آن زنجير لعنتي!
احمد زيدآبادي
اينكه سرانجام به چه فضاحتي به «بيمارستان امام خميني» اعزام شدم، بماند! اينكه در آنجا با چه مشكلاتي براي بستري شدن روبهرو شدم نيز، بماند!
با اين همه شانس يارم بود و پزشكي جوان و حاذق و باهوش همچون فرشته نجاتي به دادم رسيد و با دلسوزي و مهرباني ناباورانهاي تمهيدات بستري شدنم را فراهم كرد.
يك ستوان و دو سرباز هم مراقبم بودند. شيفت آنها 24 ساعته بود و به نوبت عوض ميشدند.
مشكل اصلي در بيمارستان، هنگام خواب آغاز ميشد. تيم مراقب خود را موظف ميدانستند كه هنگام خواب، دست يا پايم را با دستبند يا پابند به تخت بيمارستان قفل كنند تا بدين وسيله احتمال فرارم منتفي شود!
يك زنداني كه قبلا به مرخصي اعزام شده و وثيقههاي سنگين او همچنان نزد دستگاه قضايي ضبط است، با چه انگيزهاي ممكن است بخواهد از بيمارستان فرار كند؟ چنين كسي اگر قصد فرار هم داشته باشد، قاعدتا از فرصت مرخصي براي اين كار استفاده ميكند، اما وقتي يك زنداني در طول مرخصي خود، اقدام به فرار نميكند و پس از انقضاي مرخصياش نيز با پاي خود به زندان برميگردد و خود را تحويل زندانبانان ميدهد، ديگر روي چه حسابي بايد حين مداوا در بيمارستان و در حضور سه مامور، خطر فرار را به جان بخرد؟
تفهيم اين نكته به مسوولان زندان اما غيرممكن بود. آنها طبق يك دستورالعمل خشك عمل ميكردند و خود را اهل «اجتهاد» نميدانستند.
از همين رو، هنگام خواب دستم را با دستبند به ميله تخت بستند. با چنين وضعي خواب رفتن غيرممكن بود زيرا با كوچكترين تكاني دستم به درد ميآمد. از اين رو به ستوان گفتم كه دستم را باز كند و با پابند پايم را به تخت ببندد چون دايره پابند گِرد و زنجيرش هم درازتر است و در مجموع امكان تحرك بيشتري براي زنداني ايجاد ميكند. او هم با تصديق موضوع همين كار را كرد.
مراقبان اگر دست خودشان بود، بعضا اصراري به بستن هر نوع زنداني به تخت نداشتند، اما نگران دو چيز بودند؛ نخست دژباني مستقر در بيمارستان كه به كار آنها نظارت داشت اما چندان توليد زحمت نميكرد. دوم، حضور سرزده بازرسان دادستاني به محل بستري شدن زنداني بود كه مراقبان از آنها سخت وحشت داشتند. بازرسان كه تعداد آنها سه نفر بود، هر يك در شيفت خاصِ خود معمولا نيمههاي شب در بيمارستان حاضر ميشدند تا از رعايت مقرراتِ اعلام شده عليه زنداني از سوي تيم محافظ و مراقب، اطمينان پيدا كنند. از ميان سه بازرس، دو نفر از آنها افراد معمولي و ملايمي به نظر ميرسيدند اما نفر سوم كه هيكل تنومندي داشت، زياده از حد عبوس و سختگير بود و اگر يك زنداني را بدونِ بسته بودن دست يا پايش به تخت بيمارستان، مشاهده ميكرد دمار از روزگار ستوان مراقب و سربازان بخت برگشتهاش در ميآورد!
در هر صورت، با پاي بسته به زنجير، گرچه خواب رفتن غيرممكن نبود، اما خواب راحت و شيرين هم معنايي نداشت چون با هر تكاني از خواب بيدار ميشدم. نيمه شبي كه از خواب بيدار شده بودم، روي تخت نشستم و سر به زانوي غم نهادم. در آن لحظه خانمي از همراهان يكي از بيماران داخل اتاق بيمارستان با موبايلش سراغم آمد. او كه مرا ميشناخت از بذل محبت دريغي نداشت. از او خواستم كه در آن حالت غمانگيز و غريبانه عكسي از من بگيرد. او هم دور و برش را پاييد و با احتياط تمام عكس را گرفت و بعد آن را نشانم داد. به نظرم بسيار تاثيرگذار آمد. با خود گفتم اگر اين عكس در فضاي مجازي منتشر شود، غوغا و توفاني بهپا خواهد كرد.