يادداشتي بر داستان كوتاه «باغ ملي» نوشته كوروش اسدي
آوارگان باغهاي جهان
شبنم كهنچي
كوروش اسدي به گمانم آقاي رنگ و بو و صدا در جهان داستانياش است؛ آقاي طبيعت. در داستانهايش هميشه ردي از رنگ، ردي از بو، صدايي تكرارشونده و طبيعت ديده ميشود. شايد به همين دليل كمرنگ بودن داستاني كه «باغ» را سردوش خود ميكشد، براي من نشانهاي از اندوه نويسنده است. از تمام رنگهاي مورد علاقه اسدي در باغي كه ميتوانست سرشار از رنگ باشد تنها رنگ خرمالوها را داريم بر كوه، بر لب پيكر ِ وسط استخر. داستان «باغ ملي»، داستاني است سيال. گويي نويسنده و خواننده با همان بادي كه از ابتداي داستان ميوزد، سرگردانند بين حال و گذشته و آينده. حالي كه زني براي نگهداشتن جنينش مردد است، آيندهاي كه دختربچهاي لال را در باغها چرخزنان به خنده مياندازد و گذشتهاي كه بيبي و پيرمرد در روزهاي پاياني عمر خويش نيز اسير رنجشي هستند كه از يكديگر به دل دارند. اين داستان در بيزمان معلق است. راوي داستان باغ ملي، سوم شخص است كه از نگاه دختربچه، داستان را آغاز ميكند. دختري كه حرف نميزند و به قول پدرش موهايش جهان را برداشته است. دوربيني كه اسدي بر دوش گذاشته به دنبال بازيگوشي دختربچه به گذشته و حال ميپرد. همراه با دختر به ديدار پيرمرد ميرود، بيبي را ميبيند و بعد به دنبال زن جواني از زمين بازي بيرون ميآيد. همانطور كه زمان، كلافي پيچيده است و خواننده با يكبار خواندن، نميتواند درست دريابدش، ديالوگها نيز گاهي گنگ و گاهي پرت به نظر ميرسند. اما شايد بتوان گفت واضحترين ديالوگها كه گرههايي از حلقه بسته داستان را باز ميكنند از آن پيرمرد و پيرزن، اواخر داستان است. داستان در دو فضاي باغ و ساختمان در جريان است و اسدي با مهارتي كه در فضاسازي و احضار نشانههاي طبيعت دارد به خوبي توانسته اين دو فضا را با گنگي و رازآلودگي به خدمت داستان بگيرد. باغي كه رنگ ندارد و ابتداي داستان، باد به تنش ميپيچد و اواسطش زير برف ميماند. باغي كه كلاغ رهايش نميكند و برگها كه دايم در حال جدا شدن از درختها هستند، استخري كه خالياش يك پيكر دارد روي يك پا از كمر خم شده ايستاده و پراش، دختر را به درون ميكشد تا ميان موهايش گير كند و زير آب بماند و يك شاخه كه در حال چرخيدن است... با چند برگ سبز بر تنه نحيفش؛ چند برگي كه زن جوان يكييكي آنها را ميكند: «مياندازمش، نمياندازمش، مياندازمش، نمياندازمش...» و برگ برگ از شاخه ميكند و ميرود و ما نميفهميم آخرين برگ چه بوده؛ مياندازمش يا نمياندازمش. به كار گرفتن نشانههاي طبيعت، مهارتي است كه اسدي در بيشتر داستانهايش نشان داده. در اين داستان به مدد خيال نيرومندش، تصوير و فضايي سرد از ساختمان به عنوان نمادي از شهر به خواننده نشان ميدهد: «به ساختمانهاي بلند رسيده بودند. اتاقهاي شيشهاي بالا ميرفتند و پايين ميآمدند. پيشانياش را چسباند به شيشه. با اتاقها بالا رفت. پايين آمد. رفت تو. دكمه نور را زد. چراغهاي رنگي بالاي در روشن و خاموش شدند. در باز شد...يك اتاق تكه ابري را سوار كرده بود بالا ميبرد و يكي ديگر دانههاي برف را پايين ميآورد...» اين فضاسازي كه تصويري از شهر با ساختمانهايي كه در مه قد كشيدهاند و برفي كه شروع به باريدن ميكند، از جنس خود كوروش اسدي است؛ همان سردرگمي و گنگي، همان خيال ِ محو و سيال. صداي اين داستان، همهمه زنگولهاي است كه ميان موها، دل دختربچه و درون توپ زنگزنگخوران حواس ما را به خود پرت ميكند و كلاغهايي كه قارقار كنان در آسمان داستان چرخ ميخورند.
تعليق و روايت سيال اين داستان به نويسنده مجالي براي شخصيتپردازي نداده است. اما او از هر شخصيتي، تصويري زير غبار دالانهاي تودرتوي داستان به خواننده نشان ميدهد. تصويري از پدر كه تنها از دخترش مراقبت ميكند، خسته است و نيت كرده تا زماني كه زبان دخترش سبك شود و به حرف بيايد، گيسهايش را نچيند، پدري كه با زني كه تقتق كفشهايش با صداي قارقار كلاغ يكي ميشود، در كشمكش است: «شبت خوش. ما ناخوشيم ولي، اين را گفته باشم.» تصويري از پيرمردي كه پاي چوب پا دارد و منتظر زني باغها را وجب به وجب ميگردد: «تو پيرم كردي. از سه، ده سال پيش تا همين برف، باغ به باغ اين خاك را گشتم و گشتم.» او منتظر زني است كه بالاخره ملاقاتش ميكند: بيبي. پيرزني كه دلخسته بچههايش است و دختربچه. دختربچه لالي كه گيسهايش بلند شده و تنها يك جاست كه زبان باز ميكند؛ همانجا كه پيرمرد و بيبي در حال بحث هستند بر سر پيكري و بچههايي... همانجايي كه پيرمرد ميخواهد دست روي بيبي بلند كند و بيبي ميگويد: «دست بلند ميكني سر پيري؟» و دختربچه فرياد ميزند: «بس كنيد!» و همزمان كلاغ بالبال ميزند و قارقار ميكند. اينجاست كه طلسم لالي ميشكند و بيبي در شفاعت دختربچه به پيرمرد ميگويد: «به گيسوي بلندش ببخش.» همان گيسويي كه پدر نيت كرده بود تا باز شدن زبان دختر، نبردشان. اين بازي اسدي است، بازي بازيگوشانه او در باغ. باغي كه اسدي شايد تلاش ميكند راز حضورش در چند داستان را در يك جمله بريز كه پيرمرد خطاب به دختر بازيگوش ميگويد: «تا سه، ده سال ديگر نه من ماندهام نه بيبي. اينقدر تكان نخور. بيگاه پيدايتان ميشود به چه كار؟ چه كاري بود كرديم. آواره باغهاي جهان. هي باغ به باغ بكارم و بگردم در اين خاك سياه سنگتان كنم كه بو نبرند. جهانتان بسوزد هي! بيبي، بيبي كجايي؟» و اما پيكر... درست بعد از شنيدن صداي دختربچه و سرزنش پيرمرد و رفتن بيبي، بالاخره تكاني ميخورد. پيكري كه گويي از يكي ديگر از داستانهاي اسدي، از زير خاك بيرون آمده و خموده در استخري خالي مقابل توپ سفيدي كه طرحي از يك خانه و كوهي به رنگ خرمالو دارد روي يك پا ايستاده است، پيكري كه از آن پيرمرد داستان «منزل خاك» است (داستاني از مجموعه پوكهباز). شايد بتوان گفت اسدي همانطور كه موتيفهايش را داستان به داستان با خود ميبرد، شخصيتهايش را نيز از داستاني به داستاني ديگر راه ميداد. به موتيف اشاره كردم. موتيف در داستانهاي اسدي دروني است و به ساختار داستان كمك ميكند مثل كلاغ كه در اكثر داستانهاي او حضور دارد و رابطهاي بين داستانهاي اسدي برقرار كرده است. داستان باغ ملي در مجموعهاي به همين نام در سال 1382 منتشر و برنده جايزه گلشيري شد. كوروش اسدي، نويسنده آباداني در 52 سالگي تير ماه سال 96 به زندگي خود پايان داد. او شاگرد هوشنگ گلشيري بود و همنشين قاضي ربيحاوي و يارعلي پورمقدم.