امر ملي و ملت
نوزدهمين نشست از سلسله گفتوگوهاي انتقادي در باب علوم انساني «ارغنون خرد» با حضور محمد جواد كاشي و حجتالاسلام رضا غلامي با عنوان «امر ملي در علوم سياسي» برگزار شد. آنچه ميخوانيد گزارشي مختصر از سخنراني غلامرضا كاشي در اين نشست است.
ابتدا بايد پرسيد امر ملي يعني چه؟ امر ملي جايگاهي در ادبيات علوم سياسي ندارد و به نظرم بيمعناست. چون دلالاتي دارد كه ميتواند دلالاتي داشته باشد كه با سرشت امر سياسي سازگار نيست. خيال ميكنم مقصود از وضع اين واژه دلالت بر مفاهيمي مانند مصلحت و خير عمومي است و اينها بسترهاي شناختهشدهاي هستند. بنابراين بايد گفت چه منطقي وجود دارد بين فرم سازماندهي ملت-دولتها و مقوله مصلحت و منابع عمومي. ملت-دولتها اساسا يك فرم هستند. فرم سازماندهي سياسي به اقتضاي زمان شكل ميگيرد و هيچ حقيقت و اصالتي ندارد. دولت- ملتها نبودهاند و بعدا هم نخواهند بود. ما تاكنون در تاريخ بشر سه فرم را تجربه كردهايم. غير از ملت-دولتها، ما دولت- شهرها و امپراتوريها را نيز تجربه كردهايم. بنابراين اينها سه فرم سازماندهي جمعيت است كه تاكنون تجربه شده است. آنچه مهمتر از فرمهاست در واقع سرشت امر سياسي است كه ناظر بر مصلحت عمومي است و در هر كدام از اين سه فرم براي تامين مقصود ما كه خير عمومي است محدوديتها و امكاناتي وجود دارد. بنابراين ميتوانيم از فرمهاي سازماندهي سياسي جمعيت به مثابه اشكالي كه امكانات و محدوديتهايي براي خير عمومي دارند منظور كنيم و نهايتا بگوييم ملت-دولت نسبت به فرمهاي پيشين چه امكانات و محدوديتهايي براي مصلحت عمومي ايجاد ميكند. ما در دولت- ملتها با يك همگني زياد جامعه مواجه هستيم. جمعيت همگن است و بنابراين يك فرمي هست. در امپراتوريها گسيختگي زياد است و وحدت كم مايه دارد و در ملت-دولتها گسيختگي امپراتوري وجود دارد اما وحدت پرمايهاي هم با آن همراه است. در هر سه فرم جوهر سياست واحد است. جوهر سياست يعني تشريك مساعي يك جمع براي ساختن يك دنياي مشترك. بنابراين فعال بودن و مشاركت عملي جمعي براي ساختن جهان، هرچه جز اين باشد مصلحت عمومي بيمعناست. مصلحت عمومي متعلق به ميدان مشترك كنش جمعي است كه در نتيجه اين كنش جمعي، يك جهان مشترك شكل ميگيرد و مصلحت عمومي در پرتو اين جهان مشترك صورتبندي ميشود. ملت-دولتها يك امكان فوقالعادهاي دارند براي ايجاد جهان مشترك كه فرمهاي پيشين نداشتهاند. فرمهاي پيشين براي جهان مشترك فرديت آدمها را منحل ميكرد. ملت-دولتها تنها فرمي هستند كه امكان وحدت دو امر متناقض را فراهم ميكنند. فرديت انسان، استقلال فردي و شخصيت منفصل آدميان از جمله اين موارد است. انسانها به خودي خود اصالت و شخصيت دارند اما در عين حال ميتوانند در يك حيات مشترك جمعي براي احداث جهان مشترك مشاركت كنند آنچه به آن ميگوييم زيست دموكراتيك يعني پيوند بين فرديت و جمعيت. حفظ اين تعادل هنر مرد سياسي و سامان سياسي است وگرنه ميتواند به يك گسيختگي آنارشيك سقوط كند و از طرفي ديگر به فاشيسم مردمي. فاشيسم حاصل دنياي جديد است و فرديت را منحل ميكند و فرديت راديكال ضداجتماعي، جامعه را منحل ميسازد. يك سياست نوبهنو شونده، يك سياست مدام؛ اين مدل سياست يك هنر خلق مدام است. فرم ملت-دولتها يك محدوديت دارند. ملت-دولتها بهخاطر اينكه برخلاف دولت-شهرها، سياست در يك گستره وسيع است به شكل مستقيم نميتواند اعمال شود بنابراين پديده نمايندگي اتفاق ناگزيري است كه در دولت - ملتها رخ ميدهد اما سوال اصلي كه از ابتداي شكلگيري دولت - ملتها از جمله در انديشه ژان بودن، شكل گرفته اين بوده كه حكومت چگونه ميتواند حقيقتا مصلحت عمومي را نمايندگي كند چون آنها يك اقليت و مردم يك اكثريت پرشمار و متكثر هستند. معتقدم يك دوگانه در فلسفه بودن شكل گرفته است كه جامعه يك پديده طبيعي است و در انديشه فيلسوفان مسلمان هم وجود دارد اما جامعه در دنياي مدرن، نميتواند ديگر طبيعي انگاشته شود. حال چگونه يك گروه اقليت، يك جمع متكثر و ناهمگن را نمايندگي ميكنند؟ بودن، مساله دست خدا را به ميان آورد و گفت خدا ميانجيگري ميكند لذا دولت به اين اعتبار ميانجيگري ميكند كه تجليگر روح الهي است. امروز حكومت در فرم دولت ملتها مردم را نمايندگي نميكنند. در همين حوادثي كه در اين چند ساله در دنيا اتفاق افتاده از ماجراي وال استريت در امريكا، جليقه زردها در فرانسه، اتفاقات لبنان و عراق، يك صدا وجود داشت كه آنها ما را نمايندگي نميكنند! يعني دولت سوداهايي دارد كه مردم آنها را نميفهمند. در ايران دولت به درآمد نفت وابسته و در كشورهاي ديگر هم به چيزهاي ديگر وابستهاند لذا سوداهايي دارند اما مردم، در نهايت و در درازمدت نميدانند كه اين سوداها براي آنها چه اهميتي دارد لذا دولت و ملت از هم بيگانه ميشوند بنابراين مساله نمايندگي، زخم درمانناپذير دولت - ملتها است. البته به تازگي تئوريهايي براي حل اين مشكل دولت - ملتها در راستاي تامين خير عمومي مطرح شده است. در بنياد مدرنيته آغازين چيزي به نام ناسيوناليسم نداريم بلكه بعدها در قرن نوزدهم است كه اين پديده شكل ميگيرد و مخصوصا در آلمان، نوعي باور به روح ملتهاست. واقع قضيه اين است كه در مدرنيته، بين فردگرايي و قانون و بين خواست مردم و نمايندگي، گپهايي وجود دارد و حفظ تعادل بين اينها هميشه دشوار بوده است. دو روايت از ناسيوناليسم وجود دارد و بايد تعيين تكليف كنيم از كداميك حرف ميزنيم. يك روايت، جهانروا است و اساسا معتقد است آرمان ما، زندگي در يك جهانشهر است اما در اين شرايط فكر ميكنيم گام اول آن ايجاد وحدت عام بين يك جمعيت محدود در گوشهاي از جهان است و اين گامي ميشود كه بعد به يك وحدت جهانبشري برسيم بنابراين ملت در ساخت بنيادين يك مفهوم گشوده به جهان است اما در طول تاريخ، روايتهاي معكوس، بيشتر مسلط شد و آن هم «ما»ي برتر بود و اينكه ما بايد سرنوشت جهان را تامين كنيم. بنابراين ملت در معناي مسدود، نه تنها به نفع جهانيان نيست بلكه منافع كشور خود را هم تامين نميكند.