روشنفكر يكدنده كاخنشين!
مهرداد حجتي
او به زبان گزندهاش معروف بود. بيش از آنكه به سينما يا ادبياتش كه البته آنها هم بود. هم سينما و هم ادبيات. خشت و آينهاش معروف است. فيلمي متفاوت از هر جهت. مثل خودش كه متفاوت بود، آنهم از هر جهت! هم زندگياش و هم آثارش. با كسي شوخي نداشت با هيچكس. شايد به اين دليل با كسي رفيق نبود. به همين خاطر هم هميشه تنها بود. خودش اينگونه ميخواست. ثروت زياد او را از همه بينياز كرده بود. ترسي از ديگران نداشت. به جاي نقد، بيشتر ويران ميكرد. در همين اواخر بود كه گاه از چيزي خوشش ميآمد، ميگفت. از معدود روشنفكراني بود كه مخالفان سرسختي داشت. كسي از نيش كلامش در امان نبود! با اين حال هواداران خود را هم داشت. كساني كه ستايشش ميكردند و گاه او را در عرش مينشاندند! شايد ستايشي از سر ترس يا مدح ! او هر چه بود، در زمانه خود شخصيتي تاثيرگذار بود. نجف دريابندري تحول در زندگياش را مرهون او بود و فروغ كه دوران كوتاه زندگي مشتركش با او، او را متحول كرد. هوشنگ ابتهاج به تاثير گلستان بر شعر فروغ اشاره كرده است. تحولي كه با گلستان آغاز شد. او «تولد ديگرش» را به گلستان مديون بود. غرور او تا آن اندازه بود كه براي ساختن فيلمهايش، استوديوي فيلمسازي خودش را تاسيس كرد. همان كه پس از مرگ فروغ، آن را به رضا قطبي، رييس راديو و تلويزيون ملي فروخت و از كشور رفت! آدم عجيبي بود. او پس از مرگ فروغ سالها از ديدهها پنهان ماند. سكوت كرد و هيچ نگفت تا اين اواخر كه به ناگاه انبوهي مصاحبه كرد! آنهم با همه كس! و بسيار فيلمها و عكسها كه از او در آن خانه اشرافي منتشر شد. آنها كه با او بد بودند، حالا نفسي به راحتي ميكشند و آنها كه دوستش داشتند از رفتنش افسوس ميخورند. هرچند كه او به قدري كه بايد عمر كرد. يك قرن! و اگر تا چند روز ديگر مانده بود، از قرن هم فراتر رفته بود. درباره او ميتوان بيشتر نوشت. يك قرن، حرفهاي بسياري براي گفتن دارد ...
سال۱۳۷۷ در نامهاي به احمدرضا احمدي نوشت: «از فستيوال نيويورك دعوتم كردهاند كه بروم، باور ميكني كه تنها ميلي كه مرا به آنجا ميكشاند شوق ديدار از عباس كيارستمي است...» او از ميان فيلمسازان ايراني عباس كيارستمي را دوست داشت. هم او كه با ديدن «زندگي و ديگر هيچ» و «كلوزآپ» عاشق سينمايش شده بود. يكسال پيش از آن در ۱۳۷۶، زماني كه «طعم گيلاس» در فستيوال كن، نخل طلا گرفت؛ نخستين كسي كه كيارستمي با او تماس گرفت، گلستان بود. گلستان گفته بود: «من صبح شبي كه او جايزه را برده بود، زودتر از وقت معمولم كه ساعت پنج است از خواب بيدار شده بودم و از بيخوابي راديو گرفته بودم و در خبرهاي سرويس جهاني بيبيسي شنيده بودم كه او نخل طلا را برده است شبها كه ميخوابم تلفن كنار بسترم را قطع ميكنم، از شادي شنيدن اين خبر نميدانستم چه بايدم كرد. آمدم بيرون. رفتم در اتاق كارم ديدم دستگاه پيغامگير تلفن چشمك ميزند. ديدم كيارستمي بوده است كه ميگويد همان دم كه جايزه را برده است از پلههاي تالار نمايش پايين آمده است تا با تلفن به من مژده را رسانده باشد.» گلستان سالها بعد در ۱۳۹۲ در نامهاي به كيارستمي نوشت: «... اگر در اين ميانه بد شنيدي و كجي ديدي نگذار حس تلافي و پاسخ تورا بيندازد در چاه فاضلاب، همان جور قصد چرك و فكر قاصر و ديد عليل. تا هر جا كه ميتواني از بالايش بپر، رد شو. خواستي هم اگر جواب بگويي اجازه نده اين جواب دادن بنشيند به جاي كار اصلي تو يا مثل غده سرطان در تن تفكر و كارت بگسترد، پنجه اندازد، بگيردت تا آخر تمام تو را بگيرد، عوض كند از اينكه هستي يا ميتواني بود. كارشان زشت است، كار تو زشتي نيست. اداي زشتيشان را تو در نيار. فهميدهها و فهمنده كم هستند. باور نكن كه بدگوييها و خوشگوييها، تمام از فهم است. ميخواهي لگد بزني؟ بزن، نه فقط محكم بلكه وقتي كه لازم است و بيارزد و وقت هم داري. وقتي كه وقت چنين كار را داري، اما كارت را زمين نگذار تا لگد بيندازي. حظ كن وقتي كه كار خوب كردهاي، حظ كن و بقيه را ول كن. فقط وسيلهها را فراهم كن كه كار را بكني - كامل، به وجه دلخواهت. دشنامي اگر شنيدي، يا بدي اگر ديدي آن را دليل اين بدان كه تير كار تو به هدف خوردهست...»
او در صد سالگي همچنان همان گلستان سالهاي دور بود! به همان تندي! به همان بيرحمي! او به همچنان ديگران را ريشخند ميكرد و با كلام گزنده درباره آنها قضاوت ميكرد. او از اينكه كلام نيشدارش كسي را برنجاند، ابايي نداشت. به همين خاطر هم در بسياري از نقدهايش، با صراحتي عجيب بسياري از هنرمندان و روشنفكران را رنجانده بود. مثل نقدهايش به شاملو كه پس از سالها خود به آن اذعان كرده بود: «من اصلا با شاملو آشنايي نداشتم و اگر هم اختلافنظر دارم به خاطر حركتها و حرفهايي بود كه ميكرد و ميزد ... مثلا آقاي اعتمادزاده «دن آرام» را برداشته بود، ترجمه كرده بود بعد آقاي شاملو برميدارد و اين را بازنويسي ميكند، آخر تو كه نه انگليسي ميدانستي نه فرانسه و نه روسي ميدانستي برداشتهاي ترجمه اين آدم را جلوي خودت گذاشتهاي و بازنويسي ميكني شايد آقاي اعتمادزاده غلط ترجمه كرده باشد اگر اينطور باشد تو چه چيزي داري بگويي... عين همين اتفاق براي «گيلگمش» منشيزاده افتاد آن فارسي كه منشيزاده براي گيلگمش به كار برد فارسي فوقالعاده و درجه اولي است. شاملو ميگفت: اين بد است و چون اصل آن را گير نياوردم، آمدم همين را بازنويسي كردم.» درباره جلال آل احمد هم بيپروا گفته بود: «آلاحمد سه سال ميآمد و گزارش سالانه شركت نفت را از من ميگرفت تا به عنوان ترجمه خودش به فارسي جا بزند او هم كه انگليسي نميدانست ميداد به سيمين [دانشور] كه ترجمه كند و ميآمد و پولش را ميگرفت.» او حتي به فردوسي هم رحم نكرده بود و در نقدي عجيب به شاهنامه هم ايراد گرفته بود! «حالا بگو كه فردوسي تاريخ و همچنان زبان برايت يك مرده ريگ گذاشته است، مختاري. اما اين چه جور تاريخ است يا حتي چه جور اسطوره است؟ اسطورهاي كه جهان پهلوان، آيت مردانگياش سر نوجوان بيگناه كلاه ميگذارد تا با خنجر جگر او را بدراند بعد مينشيند به گريه سردادن! يا كاوهاش تحمل كرد بيش از بيست فرزند را خوراك مار بسازند و تنها پس از رسيدن نوبت به بيستوچندمين فرزند آن وقت پا شد علم برداشت!»
شاه در ديداري از او به خاطر «اسرارگنج درّه جنّي» انتقاد كرده بود. اين را سالها بعد خودش گفته بود. هجويهاي كه گلستان در كنايه به مدرنسازي آمرانه شاه ساخته بود. احمدرضا احمدي گفته بود: «قرار بود فيلم را ببرند به دربار كه شاه ببيند. شاه همان شب مسافر قاهره بود و فرصت نشد فيلم را ببيند. بدينترتيب فيلم نجات پيدا كرد. بعد يكي از روشنفكران سابقا چپ كه از حواريون هويدا بود فيلم را لو داده بود. او به هويدا گفته بود: گلستان همه شما را مسخره كرده است. چطور نفهميدهايد؟»... فرح اما از فيلم خوشش آمده بود، مثل همه روشنفكران آن روزگار. گلستان با اينكه خود يك اشرافزاده بود اما منتقد جامعه اشرافي هم بود! به گفته خودش، نوكيسهگان وابسته به دربار! او از آنها خوشش نميآمد. و اين را با فاصلهگيرياش از آن جماعت نشان داده بود. او فيلم «اسرار گنج دره جني» را در ۱۳۵۰ ساخته بود. درست در اوج دوران تحولات سياسي كشور. همان سالي كه شاه جشنهاي ۲۵۰۰ ساله برگزار كرد تا چشمهاي بسياري در جهان را با زرق و برق فراوان خيره كند. گلستان كه پس از مرگ فروغ از كشور خارج شده بود براي ساخت فيلم به كشور بازگشته بود تا ايده تازهاش را عملي كند. او از آن همه تظاهر به پيشرفت كه شاه ادعا ميكرد به خشم آمده بود. به همين خاطر هم تصميم به هجو آن گرفته بود. پرويز صياد كه دومين انتخاب گلستان براي نقش مرد دهاتي فيلم بود، در سرمايهگذاري فيلم سهيم شد. فيلم داستان مردي دهاتي را روايت ميكرد كه هنگام شخم زدن زمين زراعياش، گنجي پيدا ميكند. او با آن گنج ظواهر زندگياش را «نو» ميكند بيآنكه براي عقبافتادگي پيرامونش فكري بكند! ابراهيم گلستان از بيم توقيف فيلم كتاب «اسرار گنج دره جني» را هم مينويسد. كتابي برگرفته از همان فيلم. از بخت ياري او است كه هر دو اثر منتشر ميشوند. اما ديري نميپايد كه هر دو اثر با موانعي روبهرو ميشوند. كتاب توسط اداره سانسور وزارت فرهنگ و هنر پهلبد سانسور ميشود و فيلم هم پس از مدت كوتاهي از اكران برداشته ميشود. در همان بازه كوتاه اكران، فيلم بهشدت مورد توجه برتر ميگيرد. بسياري متوجه كنايههاي فيلم به شاه و هويدا ميشوند. عباس ميلاني بعدها نوشت: «گمان نكنم در هيچ اثري كه تا آن زمان به چاپ رسيده بود، سرنوشت ايران، شاه و هويدا به چنين دقت و درايتي پيشبيني شده باشد. گلستان حتي در اوج قدر قدرتي شاه و ثروت تازه به دست آمده نفت - كه ولخرجيهاي جشنهاي دو هزار و پانصد ساله يكي از عوارضش بود - احساس ميكرد پايههاي رژيم در ايران لرزان است. انگار چون هاملت ميدانست كه چيزي در داربست مُلك ويران است ... اسرار گنج دره جني هزارتويي است زيبا و ظريف و در عين حال پر مغز در باب تجربه ناتمام تجدد اغلب صوري و نفتزده ايران.» ابراهيم گلستان بيرحمانه شاه را همان مرد دهاتي ديده بود كه به گنجي بيكران - نفت - دست يافته است، اما از سر ذوقزدگي نميداند با آن چه كند؟ او در واكنش به اينكه اثرش طنز خوانده شود، گفته بود: «طنز چيه. اين هم از همان مزخرفگوييهاي اصطلاح مجلههاست. طنز؟ لگد هست، پرده پاره كردن است. ميگه مرتيكه گوش كن اين زندگي شماست، اين بدبختي شماست. اين طنز نيست. كمدي غير از طنزه. توي خود فيلم هم گفته ميشه كه ميگه اين كمدي هست يا تراژدي است. به آن جمله مراجعه كن. تراژدي نبود. فارس بود. فارس به زبان فرانسوي يعني مضحكه.» او در پاسخ به اين پرسش كه چطور شد به فكر ساختن اين فيلم افتاديد، گفته بود: «براي خاطر اينكه داشتم مملكت را تماشا ميكردم و ميديدم چه طور به گوز گوز افتاده. آدمي كه حساسيت داره؛ فلان آدم، پا ميشه ميره بالا كوه تفنگ درميكنه. اين تفنگ در كردن من با عكسهاي سينما بود. من قصدم ساختن اين فيلم نبود براي سرگرمي و تفريح و پول درآوردن. ميخواستم يك بروشوري راجع به وضع خراب مملكت دربيارم.» واقعيت هم همين بود. او نيازي به پول يا حتي شهرت نداشت. قصدش «لگد [زدن بود] براي پرده پاره كردن» و عريان كردن واقعيتي كه از چشمها پنهان مانده بود. همان كه خودش گفته بود ارايه «بروشوري راجع به وضع خراب مملكت»! به همين خاطر هم خيليها را عصباني كرده بود. اما پيشگويي او درست از آب در آمده بود. خشم تودههاي مردم در ۱۳۵۷ و در نهايت فروپاشي آن رژيم، همه از مشكلاتي بنيادي خبر ميداد كه او در فيلم و كتاب «اسرار گنج دره جني» از آنها به كنايه گفته بود. تصويري از يك «اصلاحات پوشالي» كه ميتوانست با يك تكانه فرو بريزد.
گلستان علاوه بر فيلمسازي، داستاننويس هم بود. «خروس» مهمترين اثر ادبي او، در سالهايي منتشر شد كه نويسندگي راههاي تازه ميرفت و نويسندگان متاثر از ترجمه آثار نويسندگان بزرگ آثار تازه خلق ميكردند. او در اين اثر، نثري پخته و شاعرانه به نمايش گذاشت كه تا پيش از او، آنگونه تجربه نشده بود. داستاني چند لايه از موقعيتي منحصر بهفرد در يك جزيره كه آن داستان را از هر جهت يكه ميكرد. حضور دو «مسّاح» در خانه حاج ذوالفقار كبگابي و رويارويي با خروسي كه بر فراز آن خانه نشسته است و مدام ميخواند! و اين آغاز داستاني استعاري است كه قرار است ما را به لايههاي زيرين خود ببرد: «... تا اينكه از دور، خروسي اذان صبح را سر داد. به ياد خروس افتادم. چيزي است در هوا كه هر خروس از آن خبر دارد، ميداند كه صبح نزديك است يا وقت ظهر رسيده است، ميخواند. بيخواندنِ خروس صبح ميآيد، اما خروس اين هنر را دارد كه ميداند صبح ميآيد، با وقت همراه است. در انزواي پرستاره پايان شب جاي خروس خالي بود. گلبانگ از خانههاي همسايه جبران غيبت آواز او نبود - تاكيد غيبت بود. انگار اين خانه خالي بود، انگار اين خانه احتياج به آواز صبحگاهي داشت. شايد توقع جنبندگي و بيداري يك ميل عاطفي و آرزوي ساده من بود، ربطي نداشت بهواقع اما به هر صورت من بودم كه خوابآلود در خانه بودم و كمبود خانه را براي خودم شكل ميدادم.» خروس در فرهنگ ايران باستان مقدس بوده است، چون با بانگش تاريكي را ميراند و مردم را به كار و تلاش فرا ميخواند. خروس به عنوان بيداركننده مردم از خواب، نماد هوشياري هم هست و همين در آن داستان، رمزگاني فرهنگي به شمار ميآيد كه ميتواند براي درخوابماندگان، آزاردهنده باشد. گلستان در مقدمه كتاب خروس، قصدش از نگارش آن را نشان دادن روزگار خود و شناساندن آن دانسته است. او در نامهاش به سردبير ماهنامه «گردون» گفته بود داستان را پيش از انقلاب به صورت نوعي پيشبيني، نشان دادن نزديكي و لزوم رخ دادن آن نوشته است. با اين حال پس از انتشار «خروس» گروهي آن را ناديده گرفتند. شايد به اين خاطر كه از او گزيده شده بودند! او اما اعتنايي نداشت. راه خودش را ميرفت. همانطور كه هميشه رفته بود. مثل ماجراي زندگياش با فروغ كه خشم بسياري را به همراه داشت. زندگي مشترك جسورانهاي كه سالها موضوع بحث محافل مختلف شد و هيچگاه از سوي او پاسخ نشنيد! آن بخش از زندگي او كه همچنان مكتوم ماند، هر چند كه ديگران دربارهاش بسيار نوشتند.
ابراهيم گلستان، هيچ شباهتي به روشنفكران زمانهاش نداشت. چه آن هنگام كه عضو حزب توده بود و چه آن هنگام كه دلباخته فروغ شد و جنجال آفريد و چه آن هنگام كه در غبار زمان گم شد و سالها ناپيدا بود و چه در اين سالها كه مدام روي صحنه بود و سخن از اينجا و آنجا ميگفت! زندگي پر ماجراي نيم قرن نخست او، نيم قرن بعد زندگي او را زير تاثير گرفت. او آنقدر عمر كرد تا بتواند حاصل انديشههاي خود را ببيند. همانها كه دغدغه بسياري از سالهاي عمرش بود. انساني مغرور كه هيچگاه در برابر كسي سر خم نكرد و از هيچكس هم پوزش نخواست. روشنفكري به غايت مغرور كه سوداي شهرت و ثروت نداشت! روشنفكري كاخنشين كه با روشنفكران زمانهاش تفاوت داشت!