• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5467 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۵ ارديبهشت

املت دونفره

محمد خيرآبادي

جاده از بين زمين‌هاي كشاورزي و باغ‌هاي مركبات با شيب ملايم بالا مي‌رود و من بدون رد و بدل شدن هيچ كلامي، مي‌فهمم كه مائده دل و دماغي ندارد براي حرف‌هاي شخصي و خصوصي. سرش توي گوشي است و پيج‌ها را بالا و پايين مي‌كند، خبرهاي تلخ و ويديوهاي دلخراش، پست‌ها و استوري‌ها را آنقدر مي‌بيند و مي‌خواند و حرص مي‌خورد كه آخر سر اشكي گوشه چشمش را ‌تر مي‌كند. سرش را به پشتي تكيه مي‌دهد و چشم‌هايش را مي‌بندد. آه مي‌كشد و خدا را صدا مي‌زند. حرف اصلي‌ام را مي‌خورم. مي‌گويم «اينطور نكن با خودت، اينكه نشد كار». اما باز سفت و سخت روي حرف خودش مي‌ايستد و مي‌گويد «نميتونم بي‌تفاوت باشم. دلم به حال پدر و مادرهاشون مي‌سوزه».
خودش با اين پدر و مادر گفتن‌هايش هُلم مي‌دهد به طرف تخليه باري كه توي سرم انبار شده. اما چون متوجهم چه مي‌گويد، ادامه نمي‌دهم. آسمان گرفته است. از لاي ابرها، نور كم‌جان خورشيد عصر پاييز، به زحمت عبور مي‌كند. چند خانه نسبتا جوان، آن بالا روي تپه، با فاصله از هم نشسته‌اند و آمار ماشين‌هايي را كه به سمت روستا مي‌آيند به خانه‌هاي قديمي‌تر و متراكم پايين تپه مي‌دهند. چند دقيقه بعد كليد را به در مي‌اندازم. اردك‌ها و بوقلمون‌هاي همسايه اعتراض مي‌كنند. درِ دو لنگه را كامل باز مي‌كنم. ماشين را مي‌آورم توي حياط. پياده مي‌شويم. كفش‌هاي‌مان روي سنگريزه‌هاي كف حياط كه جان مي‌دهد براي بازي بچه‌ها، قرچ قرچ مي‌كند. تصوير بچه‌ها را از ذهنم پاك مي‌كنم. بوي ده توي دماغ‌مان مي‌پيچد. 
وارد خانه مي‌شويم. يك نشيمن جمع و جور، يك اتاق خواب مشرف به حياط و يك تو رفتگي كوچك كه با دو رديف كابينت و يك ظرفشويي تبديل شده به آشپزخانه‌اي نقلي. دستشويي و حمام هم توي اتاق خواب. براي دو نفر كه عالي است. به نظر من براي يك خانواده چهار نفره هم خوب است. خانواده چهارنفره از آن خوش‌خيالي‌هاي هميشگي من است. بخاري گازي را با كلي دنگ و فنگ روشن مي‌كنم. شعله را تا ته مي‌دهم بالا، بلكه خانه زودتر گرم شود. سرما توي جلد ديوارها مانده. مي‌روم توي اتاق خواب. ابرها براي يك لحظه راه باز مي‌كنند و نوري كه از پنجره سرازير شده اتاق را در خود غرق مي‌كند. اميد و زنش، بچه‌هاي‌شان، تك تك، دونفره و چهارتايي از روي ديوار نگاهم مي‌كنند. شايد اگر مائده، حس و حال اين عكس‌ها را لمس كند، ديگر به هيچ حرفي نياز نباشد.  روي لبه تخت مي‌نشينم. دراز مي‌كشم. پتوي آبي بوي نم و رطوبت مي‌دهد. بدم نمي‌آيد. شمال است ديگر. به نظرم اينجا مي‌تواند نقش معجزه‌آساي خودش را در زندگي ما، آن‌طور كه اميد مي‌گفت، بازي كند. 
چند ماهي است كه اميد زير گوشم مي‌خواند: «دست مائده را بگير و ببر شمال. يك چند روزي دور از همه‌چيز و همه كس بنشينيد با هم حرف بزنيد. دارد دير مي‌شود. زودتر بايد تصميم بگيريد». من قبول نكردم. اما اميد ول‌كن نبود. مي‌گفت: «جا كه هست. ما هم كه تهرانيم. برويد يك آب و هوايي عوض كنيد.». بالاخره كليد خانه- باغ شمال را به زور داد دستم و از سر رفاقت راهي‌ام كرد. وقتي به مائده گفتم: «نظرت درباره يه سفر كوچولو چيه؟» گفت: «توي اين وضعيت؟! چطور ميتوني؟ چطور دلت مياد؟» حسابي توي ذوقم زد. اما معلوم بود ته دلش بفهمي نفهمي، بدش نمي‌آيد.
 به مائده گفتم: «نمي‌خوايم بريم خوشگذروني كه؛ هر كسي براي ادامه دادن به انرژي احتياج داره. ما هم كه بي‌خيال و بي‌رگ نيستيم. ميريم يه آب و هوايي عوض مي‌كنيم و زود برمي‌گرديم. غير از اينه؟» كمي نرم شد. گفت: «حواست باشه هيچ عكسي نذاري توي اينستا». گفتم «من؟! من كه سال به سال يه عكس هم نميذارم». اين طوري شد كه موافقتش را جلب كردم و راهي شمال شديم.  از اتاق بيرون مي‌آيم كه سر صحبت را باز كنم. مائده مي‌رود توي آشپزخانه تا امكاناتش را بررسي كند. چهره‌اش كم‌كم از آن انقباض و گرفتگي خارج مي‌شود. در آن چهره مصمم، حرف هميشگي‌اش را تكرار مي‌كند: «با اين وضع و اوضاع چه تضميني هست كه يكي ديگه رو بدبخت نكنيم؟» پيش خودم مي‌گويم حق با مائده است. خيلي وقت‌ها همين‌طوري بدون اينكه حرف بزنيم متقاعدم مي‌كند. هنوز دارم به مائده نگاه مي‌كنم. انگار نوعروسي است كه تازه به خانه بخت آمده و ديگر لازم نيست اوامر مادرش را اطاعت كند. چاي‌ساز را به برق مي‌زند. توي قوري، چاي خشك مي‌ريزد. زيبايي‌اش مجذوبم مي‌كند. غرورم اجازه نمي‌دهد به سمتش بروم يا چيزي در ستايشش بگويم. به وضوح تصورش مي‌كنم كه چه مادر خوبي خواهد شد. به خودم سقلمه‌ مي‌زنم كه «عجله نكن. بذار فردا توي يك موقعيت مناسب حرفت رو بزن». مائده روي مبل مي‌نشيند و باز گوشي‌اش را دست مي‌گيرد. حتي همين را هم كه نمي‌تواند بي‌تفاوت باشد، دوست دارم. در همين فكرها هستم كه مي‌پرسد: «شام چي بخوريم؟» مي‌گويم: «يك املت دبش دونفره». مائده به كلمه «دونفره» لايك نشان مي‌دهد و لبخند مي‌زند. بيرون باراني ريز و لطيف بر سر زمين‌هاي كشاورزي و باغ‌هاي مركبات مي‌بارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون