدانند و من هم در زندان، بلاواسطه تجربهاش كردهام. داستان از اين قرار بود كه پس از فوت زندهياد مهندس سحابي و مصيبتي كه براي هاله در جريان تشييع جنازه آن مرحوم پيش آمد، من در تابستان سال 90 در زندان رجاييشهر كرج در دورهاي كوتاه حدود ده كيلو از وزن خود را از دست دادم و همزمان دانههاي سفيدي در بُن گلويم ظاهر شد. خانوادهام از اين وضعيت نگران شدند و همسرم به تكاپو افتاد تا به هر طريق شده در خارج از زندان مورد معاينه و مداوا قرار گيرم. دوستان بسياري از جمله زندهياد سيد محمود دعايي دست به كار شدند تا زمينه اعزام مرا به بيمارستان فراهم كنند و به همين جهت از روابط خود در عاليترين سطوح هم سود جستند. گويا دستور اعزام من از زندان به بيمارستان داده شد، اما عملا خبري از اعزام نميشد.
هر بار كه صبح عليالطلوع براي اعزام به بيمارستان مرا از بند فرا ميخواندند، پس از كلي معطلي، نهايتا گفته ميشد كه ماشين نيست، يا مامور نيست و خلاصه اينكه دست از پا درازتر به بند برميگشتم. اين ماجرا همسرم را كلافه كرده بود و او را به تكاپوي بيشتر ميانداخت. نهايتا كار به جايي كشيد كه بازرس مخصوص قوه قضاييه راهي زندان شد و در محل بهداري آنجا با من ملاقات كرد تا دليل عدم اعزامم را بررسي كند. او پس از اظهار تاسف عميق از وضعيت پيش آمده، قول رفع سريع موانع كار را داد اما در عمل، كاري از پيش نبرد و نتوانست دليل عدم اعزامم را كشف و آن را برطرف كند. در واقع مشخص نبود كه دست چه كسي در جلوگيري از اعزامم به بيمارستان در ميان است. همبنديها هر كدام حدس و گمان خود را مطرح ميكردند. يكي دستور مقامهاي عالي قضايي را اساسا صوري و سرِكاري ميدانست و ديگري دم و دستگاه دادستان وقت را مانع اصلي معرفي ميكرد، يكي ديگر، بازجويم را مقصر اصلي ميدانست و يكي هم رييس زندان را متهم ميكرد. ظن خودم اما به مامور اعزام زندان ميرفت كه به دليل نخستين برخوردمان، به سر دنده لج با من افتاده بود و به هر مناسبتي مشكلي در كارم ايجاد ميكرد. از آنجا كه نسبت به كارشكني او مطمئن نبودم، از طرح نام او پرهيز ميكردم تا اينكه پس از مدتي خبر آمد كه او را بازداشت كردهاند. اتهامش كمك به قاچاق مواد مخدر به داخل زندان بود. نميدانم نهايتا چه بر سرش آمد. جوان رعنا و مقتدر و توانايي در كار خود بود و به همين دليل نيز از آخر و عاقبت كارش متاسف شدم. در همان روزها در محل ملاقات با رييس زندان روبرو شدم و از صحت و سقم بازداشت مامور اعزام خبر گرفتم. تاييد كرد و سري به علامت تاسف نشان داد. به رييس زندان گفتم؛ به نظرم او بود كه در كار اعزام من كارشكني ميكرد. گفت؛ هر كاري از او برميآمد! با اين همه، در زمانِ همان مامور من يك بار به مطب دكتر منصوري متخصص گوارش در يوسفآباد و سرانجام به «بيمارستان امام خميني» اعزام شدم اما با چه كيفيتي؟ مسلمان نشنود كافر نبيند! در شمارههاي بعد توضيح ميدهم!