پرسترويكا و گلاسنوست، فرزندان بدعاقبت گورباچف
مرتضي ميرحسيني
مطمئن بود ميتواند حكومت را از نو بسازد. اين نوسازي كه در زبان روسي با واژه پرسترويكا تعريف ميشد، براي او، اصلاح انحرافهاي چند دهه گذشته و بازبيني در بسياري از روشها و رويهها در سياستگذاري و تصميمگيري بود. گورباچف در اعتقاد به حقانيت كمونيسم ترديدي نداشت، اما به اين باور رسيده بود كه شوروي در اجراي اين مسلك، بد عمل كرده است. ديويد پيتروزا در كتاب «تاريخ بلوك شرق» از آنچه گورباچف در سر داشت مينويسد و برخي تدابيرش را مرور ميكند. مينويسد: «گورباچف خواستار براندازي كمونيسم نبود. او تلاش داشت آن را اصلاح و بازسازي كند، چون ميدانست كه به روش موجودش نميتوانست ادامه يابد. ناكارآمدي و فساد بسيار فراگير بود. اتحاد شوروي
نه تنها نتوانسته بود به پاي غرب برسد، بلكه بسيار از آن عقب افتاده بود. براساس پرسترويكا، برخي مشخصههاي كار و كسب خصوصي بازميگشت. قيمتها به واقعيت اقتصادي بيشتر واكنش نشان ميداد: اگر هزينه توليد محصولي بيش از بهاي فروشش بود، قيمت ميبايست افزايش مييافت. برنامهريزي غيرمتمركز ميشد و كارخانههاي محلي كنترل بيشتري بر تصميمات خود پيدا ميكردند و انتخابات چندنامزدي برگزار ميشد، هر چند همه كانديداها هنوز ميبايست عضو حزب كمونيست ميبودند.» البته او به جز پرسترويكا و حتي پيش از آن، گام ديگري هم برداشت كه از آن به گلاسنوست ياد ميكنند و به زبان فارسي گشودگي يا شفافيت معني ميشود. از سانسور كم كرد، روزنههايي براي تنفس به جامعه داد و حداقلي از آزادي بيان را
به رسميت شناخت. در چنين فضايي، آثار نويسندگان مطرودي مثل بوريس پاسترناك و ميخاييل بولگاكف -كه همه عمرشان را در شوروي زندگي كرده و در همين كشور مُرده، اما مغضوب حكومت بودند- چاپ و در شمارگان بالا منتشر شدند. مطبوعات از فساد برخي كلهگندههايي كه پشت حكومت پناه گرفته يا در آن لانه كرده بودند، نوشتند و حتي دسترسي مردم روسيه به بخش روسي راديو بيبيسي نيز بدون پارازيت ممكن شد. از نظر گورباچف و همفكرانش هيچ ايرادي نداشت مردم شوروي بدانند «در جهان خارج چه ميانديشند و چه ميگويند.» رهبر جديد هم فكرهاي جالبي در سر داشت و هم، به روايت مورخان منصف، مدير لايقي بود. متفاوت از پيشينانش، به ميان مردم ميرفت و با آنان چهره به چهره صحبت ميكرد. در جمع كارگران مينشست و حرفهاي آنان را -كه هميشه هم محترمانه نبود- ميشنيد. در داخل، بسياري از چهرههاي فاسد را از كار بركنار كرد و در خارج، با روساي كشورهاي ديگر به مذاكره نشست و كوشيد تنشها و اختلافات گذشته را تدبير كند، اما شكست خورد و به آنچه در سر داشت، نرسيد. نه فقط به اهدافش نرسيد كه روند فروپاشي شوروي را هم تسريع كرد. درباره چرايي و چگونگي شكست گورباچف، گفتني بسيار است. خودش اين ناكامي را محصول شرايط بد زمانه و دشواري انجام كار درست در زمانه افراط و تفريطها ميديد. بخشي از روايت او كه مه 1992 در چنين روزي در مجله تايم منتشر شد، چنين است: «نظامي كه ما در اين كشور داشتيم همواره ما را احاطه كرده بود. از نظر فكري واپسرانده ميشديم و ناگزير بوديم با كليشهها همساز شويم. همه چيز بايد مثل الفبا ساده و روشن ميبود. من سيستم را از درون ميشناختم. اساس ايده پرسترويكا شكستن ستون فقرات اين غول تماميتخواه بود. حزب با كاگب و دولت و ساير ارگانهاي قدرت حكومتي همپياله بود. آيا از كاگب ميترسيدم؟ نه، هيچ هراسي نداشتم كه اگر داشتم نميتوانستم كاري انجام دهم. اما از قدرت آنها باخبر بودم! ميدانستم كه آنچه امروز ميتوانم بگويم، در آن زمان نميتوانستم بگويم. بايد آنها را در بازي خودشان شكست ميدادم. آلكساندر سولژنيستين زماني گفت كه دنبال كردن راه ميانه در سياست از همه دشوارتر است. ميتوانم بر پايه تجربه خودم تصديق كنم كه حق با او بود. يك بار يك كاريكاتور سياسي مرا نشان ميداد كه روي يك طناب راه ميروم و دو سبد را حمل ميكنم. يكي پُر از چپگرايان و ديگري پُر از راستگرايان. چپگرايان ميگفتند يككم بيشتر به چپ! و ديگران فرياد ميزدند يككم بيشتر به راست! جوك خوبي است، اما مهمتر از آن، وضعيتي را كه من در آن گرفتار بودم به دقت منعكس ميكند.»