• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5463 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۲۹ فروردين

ته سيگار

محمد خيرآبادي

مرد غمگين به سيگار توي دستش نگاه كرد. آخرين پُك‌هايش را به سيگار زد و آن را از پنجره بيرون انداخت. نسيم ملايم بهار مي‌وزيد. ته سيگار در هوا چرخيد و رقص‌كنان پايين رفت. كمي آن‌ طرف‌تر افتاد روي آستين زني كه داشت تنها در خيابان مي‌دويد و موسيقي گوش مي‌كرد. زن ترسيد. فكر كرد جانور يا حشره‌اي است. دستش را بلافاصله تكان داد. هدفون از گوشش جدا شد و با ته سيگار با هم، افتادند روي زمين. زن اشك‌هايي را كه پيش از اين حادثه، در عالم خود، از چشمانش ريخته بود پاك كرد. 

خط زدم و از اول نوشتم: 
مرد مضطرب سيگار را بين لب‌هايش گذاشت و رفت جلوي پنجره ايستاد. ابرهاي تيره آسمان را پوشانده بودند. تند و سريع چند پُك به سيگار زد و آن را پايين انداخت. ته سيگار در هوا معلق شد. طبقه سوم و دوم را رد كرد و قبل از رسيدن به طبقه اول، باد مسيرش را تغيير داد. رفت و افتاد لاي موهاي دختر بچه‌اي كه دست مادرش را گرفته بود. دخترك جيغ زد. مادر بغلش كرد. جيغ دخترك تمامي نداشت. مادر نگران شد. عابران و كسبه محل جمع شدند. كسي نفهميد چه اتفاقي افتاده و مشكل بچه چيست. هر بچه‌‌اي كه از آنجا مي‌گذشت زد زير گريه.

نتوانستم ادامه بدهم. خط زدم و دوباره شروع كردم به نوشتن: 
مرد خشمگين به بالكن رفت. سيگارش را تا نيمه كشيد و آن را دور انداخت. ته سيگار سينه هوا را شكافت. با سرعت سقوط كرد و افتاد پيش پاي مردي كه داشت با موبايل صحبت مي‌كرد. مرد پشت تلفن فرياد مي‌كشيد و بد و بيراه مي‌گفت. ناگهان قلبش گرفت. گوشي از دستش افتاد. به زحمت دستش را به ديواري رساند و پاي همان ديوار افتاد روي زمين. 

زود نوشته‌ام را خط‌خطي كردم و سعي كردم طور ديگري بنويسم و جور ديگري به دنيا نگاه كنم: 
ته سيگار را باد با خود برد دورتر. جايي كه كسي نبود. پاي درختي كه تازه شكوفه كرده بود. ته سيگار افتاد ميان زباله‌هاي خشك و كاغذهاي دور ريخته شده. شعله‌هاي كوچك آتش ...
كلافه شده بودم. دست از نوشتن كشيدم. به فندك و سيگار روي ميز نگاه كردم. بدون آنكه سيگاري روشن كنم، بلند شدم و رفتم پاي پنجره. خيابان آرام و ساكت بود. آفتاب خودش را روي همه‌ چيز پهن كرده بود. مغازه‌ها تعطيل و پنجره خانه‌ها باز بود. پرنده‌ها در ميان درختان پر از شكوفه، شادمانه آواز مي‌خواندند. چه مي‌شد اگر شهر هميشه غافلگيرمان مي‌كرد و سياهي و تلخي كلمات‌مان روي كاغذ، بازتاب دنياي بيرون ما نبود؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون