نگاهي به كتاب «درباره مادرم» اثر طاهر بنجلون
«سركوب امر زنانه» به روايتِ زوالِ عقل
«للا فاطمه» شخصيت اصلي كتاب كه عمرش را در دل سنتهاي مراكشي گذرانده، حالا به دام فراموشي افتاده است
شبنم كهنچي
فراموشي دلپذير است اگر به اختيار باشد؛ تكههاي تلخي كه ميخواهي از ذهن بزدايي را دست ميگيري و تمام راه تا رسيدن به فراموشي، نفس نفس ميدوي. گاهي هم فراموشي اتفاقي است مايوسكننده و پر رنج؛ رنگ چشمهايي را از خاطر ميبري كه سالهاست جاي نگاه، خاك پرش كرده، صداي كسي كه دوستش داري، هلال ناخنهايش و لحن خندههايش. در اين آونگ، واي به حال كسي كه فراموشياش نه اتفاقي است و نه اختياري. از كساني حرف ميزنم كه فراموشي، ذات بيماريشان است، پريشان و تنها در زمان گم ميشوند، پيش ميآيند و پس ميروند، فكر ميكنند عزيزانشان را از دست دادهاند يا به دنبال مردهها در جهان زندهها آواره ميشوند، دلشكسته و رنجور آنقدر پيش ميروند تا حتي نفس كشيدن را هم فراموش كنند. از هيولايي به نام آلزايمر حرف ميزنم. هيولايي كه سوژه طاهر بنجلون شد تا با نوشتن كتاب «درباره مادرم»، يك خداحافظي باشكوه با مادرش داشته باشد. اين كتاب، زندگي تكهتكه شده زني است در پايان جنگ كه فراموشي آهسته به سمت مرگ ميكشاندش؛ پرتره زوال زني در ميان جشن عطرها و رنگها و فرهنگ مراكشي.«للا فاطمه» زني كه در فاس زندگي ميكند و تمام عمر از آداب و رسوم و سنت پيروي كرده، زني كه از 16 سالگي سه بار ازدواج كرده؛ يكبار با مردي كه عاشقش بود و بار ديگر با پيرمردي رو به مرگ و بار سوم با مردي عصباني كه تمام عمر تحقيرش كرد. للا فاطمه در اين داستان، مادر است، دختر است، خواهر است، همسر است... و يك زن است، زني كه بيشتر عمر خود را صرف كار خانه و بزرگ كردن فرزندانش، صرف ايمان مذهبي و عشق به خانواده كرده است.اين داستان به همان كندي پيش ميرود كه آلزايمر در جان آدمي. اين داستان همانقدر جزييات دارد كه خاطرههاي پراكنده يك آلزايمري. طاهر بر بالين مادرش نشسته و به حرفهايش گوش ميدهد، به حرفهاي زني كه گاه او را به چشم همسر ميبيند، گاهي به چشم برادر و گاهي به چشم پدر. با خواندن اين كتاب، قرار است ما همراه طاهر از احتضار طولاني، آهسته و دردناك مادرش كه در مرحله پاياني آلزايمر است، رنج ببريم.
جريان سيال گذشته
اين نوشته كه آن را هم در قالب يك جستار و هم در قالب يك داستان بلند ميتوان گنجاند در سال 2000 روايت ميشود در حالي كه للا فاطمه مدتهاست در خانهاش در طنجه زندگي ميكند. اما براي للا فاطمه، ديوارهاي آن خانه، ديوارهاي خانهاش در فاس است، فاس دهه 1940. او در لحظاتي نادر، زمان حال را ميشناسد و دوباره به گذشته بازميگردد. به همين دليل، داستان پر از رفت و آمد زماني است. زمان در اين داستان، جريان سيالي است كه زن و پسرش را مانند آونگي بين گذشته و حال تاب ميدهد. هيچ توالي در اين رفت و برگشتها وجود ندارد. گويي يكي از ماموريتهاي اين روايت، بيمعنا كردن زمان است. ابتداي كتاب براي هر برگشت به گذشته، يك بخش اختصاص داده شده اما از ميانه داستان، گذشته و حال، درهم تنيده شده است. اين پيچيدگي باعث شده، زمان در اين داستان بلند مفهوم خود را از دست بدهد و تبديل به ابژهاي سياه شود. همانطور كه بيتوجهي به نشانهگذاري ديالوگها و پشت سر هم قرار گرفتن آنها باعث شده، به نحوي فرديت نيز در اين داستان از بين برود و حرفها در هم بپيچد.
مراكش در آينه تاريخ و سنت
برگشت به گذشته چه از سوي پسر و چه از سوي مادر سرشار از جزييات است. جزيياتي كه بينشي روشن و واقعي از فرهنگ و سنتهاي مراكش به خواننده ميدهد. جايي در داستان راوي پسر ميگويد: «در مراكش، همزمان با فراگيري عشق به خداوند، احترامي كم و بيش الهي به والدين را ميآموزيم. بدترين اتفاقي كه ممكن است براي يك نفر بيفتد، اين است كه پدر و مادرش طردش كنند. اگر فرزندي را از دعاي خيرشان محروم كنند، به سختترين فلاكتها دچار ميشود... حقارتي است، انزوايي است بسيار دشوار... دعايشان نمادي است آرامشبخش، سنتي است كه به ما قوت قلب ميدهد...» راوي با نثري روان و زباني ساده توضيح ميدهد كه سنت اطاعت از مادر و پدر در مراكش چقدر به نظر غربيها مضحك است و آداب مراقبت از آنها هنگام پيري در مراكش چطور است و خانه سالمندان جايي آنجا ندارد و ميگويد: «مراكش كشوري است كه از رسومزدگي اروپايي تاثير گرفته است، اما مقاومت خواهد كرد.»در كنار اين آداب و سنتها، همراه با زن رو به زوال و پسر صبوري كه كنار بسترش نشسته، مروري بر تاريخ مراكش نيز خواهيم داشت. روزهاي سخت تابستان سال 1953 را در خاطرات طاهر زنده ميكنيم كه مراكش براي استقلال مبارزه و مقاومت ميكرد، روزهايي كه سلطان سيدي محمد ابن يوسف را به اتهام ضديت با منافع فرانسه در مراكش به ماداگاسكار تبعيد كرده بودند و طاهر مينويسد: «مراكش نميتوانست بدون محمد پنجم به حيات خود ادامه دهد... فاس، همان فاس هميشگي نبود. شهر در ملافهاي چروكيده پيچيده شده بود... در خود فرو رفته بود، ملجا مليگرايي شده بود..» نويسنده از روزهايي كه نوجوانان و جوانان در مدارس و گوشه كنار جلسات سياسي برگزار ميكنند و دستگيري و شكنجه و... آنها را تار و مار ميكند، مينويسد: «اين است دولت نظامي: استبداد، خشونت و بيرحمي. چه مادرها كه رنج كشيدند يا دق كردند و جان دادند، به دليل دستور پليس؛ پليس دستور داده بود فرزندانشان را كه براي دموكراسي و عدالت در تظاهراتي شركت كرده بودند، سربهنيست كنند! مراكش سالهاي سياهي را از سر ميگذراند، سالهايي كه هر اعتراضي، حتي سادهترين اعتراض، مسالمتآميزترين اعتراض-اعتراض انديشه- سركوب ميشد.» درباره مراسم سوگواري و خواندن قرآن و اهميتش نزد مراكشيها، درباره سريالهاي مكزيكي خواهيم خواند كه به عربي كلاسيك دوبله شدهاند و مردم مراكش به تماشايش مينشينند و هنوز كسي در آن بخش گمشده در اذهان فرياد ميزند: «المغرب لنا و لالغيرنا!»
آن كه روايت ميكند
اين داستان دو راوي دارد؛ پسر و مادر. در ابتداي كتاب، بعضي بخشها از زبان مادر و بعضي بخشها از زبان پسر روايت ميشود. اما از ميانه داستان كه رد ميشويم، دو راوي به هم پيچيدهاند و هيچ مرزي براي جداسازي آنها وجود ندارد، چون ديالوگها نيز نشاني ندارند و از يكديگر جدا نشدهاند و هيچ چيز جز تمركز و تشخيص خواننده به تشخيص راويها كمك نخواهد كرد. هر چند از جايي به بعد مادر ديگر حرفي براي گفتن ندارد، چون فراموشي پوكش كرده است يا شايد چون به قول طاهر، همين حالا هم فكر ميكند مرده و زير خاك است، پيش از آنكه مرده باشد.
زبان آشفته، زن آشفته و شخصيتي ماندگار
در ترجمه، نثر داستان، ساده و روان است و از جمله ويژگيهايش استفاده از اصطلاحات بومي است؛ كفتان، تشمير، منصوريه و... شايد اگر استفاده از اين اصطلاحات و تاكيد بر فرهنگ و رسوم مراكشي را در نظر بگيريم، بتوانيم بگوييم اين يك داستان بلند بومي است. اما آشفتگي زني كه فراموشي آرام آرام تسخيرش ميكند و در زمان گم شده، روي زبان اثر گذاشته. زبان سردرگم است و از آشفتگي زن پيروي ميكند. نويسنده با همين زبان آشفته، توصيفات دردناكي از چگونگي تاثير زوال عقل بر خلق و خوي و جسم زن نوشته و از او شخصيتي ماندگار در ذهن ساخته است. زني كه نسبت به مراقبش (كلثوم) كه يكي از دوستان نزديكش است، مشكوك است و با او رفتار آزاردهندهاي دارد. تصور ميكند مراقبش از او دزدي ميكند، حسود است و حتي ممكن است با جابهجا كردن داروها او را بكشد. با اين وجود، هيچ تلاشي براي حفظ استقلال خود نميكند و روز به روز بيشتر به او وابسته ميشود و در مقابل تمام آنچه ذهنش را آزار ميدهد، سكوت ميكند مبادا كلثوم را از دست بدهد. زني كه پسرش آگاهانه او را به خانهاي تشبيه ميكند كه در حال ويراني است و زن، بدون اينكه بداند در ذهن پسرش چه ميگذرد خودش را همان خانه ميپندارد. از زبان مادر بخوانيد: «ميداني سقف رختشورخانه دارد ميريزد، خانه خسته است، پير شده و ديوارهايش آب بسيار زيادي نوشيدهاند، خودت كه ميبيني، همه جا ترك برداشته، يك روز، ديگر سقف و ديواري در كار نخواهد بود، خانهاي نخواهد بود، گور من خواهد شد، ديگر لازم نيست من را به گورستان ببريد...فقط قديسها حق دارند كه در خانهشان دفن شوند، من قديسه نيستم، فقط زني خسته هستم.» و از زبان پسر: «با گذر زمان، ديوارها ترك خوردند، رنگ پوسته پوسته شد، لولهكشي نشتي داد، چوب درها و پنجرهها تاب برداشت... خانه تصويري بود از سلامت آنها: همه چيز آرام آرام خراب و خرابتر شده بود و كاري از دست كسي برنميآمد.» للا فاطمه، شخصيتي است كه فراموشش نخواهيد كرد؛ زني ساده و بيسواد كه در كودكي با مردي كه هرگز نديده بود، ازدواج ميكند، باردار ميشود، بيوه ميشود. پس از مدتي با مردي پير ازدواج ميكند و باز بيوه ميشود. با پدر همين پسري كه كنار بسترش است، ازدواج ميكند و تا زمان مرگ كنار اين مرد بدخلق كه تحقيرش ميكند با احترام زندگي ميكند. مطمئن است پول، ابزار شيطان است و چشم بد همواره در اطراف زندگي پرسه ميزند. به عشق اعتقاد دارد و در حالي كه هرگز از مردان زندگياش كلمات عاشقانه نشنيده، عشق بيمثالي را تمام و كمال خرج فرزندانش ميكند: «عشقي كه به تو دارم، تمام دلم را تسخير كرده است، از دلم بيرون ميريزد... كاري از دست من ساخته نيست... احساس من مثل سيل است، من را ببخش...» للا فاطمه چنين زني است. ما اينجا فقط شاهد زوال حافظه للا فاطمه نيستيم. جسم او نيز همراه با حافظهاش ويران ميشود. در جهان ِ فراموشي، همه آنچه در حال است با گذشته زن در تضاد است؛ حافظهاش در حال از بين رفتن است، اما جسمش در دنيايي كه برايش جان دارد هنوز جوان است. به حال ميآيد و ناتواني جسمش را ضعيف و بياختيار كرده است. اين جهان، جهان تضادهاست، تضادهايي كه نه تنها در جسم و ذهن زن نمود پيدا كرده بلكه در شمايل تفاوت بين دو نسل و شكاف بين يك نسل نيز به چشم ميخورد.
يك خداحافظي طولاني
هر چند ما نشستهايم و در جرياني كند از احتضار طولاني مادري مهربان رنج ميكشيم، اما نميتوان كتمان كرد آنچه للا فاطمه با جزييات از گذشته خود به ياد ميآورد و آميخته به فرهنگ و سنت مراكش، آغشته به احساسات سركوب شده يك زن است، جشن تمام عيار زندگي است. زندگي كه اگر للا فاطمه آلزايمر نميگرفت هرگز براي پسرش بازگو نميكرد، نااميديها، آرزوها، حسرتها، شاديها و اندوهي كه زنان در چنين جامعهاي در خويش خفه ميكنند و به زبان نميآورند.خواندن اين كتاب آسان نيست. هر چند آداب مراكشي كه اين داستان در ذهن ميسازد درخشان و رابطه عميق مادر و پسر، به غايت دوست داشتني است. نثر ساده و خاطرات سادهتر است. اما اين داستان بلند هم زوال عقل را به تصوير كشيده و هم جايگاه و هويت زنان را در يك جامعه مردسالار، بهتر است بگويم يك جامعه سركوبگر و مردسالار. جدا از تمام اين حرفها، شايد براي طاهر بن جلون، داستان بلند «براي مادرم»، خداحافظي عاشقانه پسري از مادري باشد كه رهسپار ديار مرگ شده و در اين راه كنارش بوده. خداحافظي كه شش سال طول كشيده: از سال 2001 تا سال 2007. او اين كتاب را سال 2008 منتشر كرد. به تازگي محمدمهدي شجاعي كتاب را ترجمه و توسط نشر برج روانه بازار كرده است.
هرچند ما نشستهايم و در جرياني كند از احتضار طولاني مادري مهربان رنج ميكشيم اما نميتوان كتمان كرد آنچه للا فاطمه با جزييات از گذشته خود به ياد ميآورد و آميخته به فرهنگ و سنت مراكش، آغشته به احساسات ِ سركوب شده يك زن است، جشن تمامعيار زندگي است. زندگي كه اگر للا فاطمه آلزايمر نميگرفت هرگز براي پسرش بازگو نميكرد، نااميديها، آرزوها، حسرتها، شاديها و اندوهي كه زنان در چنين جامعهاي در خويش خفه ميكنند و به زبان نميآورند.