• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5473 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۱۲ ارديبهشت

«روزهاي ناگزير»

شقايق خادم

هرچيز كه در زندگي انسان رخ مي‌دهد، ناگزير است. ضروري است. هر رويداد نياز مبرمي است. هر شادي، غم، صلح، عشق و نفرت براي ما نفس است. اگر نباشند خفه مي‌شويم و مي‌ميريم. در واقع آدمي را از تقديرش گزيري نيست. مثل معلمي، مثل هزاران اتفاق ديگر كه در تقدير من رخ داد. تصوير شگفت روزهايي كه در مدرسه مشغول تدريس بودم را در كنه ضميرم نگه داشته‌ام تا فراموش نكنم كه در اين چرخه معيوب زندگي، هنوز جايي براي زيستن وجود دارد. روز‌هايي كه آفتاب درخشندگي عجيبي داشت. همه‌چيز در نورش جلا و طراوت مي‌گرفت. روزهايي كه از آفتاب روشن بودم تاريكي و تنهايي پرملالت جايي براي زيستن در كنارم نداشت. مدرسه و كلاس درس!
يعني همان تكرار دوباره جهان مطلوب كودكي. تكرار روزهاي درس نخواندن‌ و بهانه عجيب و غيبت‌هاي مكرر و خاطره‌هاي قابل حمل.
هربار كه حافظه‌ام را ورق مي‌زنم خاطرات جديدي از دانش‌آموزانم به ياد مي‌آورم. حافظه‌ بلندمدتي كه براي حفظ خاطرات گذشته و آينده نيازي به عوض كردن پوشال‌هايش نيست. خاطرات رنگارنگي كه از زنگ‌هاي فارسي و انشا گرفته تا زنگ‌هاي تفريح همه و همه در ذهنم حك شده است. اغلب زنگ‌هاي تفريح همراه بچه‌ها به حياط مدرسه مي‌‌رفتم. گاهي دنيا را از دريچه ديدشان تماشا مي‌كردم. روي نگاه‌شان به ماه، به درخت صنوبر، به آواز دريا، به رفاقت‌ها تامل‌برانگيز بود. بچه‌هايي كه هركدام‌شان از دل كتابي نانوشته بيرون آمده‌ بودند و با صداي خنده، همهمه، جيغ و گريه از زمين از خوردن و زخمي شدن، مدرسه را روي سرشان مي‌گذاشتند.
ميان آن هياهو كه باشي انگار وسط تالار قهرمانان و ضدقهرمانان تاريخ ايستاده‌اي كه كسي فرصت نكرد داستانش را بنويسد و تو فقط فرصت تماشايش در لحظه را داري. آن روزها لازم بود كه گاهي قلبم موتور برق باشد و اضطراب در آن كارگر نيفتد. لازم بود گاهي اعصابم از دست بچه‌ها از جنس فلز موشك و سفينه فضاپيماها باشد. لازم بود كه توانم براي شاد بودن مثل فروريختن آبشار نياگارا باشد كه هيچ چيز سرراهش را نمي‌گيرد.
اما درسم چه بود؟ درس زندگي؟ درس اعتدال؟ يا درس اداي حق انسانيت؟ هايدگر مي‌گويد: من چيزي به كسي ياد نمي‌دهم، بلكه زمينه يادگيري را فراهم مي‌كنم. من هم به قصد همين جمله كودكان و نوجوانان را با طول و عرض و ژرفاي ادبيات آشنا مي‌كردم و زلفي گره مي‌زدم. از چهار سخنگوي وجدان ايران (فردوسي، مولوي، حافظ و سعدي) گرفته تا ابتهاج‌ها و شفيعي كدكني‌ها و اسلامي ندوشن‌ها كه تپش‌هاي قلب ايران معاصر را در خود نشان دادند. از نويسندگاني كه سبك و شيوه روايي‌شان چنان در جانم نقش‌بندي شده كه خلاصي از آن مقدور نيست. در دنيايي كه با همه ادعاي علم و اعجاز فني هنوز سر انسان به ساماني گذارده نشده و پيوسته خبر از بي‌اخلاقي روز افزون، ويراني و نفرت‌پراكني است تعجبي ندارد كه به سرچشمه ادبيات پناه برده شود. اغلب به آنها گفته‌ام كه براي رهايي از تزلزل زندگي و براي اينكه به تكيه‌گاه محكمي دست يابند اين جمله‌ از استاد شفيعي كدكني را فراموش نكنند كه گفته است: «آنچه  براي انسان مهم است روحيه است، روحيه است، روحيه است.»
مي‌خواهم بگويم كه مدرسه براي معلم همان‌جايي است كه اگر بچه‌ها نباشند ملال زندگي او را غارت مي‌كند. همانجايي كه با ديدن بچه‌ها اميد به آينده دچار انسداد نمي‌شود. براي معلم مايه خوشبختي است كه ميان كودكان و نوجوانان بنشيند و شخصيت‌شان را آرام آرام در جاده‌اي شكل دهد و بسازد كه خودش مي‌داند كه هيچ راه برگشتي از آن نيست. معلمي كه درسش زمزمه عشق و محبت باشد، همه جوانب زندگي را شكافته و در عشق تمركز كرده باشد و عصاره‌ا‌ش را از نسلي به نسلي ديگر بازتاب دهد.
اين چرخه تكرار خواهد شد و فرد ديگري با كوشش و جست‌وجو و آرزومندي اين راه را طي خواهد كرد
و شايد سالي، روزي زير سايه درخت چنار حياط، فرزندم به معلمش رو كند و از روياهايش بگويد.
ما مي‌آييم و مي‌رويم. خوشا آن دم كه بتوانيم با روياهامان زندگي كنيم و فرزنداني شايسته‌ و قدردان براي ايران تربيت كنيم كه امانتدار امروز و فرداي اين سرزمينند.
دلم كه گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نكو داري

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون