ماجراي خاله رزي و نعمت فراموشي
فريدون مجلسي
سالها پيش رماني از يك نويسنده روس خوانده بودم درباره پدري كه خانهاش را به نام پسرش ميكند و پسر او را از خانه بيرون ميكند! راستش به من برخورد! هم در جايگاه پسر و هم در جايگاه پدر. فكر كردم از اين روسها چه كارها كه بر نميآيد. گرچه ارزشهاي اخلاقي در سطوح مختلف فرهنگي جامعه با هم فرق ميكنند، اما در جمع چنين اتفاقي را در جامعه ايراني متكي بر سنت خانوادگي و احترام متقابل فرزند و والدين بعيد ميدانستم تا اينكه به ماجراي «خاله رزي» برخورد كردم. نزديكان تا جايي كه ميدانم او را خاله رزي ميناميدند. خاله رزي هفتاد سال پيش در انگلستان كه مدارس پرستاري و مامايي آن شهرتي داشت تحصيل كرده و ماما شده بود و بيشتر به خدمات آموزشي اشتغال داشت. ازدواج نكرده بود. خانهاي در شمال شهر نزديك يك هتل بينالمللي داشت و با حقوق بازنشستگي مشكل مالي نداشت. فرزند نداشت اما دلش به خواهرزادگان و برادرزادگاني خوش بود كه با آنها مراوده و تماس داشت يا حتي براي ديدار برخي به سفرهاي خارج از كشور ميرفت. كار زيادي نداشت، پول آب و برق و گاز و تلفن و عوارض سالانه خانه توسط برادرزاده جواني كه به او لطف بسيار داشت، پرداخت ميشد. بيشتر به ديد و بازديد با دوستان و نزديكان و گاهي سفر مشغول بود. به توصيه برادرزاده براي اينكه گرفتن مفاصا حساب شهرداري و پرداخت هزينههاي خانه زحمتي نداشته باشد، وكالتي هم به او داده بود و هيچ دردسري برايش نمانده بود.
وقتي سنش از هشتاد سالگي گذشت روزي به خواهرزادگانش گفت، خاله جان براي اينكه بعد از من مشكلي پيش نيايد ميخواهم تنها خانه خودم را به صورت عمري يعني با حفظ حق انحصاري سكونت تا پايان عمر، ميان هشت برادرزاده و خواهرزاده خودم به تساوي تقسيم كنم. حرفش عادلانه و منطقي بود. آنهايي كه طرف مشورت بودند همراه خاله راه افتادند و به دفتر اسناد رسمي رفتند. سند مالكيت منگولهدار تا نخورده را هم همراه خودشان بردند.
در دفتر اسناد رسمي گفتند كه بسيار خوب اما قبل از هر چيز استعلام ثبت و پس از آن استعلام از شهرداري و دارايي لازم است و سپس با حضور يا با در دست داشتن وكالتنامه اشخاص ذينفع براي انتقال مالكيت اقدام خواهد شد. اين روند عادي كار بود. قرار شد دفتر اسناد رسمي خودش استعلام ثبتي را آغاز كند. بعد از چند روز از دفتر اسناد رسمي تماس گرفتند كه مشكلي پيش آمده است! خاله رزي به دفتر رسمي و از آنجا به ثبت منطقه مراجعه كرد. در آنجا به ايشان گفتند كه شما پنج سال پيش خانه خودتان را فروختهايد! خاله رزي داشت پس ميافتاد. سند را نشان داد و گفت يعني چه؟ اين هم سند منگولهدار. به ايشان گفتند معامله در دفتر شماره فلان به ثبت رسيده است. در مراجعه به دفتر شماره فلان با پيدا كردن سوابق فتوكپي وكالتنامه بلاعزل خاله رزي به برادرزاده عزيزش را به دستش دادند و گفتند معامله به موجب اين وكالتنامه ثبت شده است. خاله ميگويد سندش كه اينجاست! ميگويند وكيل شما با مراجعه به ثبت و اعلام مفقودي نخست سند المثني دريافت كرده و سپس آن را به نام خودش كرده است.
نظر اهل فن اين بود كه خودكرده را تدبير نيست. وكالت بلاعزل براي پرداخت عوارض شهرداري و مسائل ديگر همين عواقب را هم دارد. وكيل جوان گفت اكنون كه فروش خانه ثبت شده است، پولش چه ميشود؟ ميتوان دادخواست براي رد ثمن يعني دريافت بهاي مال فروخته شده تقديم كرد. به همين نحو اقدام شد. دادگاه هم در جلسه نخست برخورد خوبي داشت و «ارزيابي» خانه به كارشناس ارجاع كرد كه اميدبخش بود. زمان طولاني سپري شد تا اينكه راي دادگاه مبني بر محكوميت خوانده به رد ثمن صادر شد. آغاز راي اميدواركننده بود. اما رد ثمن به چه مبلغ؟ بر پايه برآورد كارشناس؟ نه! باتوجه به اينكه معمولا معاملات به قيمت منطقه ثبت ميشوند در راي مبلغ را به موجب رديف فلان مندرج در سند در زمان معامله 5 ميليون تومان درج كرده بودند كه بهاي نيم متر مربع آن زمان هم نبود! كه بيش از نصف آن هم هزينه كارشناسي شده بود! پرسش اين بود كه اگر قرار به رد قيمت فروش بر پايه منطقهاي مندرج در سند بود، پس چرا به كارشناسي ارجاع شد؟
اين نكته در دادخواست ارجاعي به دادگاه تجديدنظر ذكر شد. چندين ماه گذشت. راي صادر نشد تا اينكه روزي وكيل خوانده با وكيل خواهان تماس گرفت كه بياييد فلان مبلغ نقد (در حدود ده درصد بهاي ملك) بگيريد و از دعوا صرفنظر و صلح كنيد كه كاچي به از هيچي است! و چنين بود كه صلح تحميلي برقرار و آن پرونده هم مختومه شد. خاله از خانه رانده شد و چند سالي از محل آن مبلغ و حقوق دريافتي زندگي كرد و پس از تصادفي كه فكر مغشوش او را بر هم ريخت چندي است روزگار تلخ سنين پس از نود سالگي را در عالم فراموشي در خانه سالمندان ميگذراند. گاهي فراموشي هم نعمتي است.