چهره ترسناك يك چريك!
مهرداد حجتي
دوران کودکی من در آرامشی خلسه وار گذشته بود . آرامشی که در آن ، باغ بود و رود بود و موسیقی که مرا در خود میپروراند و صدای جادویی شاملو که شعرهایی از حافظ و مولوی و نیما می خواند.سال هایی که خیلی زود با تندبادی به ۵۷ گره خورد و مرا به دورانی پرتاب کرد که دیگر از آن همه زیبایی اثری نبود و سال هایی که یکی پس از دیگری گذشت و تاریخی که انباشته شد از خاطراتی که دیگر کودکانه نبود. خاطراتی که انقلاب حجم پر رنگی از آن را اشغال کرده بود. جنگ و حتی رخدادهای عجیب سال های ۶۰ .
همان سالها كه هر روز حادثهاي رخ ميداد و كشور دستخوش تلاطمي ناخواسته ميشد. مثل انفجارهاي گاه و بيگاه خياباني! كار سازمان مجاهدين خلق بود. سازماني كه خيلي زود دست به اسلحه برده بود تا رژيم نوپاي انقلاب را يا ساقط كند يا با آسيبهاي مكرر آن را تضعيف كند! ستيزي از سر انتقام بود. انتقام از اينكه آن سازمان نتوانسته بود به هيچيك از ردههاي قدرت راه پيدا كند. مسعود رجوي، رهبر سازمان، در نخستين گام براي رسيدن به قدرت از آن بازمانده بود. او به دليل تحريم رفراندوم قانون اساسي كه بايد به آن ملتزم ميداشت، پس از سخنراني آيتالله خميني از كانديداتوري براي نخستين دوره رياستجمهوري انصراف داده بود. او از اينكه راه ورود او به قدرت بسته شده بود خشمگين بود. او در سخنراني ۲ اسفند ۱۳۵۸ در دانشگاه تهران گفته بود: «اين نميشود كه ما تا ابد مدام تقاضا و استدعاي آرامش بكنيم!...» منظورش روشن بود. او از طريق لابيهاي پشت پرده و چانهزنيهاي بسيار با برخي چهرههاي مهم انقلاب، به جايي نرسيده بود. حتي به همراه موسي خياباني به ديدار آيتالله خميني هم رفته بود كه خبر و عكسش هم منتشر شده بود. ماجراي دستگيري يك عضو ارشد سازمان، در ارتباط با جاسوسي براي شوروي، اما كار را خراب كرده بود. سازماني ديگر با نام «سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي»، رد محمدرضا سعادتي را در هنگام مبادله اسناد زده بود و همان موقع هم دستگيرش كرده بود كه بلافاصله جنجالي برپا شده بود. رهبري سازمان، خصوصا رجوي به خشم آمده بود و كشمكشي رسانهاي بر سر آن در گرفته بود. اما سعادتي مدتي بعد محاكمه و زنداني شده بود. سازمان هم گويي به ظاهر با اين موضوع كنار آمده بود. اما بروز حوادث تلخ سال ۶۰ كه دقيقا از خرداد آغاز شده بود، اين گمانه را تاييد كرده بود كه رهبري سازمان، هرگز با آن موضوع كنار نيامده است و كماكان درِ سازمان بر همان پاشنهاي ميچرخد كه پيش از انقلاب چرخيده بود! يعني گفتوگو با حاكميت از لوله تفنگ! رهبري سازمان با تكيه به نيروهاي مسلح و چريكي كه در اختيار داشت، اين فكر را در سر ميپروراند كه در صورتي كه با حكومت نوپا به توافق نرسد، خواستهاش را از راهي ديگر به دست آورد. تنها راه هم لابد همان راه «جنگ مسلحانه» بود! اتفاقي كه از اواخر خرداد 60 رخ داد و تا مدتها ادامه يافت. خانههاي تيمي و تشديد تنشها، با افرايش ترورها، كار را براي هر دو سو بسيار دشوار كرده بود. سران سازمان به مخفيگاههاي خود خزيده و خانههاي تيمي خود را گسترش داده بودند. در همان روزها، ابوالحسن بنيصدر هم از رياستجمهوري و فرماندهي كل قوا عزل شده بود و همين رخداد آن دو، رجوي و بنيصدر را به هم رسانده بود. بنيصدر در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ استيضاح و فرداي آن از رياستجمهوري عزل شده بود. پيش از آن هم رهبر انقلاب، او را از فرماندهي كل قوا عزل كرده بود! حالا اما پس از اعلام اين عزل، بنيصدر هم به مخفيگاه رفته و ترجيح داده بود، از سازمان مجاهدين خلق براي خروج از كشور مدد بگيرد. چنانكه بالاخره پس از مدتها جابهجايي از نقطهاي به نقطه ديگر، در ساعت 22:45 سهشنبه ۶ مرداد ۱۳۶۰ او و مسعود رجوي از فرودگاه مهرآباد بهوسيله هواپيماي بويينگ ۷۰۷ به خلباني بهزاد معزي، خلبان ويژه شاه، از ايران خارج شدند. آنها با عبور از مرز هوايي تركيه، قبرس، يونان و ايتاليا، در يك فرودگاه نظامي واقع در حومه پاريس به زمين نشستند و در همان جا هم پناهنده شدند. پيش از اين اما احمد غضنفرپور، از افراد نزديك به بنيصدر و نماينده مجلس، به جاي نطق پيش از دستور، آخرين بيانيه بنيصدر را از پشت تريبون خوانده بود؛ كاري كه به دستگيري او انجاميده بود.
بنيصدر تلاش كرده بود آن بيانيه را در مطبوعات منتشر كند كه از آن جلوگيري شده بود. همان روز هاشميرفسنجاني رييس مجلس در خاطراتش به تاريخ ۲۶ خرداد ۶۰ نوشته بود: «خبر رسيده است بنيصدر قصد خروج از كشور دارد ...امام به سپاه دستور داده است جلوي او را بگيرد… بنيصدر از زير نظر دور شده و گفته ميشود در اطراف ساوه است» اين خاطرات البته سالها بعد، پس از گذشت چند دهه منتشر شده بود. آن روزها اما جو كشور امنيتي شده بود و ايستهاي بازرسي هم افزايش پيدا كرده بود. جستوجو براي يافتن بنيصدر و رجوي، محله به محله ادامه يافته بود تا بالاخره خبر فرار آنها همه را غافلگير كرده بود. در همان روزها بود كه كار اطلاعات سپاه جدي شده بود. چون عمليات جستوجو را سپاه پاسداران در دست گرفته بود. با فرار رجوي از كشور، اما جنگ مسلحانه آنها پايان نيافته بود. آنها بر شدت آن افزوده بودند و همان هم چند حادثه ديگر رقم زده بود. تا پيش از خروج رجوي، ابتدا واقعه تروريستي هفتم تير رخ داده بود كه منجر به كشته شدن شمار زيادي از چهرههاي سياسي از جمله آيتالله سيدمحمد بهشتي شده بود. يك روز پيش از آن هم به جان آيتالله خامنهاي در حين سخنراني در يك مسجد سوءقصد شده بود كه منجر به مجروح شدن او شده بود. موج ترورها اما از حركت باز نايستاده بود. چون قرار بود همچنان قرباني بگيرد از جمله، رخداد تلخ و تكاندهنده هشتم شهريور همان سال كه با انفجار يك بمب كار گذاشته شده در يك كيف حمل اسناد، در كاخ نخستوزيري، جان دومين رييسجمهور و نخستوزير دولت جديد گرفته شده بود. محمدعلي رجايي و محمدجواد باهنر هر دو در آن انفجار جان خود را از دست داده بودند. آن انفجار، آنهم در آن مكان كه به نظر بايد از هر جهت «امن» ميبود، زنگ خطر را براي همه سران جمهوري اسلامي به صدا درآورده بود. از همان روز بود كه فضاي كشور به سمت امنيتي شدن رفت. شايد از آن جهت كه سازمان مجاهدين، وضع را به آنسو كشانده بود. رخدادهاي زنجيرهاي سال ۶۰، چنان عرصه را به حكومت تنگ كرده بود كه آنها را ناگزير به اتخاذ تصميمات سختگيرانهتري كرده بود. سازمان مجاهدين خلق كشور را عملا وارد دوران پرتنش و خطرناكي كرده بود و همه اينها در شرايطي بود كه كشور در بخش عظيمي از نوار مرزي در غرب، درگير جنگ بود. حكومت در چنين شرايطي به قدري شكننده شده بود كه ناگزير بود براي به رسميت رساندن جلسه علني مجلس، نمايندگان مجروح و بازمانده از حادثه تروريستي هفتم تير را با برانكارد به مجلس بياورد. با همه اين حوادث اما جستوجو براي يافتن ديگر اعضاي كادر رهبري سازمان ادامه يافته بود. تا اينكه در ۱۹ بهمن ۶۰، موسي خياباني كه پس از خروج رجوي، فرماندهي سازمان را در كشور برعهده گرفته بود به همراه اشرف ربيعي، همسر رجوي در عملياتي غافلگيركننده توسط گروهي از پاسداران كشته شده بود. اين عمليات ضربه سنگيني به رهبري سازمان وارد كرده بود. سازمان هم آن روز را «عاشوراي مجاهدان» ناميده بود. رجوي اما از پا ننشسته بود. او چندي بعد در سال ۶۵ به عراق ميرود تا با صدام براي ضربه زدن به كشور همپيمان شود. او در آنجا با حمايت صدام، اردوگاهي برپا ميكند و نيروهاي نظامي جديدي تشكيل ميدهد تا در وقت مناسب به ايران حمله كند چنانكه بلافاصله پس از پايان جنگ اين كار را كرد! عملياتي كه چهار روز به درازا كشيد و در نهايت هم شكست خورد. عملياتي كه در آن گروه پرشماري از هموطنان مرزنشين ما كشته شدند. رجوي برعكس آنچه خود تصور ميكرد نه تنها چهرهاي محبوب نشد كه با چنين كارنامه خونيني، منفور هم شد. او با به خاك و خون كشيدن بسياري از هموطنان خود، طي سالها تلاش كرده بود به قدرت برسد. نه تنها نرسيد بلكه با تلفات پرشماري كه برجاي گذاشت هرچه بيشتر از آن هدف دور شد. او در اين راه بسياري از ياران خود را نيز قرباني كرد. او گروه پر شماري از هواداران خود را در اردوگاههايي كه يادآور اردوگاههاي اسراي جنگياند، به اسارت در آورد تا از آنها ماشين جنگي بسازد. او در طول سالها از اعضاي سازمانش ابزار سركوب ساخت. حالا هم كه گفته ميشود او ديگر نيست، چون خيلي وقت است كه مُرده است! از سال ۱۳۸۱ كه امريكا به عراق حمله كرد. اكونوميست، هفت سال بعد نوشت از آن سال به بعد هيچ اثري از او ديگر در دست نيست! يك مقام پيشين امنيتي سعودي هم آشكارا او را مرحوم خطاب كرده بود.