مگر هفت خان اسفنديار داريم؟!
ابراهيم عمران
فرصتي دست داد به تماشاي نمايش موزيكال «هفت خان اسفنديار» بنشينم. برداشتي آزاد از شاهنامه كه اين بار حسين پارسايي با دكوري عظيم و پرخرج آن را در تالار وحدت به روي صحنه برده است. كاري به محتواي كار و بازي نقشآفرينان كه دست بر قضا خوب بود؛ ندارم. سببساز اين وجيزه مختصر، افسوسي است كه قبل و بعد ديدن اثر بر بسياري از مخاطبان مستولي ميشود. طفره نرويم و بيتعارف بنويسيم كه جمعيت زيادي از مخاطبان آنچنان آشنايي با كم و كيف داستان نداشتند!به قول نوجواني كه در تالار بود و با صداي آهستهاي از پدر و مادرش پرسيد مگر هفت خان اسفنديار هم داريم؟ نكند هفت خان رستم باشد و اشتباهي رخ داده است؟! آري اين گزاره براي قبل تماشا بود و بعد آن نيز حرمان و يأسي است كه گريبانت را ميگيرد. چه ميشود كه نسل كنوني و حتي يكي، دو نسل قبل، هيچ آشنايي با اساطير باستاني خويش ندارد؟ از شاهنامه و وطندوستياش چيزي نميداند. نامهايي را شنيده و از بر كرده براي چند پرسش و پاسخ امتحاني و بس! كجا بايد اين اثر بزرگ حماسي را با گوشت و پوستش لمس ميكرد. در چه آموختنهايي بايد ياد ميگرفت اسفنديار كيست؟ گرگسار كه بود؟ گشتاسب چه نقشي داشت در پادشاهي؟ كتايون همسرش كجاي اثر بود؟ پشوتن دانا چه ويژگياي داشت؟ جاماسب پيشگو كه بود؟ بهآفريد و هماي خواهران اسفنديار كه بودند؟ تازه اگر بتواند اين نسل و نسل قبل، اين اسامي را درست تلفظ كند؛ خودش داستاني است به درازي شاهنامه! قصه آنجايي پر غصهتر ميشود كه نسلهاي ذكر شده، بسياري از شخصيتهاي واقعي و غيرواقعي آن ور آبي را ميشناسد و با آنها تا حدود زيادي دمخور است. چه ميشود كه اين همه سال در مدارسمان «بسي رنج بردم در اين سال سي» فقط لقلقه زبان شد و فراتر نرفت؟ اينكه ميشنويم «مكبث و هملت» شكسپير سالهاي طولاني در انگلستان روي صحنه ميرود و اجراهاي مداوم دارد؛ درد را افزونتر ميكند. هر چند سستي و رخوت موجود در نسلهاي ذكر شده هم دليل متقني است در چرايي نا آشنايي؛ ولي كمكاري دستگاههاي آموزشي را نميتوان ناديده گرفت. بگذريم از نقشي كه برخي در عدم چنين آگاهيهايي دارند و به عمد و گاهي هم از روي نابخردي، بزرگان داستانيمان را در سايه قرار ميدهند. اي كاش مقدور ميبود و جمعيت افزونتري ميتوانستند چنين نمايشنامههايي را تماشا ميكردند. با بياني سليس و امروزيتر كه سختي واژگان هم راحتتر هضم ميشد. نميدانم چرا آن گفته نوجوان؛ به روح و انديشه، تلنگري وارد ميكند و از ذهن پاك نميشود كه آيا واقعا هفت خان اسفنديار داريم؟! شايد پايان اين نوشته اين سخن آفريدگار شاهنامه باشد كه سه پاس تو چشم است و گوش و زبان/ كزين سه رسد نيك و بد بيگمان/ سعي كنيم چشم و گوش و زبانمان بيشتر با داشتههاي فرهنگي و كهنمان دمخور شود. گويي ياري اندر كس نخواهيم ديد در اين ميدان!