بابا بيخيال
محمد خيرآبادي
در ايستگاه منتظر ايستادهاي تا شايد اتوبوس از راه برسد و تو را به اداره برساند. زنها روي نيمكت نشستهاند. مردها كه اينجا و آنجا پراكنده و نامنظم، به ديواره و ميلههاي آهني ايستگاه تكيه دادهاند، هر از گاهي تا وسط خيابان ميروند و به آن افقهاي دورتر سرك ميكشند. اتوبوس تاخير دارد. آفتاب هنوز زورش به سرماي اول صبح نرسيده و خواب هنوز كاملا از چشمهايت نرفته. دستهايت از دوطرف بدنت آويزان است و فكر ميكني تهمانده خستگي شب را كه در تنت جاگير شده، جز با يك فنجان قهوه داغ، نميتواني بيرون كني. پشت ايستگاه كمي آنطرفتر كافهاي جمع و جور هست كه ميتواند در اين دقايق انتظار، ميزبان خوبي برايت باشد. نگاهي به ته خيابان دراز و خلوت مياندازي. يقين پيدا ميكني كه حالا حالاها از اتوبوس خبري نيست. وارد كافه ميشوي.
كافه را يك زن و مرد ميانسال ميگردانند. زن با شال و مانتوي خردلي از پشت پيشخوان راه ميافتد و ميگويد «سلام. بفرماييد» و توي گلدانهاي روي هر ميز يك شاخه رز زرد ميگذارد. صداي پاشنه كفشهايش و لبخند و سرزندگياش خواب را از پشت پلكهايت عقبتر ميبرد. مرد انتهاي نازك سيبيلش را ميپيچاند و با صدايي پخته و مناسب گويندگي ميگويد: «سلام خوش اومديد.» ميگويي: «سلام. يه قهوه لطفا.» در گوشه كافه، روي صندلي كوچك چوبي مينشيني و از پنجره ميبيني كه هنوز جماعت منتظر اتوبوسند.
لحظاتي بعد زن، سفارشت را آماده ميكند و روي پيشخوان ميگذارد. بلند ميشوي و فنجان را برميداري و سر جايت مينشيني. بوي قهوه، خودش نيمي از خستگيهايت را از بين ميبرد. فنجان را كه تا زير چانه ميبري، احساس ميكني يكچهارم ديگرش هم محو و نابود شده و اولين جرعه را كه مينوشي ميبيني همه خستگيها از تنت بيرون رفتهاند. يك كتاب از كتابخانه كوچك ديواري كنار پنجره بر ميداري و صفحهاي از آن را باز ميكني و شروع ميكني به خواندن:
«مهم نيست كه من بخواهم تغيير كنم يا نخواهم. من ديگر تغيير كردهام. صدايي تازه خود را از لابهلاي نوشتههايم به گوش ميرساند؛ صدايي سرشار از حس نزديكي به مرگ، آگاهي از فناپذيري خودم. حالا ديگر بايد همه چيز را بنويسم. چه كسي ميداند چقدر زمان برايم باقي مانده؟ يك روز مايكل پيامكي ميفرستد به اين مضمون: دلم براي شوخيهاي سادهاش تنگ شده، وقتي رقص خندهدار كوچكي ميكرد و روي گونهام ميزد و ميگفت بابا بيخيال! قلبم از جا كنده ميشود. البته كه من به ياد دارم پدرم چطور هميشه ميگفت: بيخيال! تا حال و هواي ما را نسبت به مسالهاي بهتر كند، اما اينكه مايكل هم آن را يادش هست حس حقيقي بودنش را برايم تازه ميكند.»
سر از كتاب بلند ميكني. تصوير پدرت را ميان تابلوهاي نقاشي و پرتره همينگوي، بوگارت، فروغ و تختي روي ديوار ميبيني. يك جرعه ديگر مينوشي و زير چشمي نيم نگاهي به بيرون مياندازي. اتوبوس زرد رنگ از راه رسيده، در ايستگاه توقف كرده و مسافران در حال سوار شدنند.
ميگويي: «اي بخشكي شانس. اتوبوس اومد؟!» كافهچي با اينكه ايستگاه در تيررس نگاهش نيست سرش را كج ميكند و ميگويد: «آره انگار بالاخره اومد.»
- چيكار كنم؟
- بپر تا نرفته
- آخه...
- بدو جا نموني. بعدي معلوم نيست كي بياد.
- معذرت ميخوام... ببخشيد.
- برو آقا، بيخيال، برو.
تند و سريع با لحني آميخته به شرمندگي و عجله و ناچاري، خداحافظي ميكني و ميدوي. آخرين نفري هستي كه سوار اتوبوس ميشوي و خود را لابهلاي حجم مسافران جا ميكني. درِ اتوبوس بسته ميشود. از اينكه كسي در اين جهان، حواسش به تو بوده و هوايت را داشته دلگرم ميشوي. رفتار پر از بخشندگي كافهچي كه گذاشت بدون پرداخت پول قهوه، خودت را به اتوبوس برساني مخزن انرژي و اميدت را شارژ ميكند. انگار بادي به پردههاي قلبت وزيده و آنها را به ارتعاش درآورده. هر قدر سعي ميكني فرمان احساساتت را به دست بگيري، موفق نميشوي. در ايستگاه بعد، دستهاي پدرت را روي شانههايت احساس ميكني. بر ميگردي. مردي سن و سالدار ميگويد «اجازه ميدي پياده شم؟» پياده ميشوي تا راه را باز كني. نسيمي به نم چشمهايت ميخورد. از آسمان يك قطره باران، فقط يك قطره، پايين ميآيد و روي گونهات ميريزد.