به ياد امير حسين امير جلالي
ما دور ميشديم، قطار ميرفت
سعيد امكاني
- انديشيدن در باب مرگ با تفكر هستيمحور در هماهنگي كامل باشد، ارزشمند خواهد بود.
فريدريش نيچه
دوستي من با اميرحسين اميرجلالي به روزهاي خيلي قديم بر ميگردد؛ به آتليه استاد نوه سي وقتي كه امير نقاشي رئال كار ميكرد با آن ابهت مردانه و چشماني جستوجوگر كه وزارت دفاع را رها كرده و خود را به سه پايه نقاشي مصلوب كرده بود.
زود پيشرفت كرد با چشماني كنجكاو و دستاني قدرتمند؛ جدا از دست قلم قوي و تكنيك فوقالعاده در آثارش تفكر و فلسفهيي بود كه مختص به خودش بود. اولين نمايشگاهش در گالري دريابيگي بود. وقتي كارهايش را ديدم هيجانزده شده بودم. يك سوررئال انتزاعي با رنگهاي شرقي كه قلم شخصي او بود يك كار خاص و منحصر به فرد. علاقه بسيار زيادي به نيچه داشت و تمام كتابهايش را به قول خودش جويده بود و در نقاشيهايش اين رد پا ديده ميشد. دنبال ابرانسانهايي بود كه جدا از اين دنيا بودند دنيايي شگفتانگيز، شاد، رقصكنان و پايكوبان در دنيايي خيالانگيز با رنگهايي شاد و حجيم كه روي بوم خلق ميكرد. تا گاوهايي كه براي او مقدس شدند و به روي بوم كشيده شد مجموعهاي كه با جملهاي از نيچه خلق شد (تا گاو نشويم و به اصل خود برنگرديم ملكوت آسمانها را پروازكنان نخواهيم رفت) گاوهايي در فضاهايي خيالي و با تكنيك بسيار قوي كه به انتزاع كشيده ميشود و سينهآويز ديوارهاي گالري شيرين شد و به نمايش در آمد كه بسيار عميق و قابل تاُمل بود. امير جلالي نقاشي بود كه در هر مجموعهاي خودش را روي بوم ميريخت و كاري به بازار هنري نداشت كه الان بايد چگونه كار كند، بفروشد يا نفروشد؛ او نقاش بود همين! يك نقاش واقعي؛ فقط نقاشي ميكشيد. امير آدم تنهايي بود. با اينكه دور و برش شلوغ بود ولي تنها بود. به قول حسين تمجيد: چشمان امير هميشه غمگين است و يك غم مخفي در چشمانش موج ميزند.
امير دوستان اندكي داشت و هميشه جوياي احوالشان بود، مراقب بود اگر با كسي دوستي ميكرد با تمام وجود و خالصانه بود؛ درست مثل نقاشيهايش!
امير، انساني شريف، درستكار، باهوش و جستوجوگر بود كه هميشه دنبال يادگيري بود. تاريخ هنر را خوب ميشناخت و عاشق موسيقي بود، حتي موسيقي را بيشتر از نقاشي دوست داشت. عاشق موسيقي بيكلام بود. بارها شاهد اين بودم كه هنگام گوش دادن موسيقي آدرنالين زيادي در بدنش ترشح ميكرد و چنان از اين دنيا خارج ميشد كه انگار هيچكس را در كنارش حس نميكرد. مثل يك كودك بود، صادق و مهربان. دنبال ادا و اطوار نبود، خودش بود خود واقعياش بود، بزرگ بود به معناي واقعي، عاري از حسد، كينه و عاشق پيشرفت دوستانش بود. مجموعهاي آماده نمايش داشت كه درصدد برپايي نمايشگاه برايش بوديم و با جناب باغبان در مورد كارهايش صحبت داشتيم. يك نمايشگاهش در گالري نگاه كنسل شد و آقاي برمك فتحي پيگير نمايشگاهي از آثارش در پاريس بود كه متاسفانه ديگر امير نخواهد ديد، نخواهد شد؛ چون قطار ايستاد و امير بدون خداحافظي در ايستگاه پياده شد. قطار حركت كرد و امير به ما دست تكان ميداد با لبخند هميشگياش. ما دور ميشديم قطار ميرفت امير دور ميشد، نقطه شد و بعد محو شد و ما در قطار بوديم. يادش بود و خودش نبود!
قطار ميرفت...