قصه ژاندارك
مرتضي ميرحسيني
او را به تيركي چوبي بستند و زندهزنده سوزاندند. ابتدا گفتند جادوگر است و با شيطان سر و سري دارد و بعد اتهامهايي مثل بدعت و ارتداد به او بستند. حكم اعدام را بهظاهر دادگاه تفتيش عقايد صادر كرد، اما انگليسيها كه بر اين دادگاه مسلط بودند اجرايش كردند، چه آنكه آنان بعد از شكست در اورلئان و عقبنشيني اجباري از چند ناحيه از خاك فرانسه، به چيزي كمتر از سربهنيست كردن اين دخترك راضي نميشدند. دخترك كه ژاندارك خوانده ميشد، پيروزي را – كه از نظر انگليسيها قطعي و نزديك بود – از چنگ آنان بيرون كشيده بود. ميگفت صداي پروردگار را ميشنود و دستورات او را به فرانسويها ميرساند. فرانسويها هم باورش كرده بودند. آنان پيش از رسيدن ژاندارك، پيش از آنكه دختري پيام پروردگار را برايشان بياورد چشمانتظار معجزه بودند و براي تحقق آن دعا ميكردند. از نظر بسياري از آنان، آنچه دخترك ميگفت، نه ادعايي موهوم و عجيب، كه اجابت دعاهايشان بود. پس زير پرچم سفيد او - كه نشان خاندان سلطنتي فرانسه بر آن دوخته شده بود - به صف انگليسيها زدند و بسياري از آنان را كشتند و ديگران را مجبور به عقبنشيني كردند. ژاندارك كه لباس نظامي پوشيده و موهايش را شبيه مردان كوتاه كرده بود، بعد از پيروزي در اورلئان همچنان در سپاه فرانسه ماند. چند بار گفت كه ماموريتش به پايان رسيده است و تصميم به بازگشت به زادگاهش را دارد، اما نرفت و ماند. نوشتهاند «تب و شور جنگ در خون او رخنه كرده بود. از آنجا كه نيمي از فرانسه او را الهامشده و مقدس ميشماردند، خود اينكه تقريباً از ياد برد كه قديسي است، و جنگجويي شد. نسبت به سربازانش سختگير بود، با محبت، تنبيه و سرزنششان ميكرد و آنان را از همهچيزهايي كه مايه دلخوشي سربازان است محروم ميساخت. يك بار كه آنان را در معيت دو فاحشه ديد، چنان خشمگين شد كه شمشير بركشيد و با چنان ضربت مردانه بر يكي از فواحش زخم زد كه شمشير از ميان شكست و زن در حال جان سپرد.» البته نه از اصول نظامي چيزي ميدانست و نه به توصيههاي فرماندهان گوش ميكرد. نقشه جنگي را هم جز در حمله مستقيم و متهورانه به قواي دشمن نميفهميد. از تجربه شكستهايي كه ميخورد چيزي نميآموخت و پيروزيهايش را نشانه حقانيت ماموريتش تفسير ميكرد. شاه فرانسه (شارل هفتم) كه به روايتي تاج و تختش را مديون ژاندارك ميدانست، تا مدتي از او حمايت كرد و از محبوبيت او به نفع خودش بهرهها برد. اما مرد ضعيفي بود كه دربارهاش نوشتهاند «دل جنگ نداشت و كار آن را به دست وزيران و ژنرالهاي خود گذاشته بود.» بيشتر اطرافيان شاه از همان روز نخست، زماني كه دخترك پا به دربار گذاشت و از پيام پروردگار گفت به او به چشم مزاحمي دردسرساز نگاه ميكردند و به تدبير و خدعهاي براي حذف او ميانديشيدند. همينها هم بودند كه در تباني با دوك بورگاندي، توطئهاي براي اسارت ژاندارك به دست انگليسيها چيدند و دخترك را به دشمنان فرانسه تقديم كردند. ژاندارك آن زمان نوزده سال بيشتر نداشت. در دادگاه تفتيش عقايد، با حضور بيشتر از چهل قاضي محاكمه شد و به اتهاماتي كه به او ميزدند پاسخ داد. چنان صادقانه و مصمم از خودش دفاع كرد كه بسياري از قضات آن دادگاه به ترديد افتادند و حتي برخي از آنان حقانيت حرفهايش را پذيرفتند. اما حكم دادگاه - كه از پيش معلوم بود - تغيير نكرد، چون انگليسيها چنين اجازهاي نميدادند. از نظر آنان ژاندارك طلسمي مذهبي بود كه بايد ميان شعلههاي آتش شكسته ميشد. به زور و با تهديد قضات دادگاه، حكم اعدام او را گرفتند و خودشان هم آن را، در چنين روزي از سال 1431ميلادي اجرا كردند.