ديكته
محمد خيرآبادي
- بابا تا حالا اشتباه كردي؟
- آره دخترم ... مگه ميشه اشتباه نكرده باشم؟
- مثلا چه اشتباهي كردی؟
- خب تعدادش زياده ديگه... حالا همشو نميتونم بگم ... ولي در كل آدم هر چي بيشتر زندگي كنه اشتباهاش بيشتر ميشه ديگه. مثل كسي كه 10 صفحه ديكته بنويسه. خب اشتباهاش بيشتر از اون كسيه كه 3 خط ديكته نوشته. درسته؟ اوني كه 40 سالشه از اوني كه 10 يا 12 سالشه مسلما اشتباهاش بيشتر بوده.
- بابا تو هم بعضي چيزا همش يادت ميره؟
- راستش ... آره ... بعضي چيزا زياد يادم ميره.
- مثلا چي؟
- مثلا اسم آدما.
- نه منظورم اين نبود.
- منظورت چي بود؟
- منظورم يه چيزاي خيلي مهمي بود كه باعث بشه يه عالمه اشتباه كني.
- بذار فكر كنم ... آره ... گاهي وقتها يه چيز مهمي يادم ميره و همون باعث ميشه زياد اشتباه كنم. مثلا دلم ميخواد بپرم وسط حرف جمع و يه چيزي بگم كه همه هاج و واج بمونن، اما از نگاه آدمايي كه زل ميزنن تو صورتم ميترسم. ميخوام به رييسم بگم: «ميشه يه چند روزي مرخصي به من بديد؟» اما انگار ميخوام ارث بابامو ازش بگيرم، اونقدر كه دست و پام ميلرزه! ميخوام بگم: «اين آهنگاي در پيت چيه گوش ميدين؟» اما ميترسم. ميترسم بگن: «پس اون چيزايي كه تو گوش ميدي خوبه؟ ...ها هاها ... امان امان». ميخوام مجلهاي رو كه دوست دارم بخرم اما ميترسم بپرسن: «فال داره؟» و مجبور بشم بگم «نه!» و اونا هم بگن: «پس به چه درد ميخوره؟» و بخندن. ميخوام بپرم ميترسم پام بشكنه. ميخوام بدوم ميترسم مچم پيچ بخوره. ميخوام تخمه بخورم از سردرد بعدش ميترسم. يه روزي ميخواستم بگم: «من شما رو دوست دارم.» اما ميترسيدم بگه: «بيجا ميكني!» يه زماني ميخواستم از سياست بگم ميترسيدم بگن: «اين چيزا به تو چه ربطي داره؟ ... اصلا فردا براي اداي پارهاي توضيحات بيا دادسرا.» و خيلي چيزاي ديگه. همه اينا هم در يه زمان كوچيك، در يك لحظه، توي ذهنم اتفاق افتاده و ميفته و باعث ميشه بترسم و هزار و يك اشتباه بكنم.
- بابا من نفهميدم اون چيزي كه يادت ميره چيه؟
- فرديت.
- چي؟
- خودم. خودمو خيلي زياد فراموش ميكنم.
- حالا اينكه آدم مجله مورد علاقهاش رو نخره، اشتباه خيلي بزرگي نيستا.
- آره اما اگه حرفشو نزنه و عشقشو پنهان كنه و نپره و ندوه و زندگي نكنه چي؟
- من خيلي دوست دارم زندگي كنم.
- آره خب تو نمرههاي ديكتهات خيلي بهتر از منه وقتي كه همسن تو بودم.