تلخند بيشكوه آقاي ميم
مهرداد حجتي
برق دانشكده قطع شده بود. شايد هم برق كل دانشگاه. همه دانشجوها در راهرو منتظر آمدن برق بودند تا تئاتر شروع شود. اصغر همت از همان ابتداي قطع برق بيحركت آن بالا روي تودهاي از شلتوكها نشسته بود. بيآنكه حرفي بزند يا حركتي بكند. وقتي هم كه برق آمد و چراغها روشن شد همه او را تشويق كردند. در آن تاريكي چيزي پيدا نبود. هيچ كس متوجه حضور او نبود. برق هم ساعتي آمدنش طول كشيده بود. هوا گرم بود. روزهاي پايان ترم و موعد دفاع از پاياننامهها بود. آن روز هم دفاعيه يكي از دانشجويان رشته كارگرداني تئاتر بود. همه گروه جز اصغر همت، دانشجوي همان دانشكده بودند. استاد راهنما هم دكتر قطب الدين صادقي بود كه تلاش ميكرد فضاي ملتهب ناشي از قطع برق و گرما را آرام كند. نميدانم چرا آنقدر شلوغ شده بود؟ تا روي پلهها آدم نشسته بود. شايد نام فدريكو گارسيا لوركا خيليها را به آنجا كشانده بود. شاهكار او، «عروسي خون» كه قرار بود در سالن دانشكده اجرا شود. اغلب دعوت شده بودند. مثل من كه از دانشكده ديگري بودم. در آن سالها با گروهي از دوستان يك كارگاه داستان در آن دانشكده داير كرده بوديم كه كارگاه پررونقي بود. داستانهايي كه بعضا هم منتشر ميشد. از دانشگاههاي ديگر هم ميآمدند. با تغيير مديريت دانشكده، اما كارگاه داستان هم مكانش تغيير كرد. او با خيلي طرحها و برنامهها موافق نبود. مثل كارگاه ما كه كارگاه شلوغي هم بود. آن روز هم چند باري روي پلهها ظاهر شده بود و اوضاع را از نزديك ديده بود. بعد هم كه برق آمده بود اوضاع قدري آرام شده بود. گرما همه را كلافه كرده بود. وارد سالن كه شديم گروهي از قبل همانجا نشسته بود. نور صحنه كه روشن شده بود. اصغر همت، بيتكان همانجا نشسته بود. همين هم برايش تشويق آورده بود. بالاخره كار آغاز شده بود. وقتي تئاتر به گفتوگوي ميان زنهاي آن روستا رسيده بود. به آن حرفهاي زنانه، از آبستن شدن خود و سينههاي پر شير، ناگاه همهچيز در هم ريخته بود. كسي از آن پشت فرياد زده بود: «شرمآور است! اين وقاحت غيرقابل تحمل است!» همه نگاهها به آن سو برگشته بود. مدير دانشكده بود كه در رديف آخر نشسته بود. لباس نظامي بر تن داشت مثل همه روزهايي كه به دانشگاه ميآمد. لباسي ارتشي، البته بيهيچ نشان يا درجهاي. دو سالي از پايان جنگ گذشته بود و ديگر از آن فضاي جنگ خبري نبود. اما او همچنان به آن لباس وفادار مانده بود. به آن هيات كه بيشتر شبيه برادرش بود. او را همه دانشگاه ميشناختند. در ميان همه مديران دانشگاه، تنها او با آن شمايل، بر سر كار ميآمد. فرقي نميكرد، زمستان يا تابستان، هميشه همان لباس را بر تن داشت. چهرهاش بسيار شبيه برادرش بود كه سالها پيش از آن در دهلاويه شهيد شده بود. اما انديشهاش با او فرق داشت. شهيد مصطفي چمران، به دكتر شريعتي بسيار علاقه داشت. در خاطراتش كه با صداي خودش ضبط شده، گفته است كه در لحظات تنهايي در سنگرش در لبنان، مدام كتاب «كوير» دكتر شريعتي را ميخوانده و به نواي مناجات شريعتي گوش ميداده است. همان هم به او انگيزه مضاعف ميداده، براي زندگي و عشق كه او از فاش گفتنش ابايي نداشت. مصطفي چمران مناجاتهاي خودش را هم با الهام از شريعتي نوشته بود. راز و نيازش در تنهايي. بعدها هم كه انقلاب شده بود با همان روحيه از ارتش دفاع كرده بود. صلحجو و آشتيطلب بود. با اينكه عمري در هيات يك چريك زندگي كرده بود، اما روحي به غايت آرام و لطيف داشت. او در سالهاي دانشجويي عضو شاخه دانشجويي «نهضت ملي آزادي» به رهبري مهندس مهدي بازرگان بود. نزديك به آيتالله طالقاني، ابراهيم يزدي، صادق قطبزاده و كساني كه بعدها به گرد آيتالله خميني حلقه زدند. همانها كه در تابستان ۵۶، در دمشق زير تابوت شريعتي را گرفتند. امام موسي صدر و ياسر عرفات هم به دمشق رفته بودند. امام موسي صدر بر پيكرش نماز خوانده بود و در مراسمش از تاثير فراگير انديشههايش سخن گفته بود. ياسر عرفات هم از تاثير شريعتي در جنبشهاي اسلامي منطقه ياد كرده بود و احترامي كه او در نزد آن جنبشها برانگيخته بود. شريعتي با بسياري از جنبشها در ارتباط بود. خصوصا الجزاير كه انقلابي را پشت سر گذاشته بود. نقطه اشتراك همه آن جمع، شريعتي بود. مصطفي چمران هم يكي از چهرههاي شاخص آن جمع، كه سالها در امريكا زندگي كرده بود. او در ناسا هم كار كرده بود. مثل فيروز نادري، اما آنجا نمانده بود. شوري او را به لبنان كشانده بود تا با دكتراي فيزيك، در قامت يك چريك، به جنبش «امل» ياري كند! به امام موسي صدر بسيار نزديك بود. كسي كه مدتي بعد در سفري به ليبي ناپديد شده بود! چندي بعد هم انقلاب، همه آنها را به ايران كشانده بود؛ مصطفي چمران، ابراهيم يزدي، صادق قطبزاده، عبدالكريم سروش، حسن حبيبي و ابوالحسن بنيصدر. از آن ميان بنيصدر نخستين رييسجمهور شده بود، صادق قطبزاده نخستين مديرعامل انقلابي راديو تلويزيون و عبدالكريم سروش هم عضو نخستين دوره ستاد انقلاب فرهنگي. ابراهيم يزدي اما هر چند نخستين وزير امور خارجه حكومت انقلاب نبود اما موثرترين چهره همه آن ماهها بود. كسي كه بيش از گذشته به آيتالله خميني نزديك شده بود و سياست خارجه را با نظر او در هماهنگي با دولت موقت پيش ميبرد. او با كنار رفتن دكتر كريم سنجابي، جاي او نشسته بود. بنيصدر هم البته مدتي كوتاه هم وزير خارجه بود و هم وزير اقتصاد! اين حكايت آشفته آن دوران بود. روزهايي كه چندان با آرمانها جلو نميرفت و هر از گاهي، كسي، از آن قطار فاصله ميگرفت. مثل دكتر كريم سنجابي كه خيلي زود از آن پياده شد. اما گروهي تا پياده شدن چند ماه يا چند سالي فاصله داشتند. مثل ابوالحسن بنيصدر كه بايد پس از تصميم مجلس از قطار پياده ميشد. يا حتي عبدالكريم سروش كه سالها بعد، از قطار پياده شد. اما مصطفي چمران، داستانش يكسر با همه متفاوت بود. او با همه انتقادهايي كه از تندروي برخي سران داشت، اما هيچگاه از آن قطار پياده نشد. شايد جنگ او را از اين كار بازداشته بود. او گروهي را تشكيل داد تا با «عمليات نامنظم» چريكي، از كشور دفاع كند. او نماينده فرمانده كل قوا در شوراي فرماندهي جنگ هم بود. اما به جاي ماندن در پايتخت، ترجيح داده بود به سربازان در جبهه نزديك باشد. روحيهاش با ديگران تفاوت داشت. عارف مسلك و درويشخو بود. با ميز و اتاق رياست چندان ميانهاي نداشت. همين هم او را به جبههها كشانده بود. ميان ارتشيها، بسيار محبوب بود. در روزهاي نخست پس از پيروزي انقلاب، با وساطت، جان بسياري از افسران را از اعدام نجات داده بود. او حتي در مقابل تصفيه بيرويه ارتش ايستاده بود. در ويديويي كه سالها بعد از او پخش شده بود، او را در مجلس، در حال دفاع از ارتش نشان داده بود. آنهم در شرايطي كه هنوز موضوع تصفيه ارتش داغ بود. اما او هيچگاه پايان جنگ را نديده بود. چند ماه پس از آغاز جنگ، او در دهلاويه شهيد شده بود. درست در آخرين روز خرداد ۶۰ كه گرماي خوزستان به اوج رسيده بود. برادرش مهدي، اما مثل او درس خوانده امريكا نبود. به دكتر شريعتي هم هيچ علاقهاي نداشت. با ياران شريعتي هم چندان ميانهاي نداشت. نه به مهندس مهدي بازرگان، نه ابراهيم يزدي، نه صادق قطبزاده و نه بنيصدر. برعكس، او به گروهي ديگر تمايل داشت. به همين خاطر هم چندي بعد، به حاميان احمدينژاد نزديك شد. به «آبادگران» كه او را در ۴ بهمن ۱۳۸۴ به رياست شوراي شهر تهران برگزيدند. او چند دوره بعد هم سر ليست نامزدهاي اصولگرايان در تهران بود. حالا هم كه رياست ششمين دوره شورا را برعهده دارد. او در اين دوره به رييسي نزديك است. همانطور كه در دوره احمدينژاد به او نزديك بود. محمدباقر قاليباف، رياست ۱۲ سالهاش در شهرداري تهران را مديون او است. او با ۴۴ سال عمري كه از انقلاب گذشته است، حالا يكي از تاثيرگذارترين چهرههاي اصولگريان است كه براي خود جايگاهي يافته است. او در سالهاي دهه ۶۰، اما چندان در عرصه سياسي شناخته شده نبود. همان سالها كه به واسطه شهادت برادرش بناگاه مورد توجه قرار گرفته بود. او در فرصت كوتاه فرماندهي برادرش در عمليات نامنظم، در كنار مصطفي چمران چندباري ديده شده بود. اما پس از شهادت او بود كه به جايگاهي رسيده بود. مثل رياست دانشكده هنرهاي زيبا كه او زماني در آن معماري خوانده بود. در بازگشت به آن روز داغ پايان ترم، او با برهم زدن نظم سالن، تئاتر را در نيمه متوقف كرده بود. او شناخته شدهترين اثر «فدريكو گارسيا لوركا» را مبتذل خوانده بود كه بايد از اجراي آن در چنين مكان مقدسي همچون دانشگاه شرم كرد! آن روز چكمههايش نظرم را جلب كرد. او حتي پاچه شلوارش را درون پوتينش «گتر» كرده بود. سالن پس از خروج او بههم ريخته بود.