در اينجا برخي از به ياد ماندنيترين نقل قولهاي ميلان كوندرا از ميان مصاحبهها و مقالات او در طول زندگي حرفهاش گردآوري شده است.
درباره نويسندگي
وقتي پسر كوچكي بودم و شلوار كوتاهي پوشيده بودم، خواب ديدم مرهمي دارم كه مرا نامرئي ميكند. سپس وقتي بالغ شدم، شروع به نوشتن كردم و تلاش كردم در اين كار موفق باشم. حالا كه موفق هستم، دوست دارم همان مرهم نامرئي نامرئيكننده را داشته باشم.
براي يك نويسنده، تجربه زندگي در چندين كشور نعمت بزرگي است. شما تنها زماني دركي از دنيا خواهيد داشت كه آن را از چند جهت ببينيد.
با اولين داستان، «عشقهاي خندهدار» (آن را در سال 1959 نوشتم)، مطمئن بودم كه خودم را پيدا كردهام. من نثرنويس شدم، رماننويس و هيچ چيز ديگري نيستم. از آن زمان، زيباييشناسي من هيچ دگرگوني نديده و يك تكامل خطي بوده است.
من تا 45 سالگي در چكسلواكي زندگي كردم. باتوجه به اينكه حرفه واقعي من به عنوان نويسنده از 30 سالگي شروع شد، ميتوانم بگويم بخش بزرگي از زندگي خلاقانه من در فرانسه خواهد گذشت. من خيلي بيشتر از آنچه تصور ميشود به فرانسه وابسته هستم .
نويسنده بودن به معناي تبليغ حقيقت نيست، به معناي كشف حقيقت است.
درباره رمان
حماقت آدمها ناشي از جواب دادن به هر سوالي است. حكمت رمان ناشي از سوال داشتن در مورد هر چيزي است.
يك رمان ادعاي هيچ چيزي را ندارد. يك رمان جستوجو ميكند و سوالاتي را مطرح ميكند.
نميدانم ملت من نابود ميشود يا نه و نميدانم كدام يك از شخصيتهاي من حقيقي هستند. من داستانها را ابداع ميكنم، شخصيتها را با يكديگر روبهرو ميكنم و به اين وسيله سوال ميكنم.
من فكر ميكنم كه اهميت رمان در فرهنگ اروپايي بسيار زياد بوده است. انسان اروپايي بدون رمان قابل تصور نيست، او توسط آن خلق شده است. براي قرنها اين اولين چيزي بود كه خوانده شد. عشق به ماجراجويي، كه بسيار اروپايي است، ماجراجويي به عنوان يك ارزش درك ميشود. اگر بگوييد «من بدون ماجراجويي زندگي كردم»، اين ضعف و شكست شما است، درست است؟ خُب، اين رمان است كه در آن عشق به ماجراجويي بر ما تاثير ميگذارد.
چهار رماننويس بزرگ وجود دارند: كافكا، بروخ، موزيل، گومبرويچ. من آنها را «پلياد» رماننويسان بزرگ اروپاي مركزي مينامم.
در مورد رسانهها
نويسندهاي كه زماني توسط يك روزنامهنگار نقل ميشود، ديگر بر كلام خود مسلط نيست... و اين البته غيرقابل قبول است.
در مورد اروپاي مركزي
تلاش براي ترسيم دقيق مرزهاي آن بيمعني خواهد بود. اروپاي مركزي يك دولت نيست: يك فرهنگ يا يك سرنوشت است.
در واقع، اروپا براي يك مجاري، يك چك تبار و يك لهستاني چه معنايي دارد؟ هزاران سال است كه ملل آنها متعلق به بخشي از اروپا بودهاند كه ريشه در مسيحيت رومي دارد. آنها در تمام دورههاي تاريخ آن شركت داشتهاند. براي آنها، كلمه «اروپا» نشاندهنده يك پديده جغرافيايي نيست، بلكه يك مفهوم معنوي است.
اين روسيه نيست، بلكه كمونيسم است كه ملتها را از ذات خود محروم ميكند.
من ارزش شوخ طبعي را در دوران ترور استالينيستي آموختم... حس شوخ طبعي نشانه قابل اعتمادي از شناخت بود. از آن زمان، من از جهاني كه حس شوخ طبعي خود را از دست داده، وحشت دارم.
منبع: گاردين