تيغ بر گلوي زندگي
حسن لطفي
بازپرس جلالي (فرامرز صديقي) جمشيد اختري (محمد صالح علا) را كشان كشان تا بالاي سر جنازه سوسن مكاشي (فريماه فرجامي) ميبرد. جمشيد و بيننده با ديدن چهره زيبا ولي بيروح سوسن مكاشي ته دلش خالي ميشود و بغض ميكند. بغضي شبيه آنچه اين روزها بيرون از سينما گلوي خيليها را ميگيرد و درد ميشود و آزار ميدهد! پايان زندگي پانتهآ اقبالزاده، مرگ فريماه فرجامي و حتي نكوداشت زندهياد اصغر يوسفينژاد و نمايش آخرين فيلمش (عروسك) بر وجود آدم سنگيني ميكند. آنهم در زمانهاي كه خيليها بازپرس جلالي شدهاند و با اندوه و درد چشم و ذهن آدم را ميگيرند و كشان كشان بالاي سر جنازههايي ميبرند كه چيزي از زندگي ندارند. جنازههايي كه حسرت خوب زندگي كردن را فرياد ميزنند. بعد هم انگار بخواهند نقش بازپرس جلال را بازي كنند، داد ميزنند: بيا خوب تماشا كن! تو اينو ميخواستي؟! خطابشان به تو نيست و هست. تو هم مثل جمشيد اختري تن گرم سوسن مكاشي را ميخواستي! كدام آدم عاقلي خاطره و ياد و گذشته را با زندگي و شانه به شانه قدم زدن همراه كسي كه دوست دارد، عوض ميكند؟ اگر در نبود يكي به خاطرات دلخوش ميكنيم از سر ناگزيري است. اگر عكس زيباي فريماه فرجامي را در زمانه مرگش بازنشر ميكنيم، اگر در نبود اصغر يوسفينژاد براي عروسك دست ميزنيم، اگر پانته.آ..... تلخ است! بگذريم. بنا نداشتم تلخي بيپايان اين روزگار را هم بزنم و بوي بدش را هوا كنم. قصدم چيز ديگري است. باز نشر خبرهاي بد بد نيست، اما خوب و چارهساز نيست. خوب ميدانم كه زندگي فيلم تيغ ابريشم نيست كه به خواست مسعود كيميايي (نويسنده و كارگردان فيلم) جمشيد اختري با ديدن جسم بيجان سوسن مكاشي متحول شود و تريلي با بار كج به سرمنزل مقصود نرسد. اما اينطور هم نيست كه لبريز از حجم زيادي از سياهيي باشد كه دست و پايمان را بلرزاند و گمان كنيم دنيا تمام شده است.