شبنم كهنچي
مردي آغشته به شوري، به تشنگي، مردي در كشاكش دوستت دارمها، نداريها، ظلمها، بيدادها، سرگردانِ زمين و زوال و گذشته، مردي شيفته اسبها، شيفته پرندگان، شيفته زمين و آب روان كه ميگويد: «از كرانههاي كوير نمك ميآيم، از لبه پرتگاه جهان...»، كودكي نشسته زير سايه تكدرخت سنجد، مردي كه هزار و يك شب، كتاب بالينياش است، كسي كه ميگويد: «من هميشه جزيي از اين ملت بودهام. به جاي همه اين جوانان كه كشته شدند در جنگ، در مسيرها، من مردهام و زنده شدهام.»
محمود دولتآبادي، نويسنده نامآشنا، چند روزي است 83 سالگي را پشت سر گذاشته. او لبريز كلمه و خيال با سنگيني جمعيتي بازمانده از جهان ِ داستانهايش بر سينه، جايي در «دودمان»، آخرين رمانش كه به تازگي منتشر شده، نوشت: «من خسته است...». اما در گمان ِ من، دولتآبادي هيچگاه از پرسه زدن در تاريخ سركوب و ستم، چرخيدن در هواي عاشقي و گم شدن ميان كلمات و نوشتن و نوشتن و نوشتن، خسته نخواهد شد. از محمود دولتآبادي بسيار نوشته شده؛ از زندگياش در دولتآباد سبزوار، از خانواده پرجمعيت و تهيدستش، از كودكياش كه غرق كتاب بوده، از علاقهاش به نقالي و تعزيه و آثار هدايت، تئاتر، از سخنرانيهايش، از «كليدر»ش، «جاي خالي سلوچ»اش، از «روزگار سپري شده مردمان سالخورده»اش و... از نشان شواليه فرهنگ و ادب ايران و... اما در اين ميان كمتر درباره داستانهاي كوتاهش صحبت شده. داستانهايي كه بين سالهاي 1340 تا 1345 يعني پيش از «كليدر» نوشت و در اولين جلد مجموعه «كارنامه سپنج» منتشر كرد: ته شب (41-1340)، ادبار (1342)، پاي گلدسته امامزاده شعيب (1343)، بند (1343)، هجرت سليمان (1344)، سايههاي خسته (1344)، بياباني (1345) . در كنار اين داستانها ديدار بلوچ كه سال 1353 نوشته شده و داستان بلند سفر (بازنويسي 1352) نيز منتشر شده است. فرا رسيدن سالروز تولد محمود دولتآبادي مناسبتي شد براي بررسي داستانهاي كوتاه اين نويسنده پركار. در بررسي اين داستانها به اولين چاپ كارنامه سپنج (زمستان 1368 انتشارات بزرگمهر) استناد شده است. محمود دولتآبادي درباره جمعآوري سه جلد كارنامه سپنج و انتشار داستانهاي «بيتغيير اساسي» در مقدمه اولين جلد نوشته: «مهمترين اثر و دهش چنين مجموعهاي به گمانم بازبيني مسير تجربههاي شاق ِ كار نفسگير نوشتن است و بازنگري در خويش و در عمري كه چنين سپري شده است جرات و جسارتي اگر باشد... ميايستي. يك دم برابر آينه ميايستي و نگاه فرو ميافكني، ميپرهيزي از نگريستن در خويش...» حالا در آستانه 83 سالگي دولتآبادي، يك لحظه ايستاديم و او را در برابر آينه ايستانديم.
ته شب (41-1340)
«در دنيا تنها يك چيز را - در صورتي كه صاحبش آن را شناخته و به اهميتش آگاه باشد- نميتوان ربود يا به نحوي غارتش كرد، آن انديشه است.»
دولتآبادي، داستاننويسي را با «ته شب» آغاز كرد. داستاني پر از توصيف و جزييات. اين داستان كه بر اساس زمان وقوع داستان نامگذاري شده درباره شبگردي كريم است كه اندوه بر دوش به پدر بيمارش فكر ميكند و آخر شب به خانه زن و مرد پيري ميرسد كه دست بر قضا مرد بيمار است. اين داستان با سرما آغاز ميشود: «شب سرد بود...» و شخصيت اصلي داستان يعني كريم بعد از توصيف سردي شب و كوچههاي برفي وارد ميشود. ترديد، اندوه، سرما، درماندگي و تاريكي فضاي داستان را سنگين و تيره كرده و كريم در مركز داستان است: «كريم مانند يك شبح، در سكوتي خسته و بيجان ايستاده و در گذشته مينگريست.» ميتوان گفت جانمايه اين داستان «تنهايي» است روي پس زمينه عشقي كه كريم به پدر بيمارش دارد. اين داستان هر چند اولين داستان دولتآبادي است، اما ويژگي مشتركي با ديگر داستانهاي اين نويسنده دارد و آن توجه شخصيت به گذشته است. دولتآبادي عرف جامعه را در اين داستان كنار ميگذارد و به وضوح از ميل ِ كريم به همنشيني با يك زن بدكاره پير مينويسد؛ از اينكه به مصاحبت با او «بيشتر از يك زن ديگر احتياج دارد.» زني كه همه گذشتهاش را زير پوست بدنش و در لابهلاي پردههاي كبرهبسته قلبش قايم كرده باشد...
اين عبور از عرف در كنار به تصوير كشيدن فقر و فلاكت كه ويژگي اصلي كارهاي دولتآبادي است، ويژگي ناتوراليستي به اين داستان بخشيده است: «محله، فقرزده بود. فقر هميشه و در هر جا سايه افكنده باشد به خوبي احساس ميشود، بوي فقر حتي از شكافهاي ريز ديوارها و در خانهها بيرون ميخزد، قاطي هواي خارج ميشود و دماغ ِ آدمي را پر ميكند.» دولتآبادي داستان را با توصيفات دقيق و نظر به جزييات و حال دروني شخصيت داستان آغاز ميكند اما از نيمه داستان اين ديالوگ بين كريم و زن و مرد است كه داستان را تا پايان پيش ميبرد.
ادبار (1342)
«طويله خاموش و يك فوج ستاره از پارگي گرده سقف پيدا بود.»
داستاني درباره زندگي پسري در روستاي «ادبار». نام اين داستان از مكان گرفته شده و راوي آن سوم شخص است. اين داستان درباره زندگي رحمت، پسري روستايي است كه در اندوه نبود پدرش، مادرش را نيز از دست ميدهد و به كوكب سپرده ميشود.
دولتآبادي در اين داستان هم به گذشته رحمت توجه نشان ميدهد. حتي گريزي به گذشته شخصيت زن داستان (كوكب) هم ميزند. برخلاف داستان «ته شب» كه نثر موزوني داشت، اين داستان نثري ساده دارد، اما قلم نويسنده همچنان از استعاره رهايي ندارد. به خصوص هنگامي كه نزديكي كوكب و رحمت را به تصوير ميكشد. از آنجا كه فقر، درونمايه جدا نشدني داستانهاي كوتاه دولتآبادي است كه در اين داستان با اعتياد گره خورده است. كوكب شيرهكشخانه دارد و رحمت و كوكب و حليمه... هر سه معتادند و از بين اين سه تن، دو نفر (كوكب و رحمت) شخصيتشان با نشان دادن نيازها و وسوسههايشان ساخته شده است. رحمت نمونهاي از شخصيت يك داستان ناتوراليستي است: غشي است و اين غش كردن را به ارث برده، سرنوشت غمانگيزي دارد، جانش آميخته به ولع و وسوسه است، جبر مكاني كه در آن زندگي ميكند و نگاه مردم او را به فلاكت كشانده است.
پاي گلدسته امامزاده شعيب (1343)
«تقريبا دلكنده بود. دلش ميخواست خودش را بكند و برود.»
داستاني با راوي سوم شخص كه با توصيف مزار امامزاده شعيب آغاز ميشود. قدرت ديالوگنويسي دولتآبادي در اين داستان كاملا مشهود است. بعد از اينكه بخشي از گذشته سيد و توصيف مكان مزار امامزاده تمام ميشود، عذرا از راه ميرسد و داستان با ديالوگ بين سيد و عذرا پيش ميرود و در اين ديالوگها بخشي از فرهنگ جامعه در آن روزگار گنجانده شده است: «تو كيستي؟/ من؟ عذرا؛ من عذرام./عذرا؟ زن كي؟/ زن هيچكي. زن هيچكي.» اين بخش از ديالوگ بين عذرا و سيد نشان ميدهد چطور در آن زمانه، زن را داراي هويت مستقل نميدانستند و او را با انتساب به مردان به رسميت ميشناختند. دولتآبادي در اين داستان كه داستاني روستايي است، رگههايي از خرافه را نيز گنجانده؛ روستايي كه مسجدش را آب برده، زني كه به خاطر خواندن سرزنش ميشود، چون معتقدند اگر كسي صداي زن را بشنود، مجازات سختي خواهد شد: «تو اون دنيا سر يه تار موش تو آتيش جهنم آويزونش ميكنن.» نثر داستان روان است و توصيف و تصوير خاصي متناسب با حال و هواي داستان به خواننده ميدهد: «نهر آبي پاك و زلال، مثل اشك چشم، گرده كوه را ميليسيد، از زير قدمش ميگذشت، ساق پاي قلعه را ميشست و به دشت ميريخت.»
بند (1343)
«مردم از چكيده خودشان بيزارند تا چه رسد به تخم و تبار ديگران...»
«بند» داستان زندگي پسري است كه پدرش او را در كارگاه قاليبافي به صاحبكاري بدجنس سپرده و با مادر و خواهرش به شهر ديگري رفته تا كار پيدا كند. پسرك داستان آنقدر سختي ميكشد تا عاقبت انتقامش را با آتش زدن كارگاه قاليبافي ميگيرد و فرار ميكند.
راوي اين داستان سوم شخص است و ميتوان گفت اين داستان بلندترين توصيف را در آغاز دارد و نويسنده با جزييات به شرح حال كودكاني كه در كارگاه قاليبافي كار ميكنند و خود كارگاه ميپردازد. در اين داستان هم سرما وجود دارد، شايد بيش از داستانهاي ديگر. فقر هم وجود دارد مانند ديگر داستانها و به فقر، استثمار انسانها نيز گره زده شده است. پدر كودك (اسدالله) پيش از اينكه به گرگان برود و آواره شود تا كاري پيدا كند، پسرش را به مظفر ميسپارد تا حداقل او به سر و سامان برسد، اما دست آخر اسدالله هم مانند پدرش آواره ميشود.
ديالوگنويسي در اين داستان نه تنها داستان را پيش ميبرد، بلكه شخصيتها و پيچيدگي و دورويي آنها را نيز با شيوه غيرمستقيم ميسازد.
هجرت سليمان (1344)
«خاموشيشان مثل سنگ، سنگين بود و بغضشان مثل دوده، سياه.»
در جلد اول كارنامه سپنج تنها دو داستان تم سفر و مهاجرت دارند؛ يكي «سفر» و ديگري داستان «هجرت سليمان». سـليمان، شخـصيت اصـلي اين داستان به خاطر سرافكندگي و تهمتي كه به همسرش كه براي كمك به همسر آبستن اربـاب راهـي شـهر شده ميزنند، معتاد ميشود و جايگاه خود را بين روسـتاييان و اربـاب از دست ميدهد. به جرم دزدي به زندان ميافتد و وقتي بازميگردد، فرزندانش را برميدارد و از آن شهر ميرود. اين داستان با راوي سوم شخص و نثري روان در حقيقت روايت بيپناهي يك زن است تا مهاجرت مردي كه آبرو و اعتبارش را از دست داده است. زني كه در ميان مسائل ارباب و رعيتي و تهمت و قضاوت نادرست جامعه كوچك روستايي، زندگي، آبرو و فرزندانش را از دست ميدهد. يكي از نقاط قوت اين داستان ديالوگهاي قوي و لحن شخصيتهاست كه به خوبي ساخته شده است. دولتآبادي از صراحت لهجه و بيپروايي شخصيتهايش در به كارگيري كلمات و اصطلاحات نهراسيده است: «سليمان دستت را سبك نكن و حرف دهنت را بفهم. اگـه هيچيت نميگم، ملاحظهات را ميكنم. خيال نكن من درختِ علفِ خرسم. اگه رايم بگيره حلقت را پر سِرگين خر ميكنم. گُه خوردي كـه گذاشـتي برم. مگه آدمي را كه بيـست سـاله در خانهاش كار ميكني نميشناسي؟ به خودت ديوثي؟ به من چه؟ وقتي به گربه رو ميدي توي سـفرهتم مي[...]»
سايههاي خسته (1344)
«نه، ديگر از او جز پيكري كه انگار موريانه مغزش را خورده و آن را پوك كرده باشد، چيزي باقي نمانده بود. پيري -خلاف ميل او- در وجودش چنگ انداخته و فشارش ميداد.»
«سايههاي خسته» داستان حاشيهنشينان شهري است كه از روستاهاي خود كوچ كرده و در گوشه و كنار شهر زندگي ميكنند. اين داستان و داستان بعدي در اين جلد كارنامه سپنج با نام شخصيت اصلي داستان آغاز ميشود: نايب. مردي كه مغلوب خواستههاي حيواني و شيطاني خود ميشود و قصد ميكند تا از پسربچهاي كام بگيرد. اين داستان كه تنها داستان با نامي استعاري و هنري است با توصيف دقيق ظاهر نايب آغاز ميشود. دولتآبادي از روي عادت شايد بعد از اين توصيف، توضيحي از گذشته نايب به خواننده ميدهد. طبيعت مانند ديگر داستانها در اين داستان نيز پر رنگ و در خدمت فضاي داستان است: همانطور كه داستان با توصيف ظاهر نايب و آثار پيري آغاز ميشود در ادامه طبيعت نيز چرك و رو به زوال به تصوير كشيده ميشود. دولتآبادي از مهارتش در ديالوگنويسي در اين داستان براي فضاسازي، شخصيتپردازي و پرداخت درونمايه داستان بهره برده است؛ 58 صفحه از 61 صفحه داستان، ديالوگ است. در اين ديالوگنويسي طولاني، ميتوان حفظ لحن شخصيتها را نقطه قوت دانست. هر چند طولاني شدن ديالوگها به داستان حالت نمايشي بخشيده، اما همچنان توانسته بافت داستاني را حفظ كند.
بياباني (1345)
«ذوالفقار مرد بيابان بود. از خاك و با خاك به عمل آمده بود. در خاك نشو و نما كرده، پا گرفته و با آن رفيق شده بود.»
گذشتهگرايي دولتآبادي در اين داستان نيز نمود دارد. «بياباني» داستان مردي به نام ذوالفقار است كه با همسر و دو فرزندش در روستاي آفرين زندگي ميكنند. او روي زمين اربابش اللهيار كار ميكند، اما بعد از 5 سال بدون اينكه حق خود را از اربابش بگيرد، راهي تهران ميشود. چند بار كارش را عوض ميكند، اما نميتواند هيچ كاري را ادامه دهد. اينجاست كه به فكر زمين و كشت ميافتد. برميگردد روستا تا حق خود را از اللهيار بگيرد و زمين خودش را داشته باشد. اين داستان با راوي سوم شخص، هيچ شخصيت زني ندارد. ديالوگها نيز به خوبي در ساخت شخصيت اللهيار به عنوان ارباب و ذوالفقار به عنوان كارگر، نقش ايفا كردهاند. زبان اين داستان در ديالوگها محاورهاي است. دولتآبادي در نثر داستان از استعاره و تشبيه و توصيف استفاده زيادي كرده است. او در وصف كارخانه بلورسازي نوشته: «صداي يكنواحت كارخانه كه يك آن نميبريد و نعرهاش كه مثل خروش درندهاي جنگلي در گوشها ميپيچيد...»
و ديگر
آثار محمود دولتآبادي كم نيست و پرداختن به تمام داستانهاي كوتاه، نيمه بلند، بلند و رمانهايش در فرصت كوتاه امكانپذير نيست. هفت داستان بالا از جلد اول «كارنامه سپنج» به خاطر كمتر ديده شدنش تا امروز انتخاب شد تا ببينيم دولتآبادي از كجا شروع كرد و چطور نوشت. بر كسي پوشيده نيست كه «گذشته» چقدر براي دولتآبادي مهم است. اين علاقه از دهه 40 كه داستاننويسي را آغاز كرده وجود داشته و هر بار گوشهاي از تاريخ و گوشهاي از اين خاك را در جهان داستاني خود بازآفريني كرده است. اين توجه به گذشته را اي بسا بايد به پاي اهميتي گذاشت كه نويسنده به تاريخ و حافظه تاريخي ميدهد. دولتآبادي در يادداشتي كه درباره «روشنفكري ادبي» در سالنامه 1402 «اعتماد» منتشر شد، نوشت: «يكبار بهرام بيضايي گفت: «مردم حافظه تاريخي ندارند.» بسيار قابل تامل بود اين سخن او براي من در همان حدود نيم قرن پيش. اكنون لازم است بيفزايم حاكمان بر ما هم نيازي به حافظه تاريخي و تجربهاندوزي از آن احساس نميكنند! ديگر توان گفت بيشتر؟!»
تولدتان مبارك آقاي دولتآبادي.
از محمود دولتآبادي بسيار نوشته شده؛ از زندگياش در دولتآباد سبزوار، از خانواده پرجمعيت و تهيدستش، از كودكياش كه غرق كتاب بوده، از علاقهاش به نقالي و تعزيه و آثار هدايت، تئاتر، از سخنرانيهايش، از «كليدر»ش، «جاي خالي سلوچ»اش، از «روزگار سپري شده مردمان سالخورده»اش و... از نشان شواليه فرهنگ و ادب ايران و... اما در اين ميان كمتر درباره داستانهاي كوتاهش صحبت شده.