بابا.. براي تو مينويسم
غلامرضا امامي
پانتهآ اقبالزاده عزيز پيش از خاموشيش تكاندهنده است. فريادي است از اعماق جاني سوخته. دلگداز و سخت غمانگيز. اين نامه تنها براي باباي بزرگوارش نيست؛ نامهاي است براي همه ما. ما كه سر در گريبان خود فرو بردهايم. از حال و احوال دوست و همسايه و همكار و همميهنمان بيخبريم. شده است كه گاه زنگي بزنيم و فقط حالي بپرسيم؟ شده است كه گاه به مهرباني در كوي و خانه و خيابان دستي بفشاريم، به چهرهاي افسرده لبخندي زنيم و زنگار غم را از جاني بزداييم. شعله اميد را در دل خستهاي با كلامي بيفروزيم؟ چه بيتفاوت شدهايم..
كلمات ناتوانند كه بار سنگين غمم را بيان كنند. بر بال واژهها احساسم را مينشانم اما پر پرواز ندارم. چه روزگار زبوني. تنها ميتوانم به دوست ديرين فرهيخته شهرام اقبالزاده تسليت دهم.
جز اين چه ميتوانم گفت؟ چه ميتوانم كرد؟ جز اينكه سروده مولانا را براي دل داغدار او و خاندان دل بستهاش باز خوانم:
كدام دانه فرو رفت در زمين كه نرست؟
چرا به دانه انسانت اين گمان باشد..