انصاف در نظام حكمراني
محمدهادي جعفرپور
بحث و جدل انديشمندان ادوار مختلف تاريخ پيرامون شناخت ريشههاي الهي، عقلاني و اخلاقي ضرورت رعايت انصاف از قرون وسطي در مشرق زمين تبلور يافته قرن بيستم نقطه عطف مباحث جدي پيرامون انديشههاي عملگرايانه به سوي چارهانديشي براي تحقق انصاف به منزله مقدمه واجب عدالت است. عدالت نشأت گرفته و مستند به قانون از ديرباز مورد ترديد بشر بوده تا جايي كه همواره در چگونگي شكلگيري اين غايت نهايي بشر عبارتِ از «نگاه انصاف» ديده ميشود، ظهور عباراتي مانند قانون همواره عادلانه نيست يا «ممكن است يك تصميم قضايي عادلانه، منصفانه تلقي نشود» در تاييد ضرورت جاري شدن انصاف در اعمال حاكميتي است. مطالعه آثار فلاسفه، حقوقدانان و ساير نظريهپردازان علوم اجتماعي مبين اين موضوع است كه هر يك از ايشان گام ابتدايي بروز عدالت را در رفتار منصفانه ميدانند. در عرصه شعر و ادبيات و... مولفان جهت عينيت بخشي به اين واژه به رحمت الهي به عنوان صفت پروردگار تأسي جسته عدالت را با رحمت الهي تعديل ميكنند. شايد مهمترين دليل و بهانه در تمسك به ضرورت رعايت انصاف در اعمال حاكميت همين موضوع است كه شكلگيري و به ظهور رسيدن تمام جنبههاي عدالت از اختيار بشر خارج بوده، مختص ذات پروردگار است. با چنين باوري در عرصه قضا و قضاوت با شيوه سنتي دادرسي نظام كامن لا (common law)، زماني كه شهروندان با احكامي به ظاهر عادلانه اما غيرمنصفانه مواجه شدند، فكر و انديشه تاسيس دادگاههاي انصاف با شعار «انصاف به حقوق احترام ميگذارد» در انگلستان و پيروان نظام قضايي كامن لا پا به عرصه وجود نهاد، دخالت انصاف در دادرسي قضايي با اين توجيهِ دلنشين كه «انصاف برگرفته از نداي دروني وجدان انسان است» به تدريج نزد غالب دادرسان پذيرفته شد. توجه به انصاف در ساير نظامهاي قضايي به درجهاي از اهميت رسيد كه قواعد و اصول حقوقي بسياري بر پايه انصاف انشا شد. اصول قانون اساسي ساير كشورها در فصل مربوط به حقوق ملت و تشريفات دادرسي رعايت انصاف را مقدمه تحقق عدالت معرفي كرده...
به اشكال مختلف به انتشار چنين تفكري در نظام قضايي خويش پرداختهاند، اما آنچه كه در مقام مقدمه و مايه اصلي تحقق انصاف قضايي منتج به ايجاد عدالت قضايي ضروري است تسري آموزههاي اخلاقي در بطن جامعه است، به عبارتي زماني ميتوان از دستگاه قضايي به عنوان بخشي از بدنه حاكميت توقع انشاء حكم بر مدار انصاف داشت كه جامعهاي اخلاقمدار داشته باشيم. اينكه هيچ كس حق ندارد اعمال حق خويش را وسيله اضرار ديگري كند (قاعده لاضرر و اصل ۴۰ قانون اساسي) مقدمه اصلي و كافي شكلگيري جامعه اخلاقمحور است كه در صورت شكلگيري و نهادينه شدن چنين تصوري به راحتي ميتوان به تحقق انصاف و عدالت نه تنها در احكام قضايي بلكه در ساير تصميمات كلان حاكميت اميد داشت. اينكه اديان الهي بدون استثنا همگي بر لزوم انصاف و عدالت تشريع حكم كردهاند دليل محكمي است بر نقش اين نهاد در رستگاري جامعه، چه بسا نقشه راهِ مدينه فاضله و تحقق عدالت در ابعاد گسترده آن از مسير انصاف به عنوان بُن مايه تحقق اين غايت بشر ميگذرد. خطكشي بشر به انسان منصف و بيانصاف مويد نقش پررنگ چنين نهادي در توصيف خصايص اخلاقي قاطبه انسانهاست. با اين وصف شايد به منصه ظهور رسيدن قاعده انصاف در تمامي رفتارهاي بشري اعم از رفتارهاي حاكميتي و غيره جدال هميشگي حقيقت است با مصلحت، اينكه حقيقت بر مصلحت برتري دارد يا برعكس چالش بزرگ بشر امروز است. اين پرسش بر اين گمان و ظن استوار است كه گويي در مواقعي حقيقت و مصلحت رودروي هم خاصترين پارادوكس نظري بشر را خلق ميكنند. اما آيا اين پارادوكس به واقع قابل طرح است يا خيالي بيش نيست؟ چنانچه ذات بشر را تعالي خواه و كمالگرا بدانيم كه هست، چطور ممكن است بين مصلحت نوع بشر و حقيقت وجودي بشر قائل به پارادوكس شويم؟ با وجود اين حجم از تئوري و نظريات انسانشناسي و معرفتشناسي نزد فلاسفه و تئوريسينهاي علوم انساني چگونه ميتوان باور كرد بين مصلحت نوع بشر و حقيقت وجودي او تناقض وجود دارد؟ براي پاسخ به چنين پرسشي ميتوان در نمونههاي عيني جامعه طرح پرسش كرد مثلا گزارهاي طرح كنيم مبني بر اينكه نشر انصاف ضروري است و در ادامه بگوييم آيا مصلحت نوع بشر در انصاف نهفته است؟ آيا اجرا و اعمال انصاف حقيقت زندگي بشر است؟ يقينا پاسخ هر دو پرسش مثبت است پس چه چيزي در اين بين ممكن است پارادوكس را ايجاد كرده مانع تحقق مصلحت بشر مبتني بر حقيقت وجودي وي شود؟ شايد فارغ از مباحث فلسفي و تئوريهاي پيچيده انسانشناسي و... بتوان پاسخ پرسش را در يك كلام جستوجو كرد: طمع و خودبرتربيني نوع بشر كه آفت تمام تناقضات بشري است، كافي است به موازات حب نفس، نوعدوستي و احترام به ديگري در بطن جامعه نهادينه شود، آنگاه انصاف بر رفتار افراد جامعه مستولي شده، موجبات عاقبت بهخيري انسان فراهم ميشود. شاهد اين مدعا آنجاست كه غالب آموزههاي ديني و انديشههاي فلسفي شرط رستگاري بشر را در خود او جستوجو كرده و شناخت خويشتن را مقدمه شناخت خالق ميدانند.