براي احمدرضا احمدي
كاشف اندوهگين زيبايي
ارمغان بهداروند
جنوبيها به شنيدن خبر مرگ كسي كه روزگارش را به رنج ميگذرانيد و زجر ميكشيد، ميگفتند: «خلاص شد!» «احمدرضا احمدي» به سختي اين سالها را دوام آورده بود اما هر كاري كردم، نتوانستم به شنيدن خبر مرگش بگويم: «خلاص شد». با اينكه او را دوبار و هر دو بار بر تخت بيمارستان ديده بودم اما خودخواهانه با خودم فكر ميكردم كه كاش ميبود و ميماند حتي اگر بر تخت بيمارستان و از آن دو چشم كه كاشف زيباييها و غمهاي جهان بوده است، ميخواندي كه چه ميگويد و چه ميخواهد.
خبر مخابره شده است و هر كه از خواندن او سطري در خاطر دارد، غمگين غمگين، خاطرهاش را مرور ميكند. زيباترمردي كه صدايي دوردست داشت و در تماموقت شاعر بودنش، كاري جز به زيباييهاي جهان افزودن نداشت. همه اين سالها او شريك دوستداشتنها، تنهاييها، ترسها، نااميديها و شكستهاي مردمي بود كه نام گُلها و پرندهها را از او آموخته بودند و لابهلاي شعرهاي او، دلتنگيهايشان را تكانده بودند.
عكس او را در زمينهاي سفيد مرور ميكنم. در حالي كه به نشانه تسليم، دستهايش را پشت سرش به هم گره زده است. با رضايتي محض در خطوط چهره و دو چشم دوخته به دورتر. من اگر جاي مرگ بودم، همچنان كه پيشانياش را ميبوسيدم، ميگفتم: «بوسيدمش/ ديگر هراس نداشتم/ جهان پايان يابد/ من از جهان سهمم را گرفته بودم» و از خدا ميخواستم او را «كلمه» كند كه «در آغاز كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود.» اما من جاي مرگ نيستم و او كار خودش را ميكند. از حالا به بعد احمدرضا احمدي «ماضي» محسوب ميشود. يك ماضي مضارع، يك ماضي مستقبل كه فقط درد نميكشد. آن سردصداي اندوهگين همچنان شنيده ميشود، حتي اگر چمدانش را برداشته باشد و صداي پرندههاي دريايي و همهمه موجها را براي رفتنش انتخاب كرده باشد. خواهيم ديد كه او هنوز زنده به نوشتن است و همچنان و هنوز نفس ميكشد. آن دو چشم كه همه عمر به مهر، جهان و جهانيان را نگريسته است، ميبيند و به دوبارهديدن دعوت ميكند كه شاعر دليلي جز با ديگران و براي ديگران بودن ندارد و احمدرضا شايد شبيهترين آدم به آن آدم مهرباني باشد كه «فروغ» به مدد كلمه نقاشياش كرده است: «اگر به خانه من آمدي/ براي من اي مهربان!/ چراغ بياور/ و يك دريچه كه از آن/ به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم»
چه خوشبخت بوديم ما كه اهل روزگاري هستيم كه احمدرضا احمدي در آن شعر گفته است، نقاشي كرده است، نمايشنامه نوشته است و به سعي خود جهان را زيباتر كرده است. به خودم ميگويم ما چرا عادت نكردهايم هر جايي كه دلمان ميخواهد خيال كنيم و خيالاتي شويم. يكي همين جا! مثلا فرض كنيم اين پايان يك فيلم سينمايي است كه در سكانس آخر آن «احمدرضا» رفته است و دوربين آرامآرام روي كاغذي كه جلوي آيينه رها شده است زوم ميكند. كاغذي كه روي آن نوشته شده است: «ماهور! به دوستان من بگو اگر نشاني دقيق احمدرضا را ميخواهيد به خواندن شعرها، شنيدن صدا و تماشاي نقاشيهايش وقت بگذاريد».