نگاهي به «ماهي خنياگر» اثر هالدور لاكسنس، نويسنده نوبليست ايسلندي
در ستايشِ زندگي
لاکسنس در این رمان روایتی از سالهای آغازینِ قرنِ بیستم ارائه میکند که ایسلند هنوز مستعمره دانمارک بود
فاطيما احمدي
ايسلند، اين شماليترين كشورِ اروپا را سرزمينِ آتش و يخ ميدانند؛ جزيرهاي در شمالِ اقيانوسِ اطلس كه چيزي حدودِ ۳۵۰ هزار نفر جمعيت دارد؛ نسبتِ نويسندگان به كلِ جمعيت، بيش از هر كشورِ ديگري است و اين دورافتادگي جغرافيايي و سدهها انزوا باعث شده تا فرهنگِ نورديك و زبانِ اين كشور تقريبا دستنخورده بماند.
سولوي بيورن سيگوردسون، نويسنده صاحبنامِ ايسلندي ميگويد: «بيشك، نويسندگانِ امروزِ ايسلند بسيار مديونِ گذشتهاند؛ چراكه ما همواره ملتي قصهگو بوديم. در روزهاي سرد و تاريك كه كارِ زيادي براي انجام دادن نداشتيم، با منظومهها و سرگذشتنامههاي شاعرانه و حماسي و افسانههاي اسكانديناوي سرگرم ميشديم و پس از استقلال از دانمارك، ادبيات كمك كرد تا هويتِ ملي خود را بازيابيم.» در ادامه، او با اداي احترام به هالدور لاكسنس، نويسنده پرآوازه ايسلند، چنين ميگويد: «لاكسنس با گرفتنِ نوبلِ ادبيات ۱۹5۵، به ما اعتماد به نفسِ نوشتن داد.» به تعبير جين اسمايلي نويسنده امريكايي برنده چايزه پولتيتز در مقدمه كتاب، «لاكسنس نه صرفا يكي از آن سرگذشتنامهنويسانِ گمنامِ ايسلندي، كه نويسندهاي عالِم، نوگرا، كثيرالسفر و فرهيخته بود كه با مهارتِ تمام، زبان و قالبِ ادبي را براي توصيف و تفسيرِ جهانِ پيچيده پيرامونش بهكار ميبرد. از اين گذشته، او به هيچوجه گمنام نبود و در ايسلند، كشوري كه سنتِ ادبي آن تقريبا جهاني است، به يقين معروفترين نويسنده قرنِ خويش به شمار ميرفت.»
هالدور لاكسنس در طول عمر پربارش، بيش از شصت اثرِ ادبي نوشت كه مشهورترينشان رمانهاي سالكا والكا، مردم مستقل، فروغ جهانتاب، ناقوس ايسلند، سربازان شاد و ماهي خنياگر است. «ماهي خنياگر» نخستين اثري است كه از اين نويسنده با ترجمه سارا مصطفيپور از سوي نشر سولار به فارسي منتشر شده است و نويدِ ترجمه ديگر شاهكارهاي او ميدهد،
به ويژه كه هم مترجم در برگردانِ فارسي اين رمان موفق بوده، هم اينكه مقدمه آن را جين اسمايلي نويسنده امريكايي برنده جايزه پوليتزر نوشته است كه خود گواهِ روشني بر اهميتِ اين اثر و ديگر آثارِ هالدور لاكسنس دارد.
«ماهي خنياگر» (1957) همانندِ بيشترِ آثار لاكسنس، با زباني شاعرانه و بهغايت اسكانديناويايي نگاشته شده است، زباني كه خوانندگان آن را نثرِ مسحوركننده مينامند؛ يعني خشك و سوررئال و همزمان طناز و گيرا. اين رمان از آن دسته رمانهاي واقعهمحور نيست كه شتابان خوانده و كشف شود، بلكه اثري است كاراكترمحور كه ميبايست مزهمزهاش كرد و از هر لحظه آن لذت برُد.
«ماهي خنياگر» روايتگرِ سالهاي آغازينِ قرنِ بيستم است، سالهايي كه ايسلند هنوز مستعمره دانمارك بود و بيشترِ كالاهاي اساسي از كپنهاگ وارد ميشد. همان زمان كه زندگي به سبك دانماركي و آلماني نمادِ تشخص و فرهيختگي به شمار ميرفت و مقاماتِ ايسلند -كه اغلب دستنشانده بودند- علاقه شديدي به حُسنِ تعامل با دانمارك داشتند و با تقليدِ كوركورانه، استقلالِ خود و كشورشان را به خطر ميانداختند. همان زمان كه اين مستعمره كوچك، بهعبارتي نيازمندِ «ماهي خنياگرِ» خود بود تا براي كشور شهرت و اعتبار بخرد.
«اسب ما، گراني، در دشتي دور در سُگين به چرا برده ميشد و هرازگاهي، در صورتيكه نيازي به او ميشد، ميبايست يكي دنبالش ميرفت و او را ميآورد. بيمبالغه ميتوان گفت سُگين در آن زمان يكي از دورافتادهترين نقاطِ روي نقشه بود. اما اكنون، به شهري مدرن تبديل شده و هر كه پاي در اين بهشت مينهد، محال است باور كند كه آنجا چند دهه پيش، چراگاهِ اسبها بوده است. بازگرداندنِ گراني از چرا، سفري لذتبخش براي من بود كه تقريبا كلِ روز طول ميكشيد. در دشتِ سُگين، نهرِ كوچكي به نام سوگا داشت كه پريدن از روي آن، كاري نسبتا ساده بود. با اين حال، مادربزرگم به دلايلي نامعلوم، تصويري بس منحوس از آن در ذهن خود داشت. او ابدا تمايل نداشت كه من به تنهايي سراغِ اسب بروم و هميشه مرا به همراهِ پسرِ ديگري كه او نيز به دنبالِ اسبِ خود ميرفت ميفرستاد تا اگر احيانا در نهر افتادم، مرا از آب بيرون بكشد. «حواستان به نهرِ سوگا باشد!» واپسين كلامي بود كه مادربزرگ همواره بههنگامِ عزيمتِ ما ميگفت و شبهنگام كه به همراهِ يك يا چند اسب بازميگشتيم، نخستين حرفي كه هميشه ميزد اين بود: «نهرِ سوگا امروز پُرآب بود؟» و اگر زماني كه گراني در دشت بود، يك وقتي رگباري ميزد و آوردنِ او ضروري ميشد، غرغرِ پيرزن درميآمد كه: «اوه، اوه، خدا ميداند كه امروز نهرِ سوگا چهقدر پرآب شده.»
گرچه داستان ابتدا با چند بخشِ بهظاهر بيربط آغاز ميشود، اما راوي با اين كار در تلاش است تا تركيبِ نامتجانسِ مسافرانِ مهمانخانه بركوكات را براي مخاطب ترسيم كند، مهمانخانهاي كه در آن، هر كس داستاني منحصربهفرد دارد، مهمانخانهاي كه پذيراي همه بهجز ميخوارهها است و همين نكته، سرنخِ آغازينِ داستان براي پيبردن به شخصيتِ ارزشمدارِ بيورن، مالك بركوكات است. در زندگي بيورن، اخلاق حرفِ اول را ميزند و بخشش بر تنبيه ارجحيت دارد. اما در مقابلِ سادگي و خلوصِ او، شاهدِ ظاهرسازي و فريبكاري مقاماتِ دانماركي و مقلدانِ ايسلنديشان نيز هستيم.
«در خانه ما، پلكانِ غِژغِژي و زهواردررفتهاي با هفت پله، راهرو را به پستوي زيرشيرواني وصل ميكرد. اين همانجايي بود كه من و هماتاقيهايم در آن ساكن بوديم. پستوي زيرشيرواني، فضاي مياني طبقه بالا و مجزا از اتاقهاي منتهياليهِ شرقي و غربي بود؛ درواقع، ما براي ساكنانِ منتهاي شرقي و غربي زيرشيرواني و همچنين براي آنان كه از پلهها تردد ميكردند، حكمِ نوعي دهليز را داشتيم. آن روزي كه پدربزرگ حاضر نشد تختش را به يكي از مسافران بدهد، آن شخص براي اولينبار در اين قسمت از زيرشيرواني كه درحقيقت رو به جنوب بود، اما منتهياليهِ غربي ناميده ميشد، خوابيد؛ كه اگر اين كار را نميكرد، ميبايست در انباري پشتِ كلبه، روي تلي از تورها ميخوابيد و خم به ابرو نميآورد. در اتاقِنشيمنِ بركوكات، اغلب جاي سوزنانداختن نبود و هر دو سرِ زيرشيرواني، گوشتاگوش پر از مسافر بود؛ عدهاي هم بر سرِ راه و محلِ تردد ميخوابيدند و گاه در طولِ سفرهاي پاييزه، كه بيشترين تعدادِ مسافران را داشتيم، عدهاي خود را در انباري پشتِ كلبه و انبارِ علوفه نيز جا ميدادند. اما پستوي زيرشيرواني فقط جاي كساني بود كه ميتوان آنان را پاي ثابتِ بركوكات ناميد؛ كه بهجز من، شاملِ سه مسافرِ ديگر نيز ميشد؛ البته چنانچه بتوان آنها را مسافر ناميد، چراكه مدتِ اقامتشان در آنجا هيچ هم كوتاه نبود - دستكم، من از وقتي كه خود را شناختم، آنها را نيز به خاطر دارم. ما چهار نفر در آنجا، دوبهدو تختِ مشترك داشتيم.»
در كل ميتوان چنين گفت كه تمِ اصلي اين رمان، تقابلِ دو سيستمِ متفاوتِ ارزشگذاري است؛ تقابلِ سنت و مدرنيته، صداقت و خيانت، بسندگي و آزمندي. گاردار هولم، خنياگرِ شهيرِ ايسلندي است كه به كشورهاي مختلفِ جهان سفر ميكند و زندگي بهظاهر لوكس و تجملاتي دارد. اما هر چه در داستان پيش ميرويم، بيشتر و بيشتر به بنيادِ سست و ناپايدارِ شهرتِ او پي ميبريم. خنياگري محزون، سرخورده و ناكام از برآوردنِ انتظاراتِ مردم كه در حالِ اضمحلال و ازدستدادنِ حمايتها است.
اين داستان، خطبهخط با پيچيدگي و پارادوكس توأمان است و گزارشي است جامع بر دوگانگي و دوئيتها: مردي شيفته همسرش كه سخنراني از عشق، مجالِ رسيدگي به معشوق را از او ميگيرد! آغازِ حياتي نو براي آلفگريمور و در سوي ديگر خودكشي خنياگر! و... اما آلفگريمور، نماينده انساني است آگاه كه تسليمِ وسوسهها و زرقوبرقها نميشود و در آخر، از پي راه و هدفِ خويش ميرود، راهي كه فرديت را به گلوباليسم نميفروشد و سنتها را قرباني مدرنيته نميكند، راهي كه فرد را از خودباختگي برحذر ميدارد و به اصالت و صداقت وفادار است و درنهايت، راهي كه غايتِ آن دستيابي به «آن نغمه ناب و اصيل» است كه بتوان بر آن نام «زندگي» نهاد. به بياني ديگر، ميتوان گفت «ماهي خنياگر» رماني در ستايشِ زندگي است.
تمِ اصلي اين رمان، تقابلِ دو سيستمِ متفاوتِ ارزشگذاري است؛ تقابلِ سنت و مدرنيته، صداقت و خيانت، بسندگي و آزمندي. گاردار هولم، خنياگرِ شهيرِ ايسلندي است كه به كشورهاي مختلفِ جهان سفر ميكند و زندگي بهظاهر لوكس و تجملاتي دارد. اما هر چه در داستان پيش ميرويم، بيشتر و بيشتر به بنيادِ سست و ناپايدارِ شهرتِ او پي ميبريم. خنياگري محزون، سرخورده و ناكام از برآوردنِ انتظاراتِ مردم كه در حالِ اضمحلال و از دست دادنِ حمايتها است.