تاملي در باب «خشونت» و «ادبيات»
اندر حكايت عشق مبارز و عشق رمانتيك
سيد مهدي زرقاني
درخشانترين دورههاي تاريخ ادبي ايران، عاطفيترين ژانرهاي فارسي به اوج شكوفايي رسيد. حمله مغول و بعد از آن جنگ ايلخانان براي كسب قدرت، ايران آن سالها را گرفتار آشوب و هرج و مرج و ويرانگري كرد. اما چرا در روزگاري كه بيشباهت به «يوم يفرّ المرء من اخيه و اميه و ابيه» نبود و تصويري از آن را در گزارش نفثهالمصدور ميبينيم، كسي مثل مولانا در غزليات و الهياتش بر «عشق» و «مواجهه ذوقي» تمركز كرد و چنان سرود و نوشت كه انگار در جهان ديگري ميزيد؟ چرا سعدي كه ديده بود «پلنگان» چه بر سر اين مرز و بوم آوردند و «چو باز آمد كشور آسوده ديد»، از آن جنگ و جنايات در ايران سخني نگفت و تمركز آثارش يا بر عشقي بود كه فارغ از جهان بيرون به جهان درون ميپرداخت يا بر تعاليمي تاكيد داشت كه بر شكيبايي و مهرورزي و محبت به ديگران تاكيد دارد؟ حتي در گلستان كه به تعبير مرحوم يوسفي بازنمايي جامعه عصر سعدي است نشانهاي چندان از خشونت جامعه جنگزده به صورت عريان ديده نميشود؟ گويا خشونت جهان بيرون به جهان درون آثار او راه نيافته است. حافظ اگر حمله مغول را نديده، لابد گزارش آن خونريزيها و فرويختنها را شنيده، او چرا سامانه غزلش را از خشونتي خالي نگاه داشته و بر عكس بر زيبايي و عشقورزي چنان تاكيد ميكند كه بر هر آنكس در اين حلقه نباشد نمرده نماز ميت ميخواند؟ اين مردان (و لابد زنان) بزرگ چطور توانستهاند رويشان را از جامعه برگردانند و خشونت محيط را در آثارشان بازتاب ندهند؟ پرسش مذكور وقتي جديتر ميشود كه بدانيم زمينه غالب آثار ما در همين حال و هوا شكل گرفته و معدود كساني پيدا ميشوند مثل سيف فرغاني كه با خشم آميخته به نفرت چنين بسرايند.
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد
در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعو سگان شما نيز بگذرد
آن كس كه اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نيز بگذرد
و مگر در آثار سيف چند نمونه از اينگونه شعر داريم؟
من ميدانم كه خشونت در اين آثار به صورت غيرمستقيم (مثل تصوير معشوق خشن يا حمله به فلك) بازنمايي شده اما حتي اگر همانها را هم حساب كنيم باز هم درصد اندكي را شامل ميشود.
يكي از خطاهاي روشي و بينشي در تحليل و تعليل پديدههاي اجتماعي آن است كه علتها را به يك يا چند علت محدود فروبكاهيم. قطعا براي يافتن پاسخ سوالات فوق بايد بر آرشيو عصر مسلط شد و نه تنها من و امثال من بلكه هيچكس نيست كه بتواند ادعا كند من بر آرشيو عصر پسامغولي اشراف دارم. آرشيو سنت ديده نشده است. بنابراين، هر كس پاسخي به اين قبيل پرسشها بدهد، حدسي و گماني است استوار بر ديدن پارهاي از آرشيو اما به هر روي تجميع اين گمانهزنيها ممكن است در نهايت و عندالضروره راهي به دهي بگشايد. نكتهاي كه به ذهن من ميرسد، به عنوان يكي از علتهاي احتمالي اين است كه شاعران ما تشخيص دادند كه بازنمايي خشونت در جامعهاي كه خشونت از در و ديوار آن ميبارد، موجب تكثير خشونت خواهد شد. خشونت، خشونت ميآورد. و الا چه معنايي دارد در آن خونباران وحشت، يكي از گوشهاي سر برآرد كه
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
يا اينكه بيخيال از شب مردماني كه خانه و كاشانهشان بر باد رفته، چنين بسرايد.
شب عاشقان بيدل چه شب دراز باشد
تو بيا كز اول شب در صبح باز باشد
به نظر ميرسد سعدي بزرگ و قدماي ما به اين نتيجه رسيده بودند كه در مواجهه با وضعيت نامطلوب اجتماعي با تزريق عناصر عاطفي به جدال با خشونت اجتماعي بروند. گويا آنها متوجه شده بودند كه گفتار و نوشتار عريان درباره خشونت، خود عاملي است براي تكثير خشونت. اين همه تاكيد بر عنصر عشق در ادبيات فارسي نبايد امري اتفافي بوده باشد. من فكر ميكنم حتي تبديل شدن عشق به يكي از دالهاي مركزي عرفان و تصوف نيز معلول همين وضعيت است. عرفا بدان جهت به عشق مركزيت ندادند كه نسبت به شرايط اجتماعي بيتوجه بودند بلكه آنها تزريق عشق به بدن جامعه خشونتزده را راه خروج از خشونت يافتند. مركزيت عشق ژانر مخصوص به خود را ميطلبيد و غزل كاملا آمادگي داشت كه اين مسووليت را بپذيرد، چون نه مثل قصيده برچسب ژانر درباري بر آن خورده بود و نه مثل مثنوي درازدامن و بيانتها بود و نه مثل رباعي بيش از حد موجز. ژانر غزل تبديل شد به رسانه عمومي، در دسترس همه بود، محدوديت موضوعي نداشت، به طبقه اجتماعي خاصي منسوب نبود، نخبگان، متوسطان و عوام هم ميتوانستند مخاطب آن واقع شوند و هم سراينده آن باشند. غزل ژانري بود كه بهتر از هر ژانر ديگري ميتوانست با افق انتظارات عصر سازگار باشد و نياز جمعي را برآورده كند. شاعراني كه در اين ژانر تبحر يافتند، يا به اين خودآگاهي رسيده بودند كه براي رفع خشونت، دستكم در چنان بافتي، بايد به نقطه مقابل آن يعني عشق پرداخت يا اينكه به اين درك عصري نرسيده بودند و از سنتي ادبي پيروي ميكردند كه برآيند خودآگاهي مذكور بود. در هر دو صورت، نتيجه يكسان شد: تمركز بر عشق و متعلقات آن براي مبارزه با خشونت فراگير. توجه به حالات و مقامات عرفاني كه در اين ميانه تبديل به گفتمان غالب عصر شده نيز اين فرض ما را تاييد ميكند.
چرا بايد در جامعهاي «فقر» تبديل به يكي از مقامات عرفاني شود؟ به نظر ميرسد زمينه عمومي فقر در جامعه سبب شد كه براي مبارزه با آن به درون آن بخزند. در جامعهاي كه فقر از در و ديوارش هويداست و متفكران راهي براي رفع آن نميبينند، آن را تبديل به ارزش ميكنند تا از قابليتهايش استفاده كنند و رنج فقر را از بين ببرند. فقر كه بود، دستكم رنج فقر را حذف كنند. در چنين شرايطي است كه حديث «الفقر سواد الوجه في الدارين» جاي خود را به «الفقر فخري» ميدهد. گفتمان عرفاني وقتي دريافته بود كه قادر نيست اوضاع اجتماعي را تغيير دهد از راه مبارزه منفي وارد شد تا آستانه تحمل مردم را بالا ببرد و صبر و توكل و فقر در درجهاي از اهميت قرار گرفت كه متصف شدن بدانها ارزشمند بود. نبايد اين ايراد را بر عرفا گرفت كه آنها جامعه را منفعل كردند. دوره كلاسيك را بايد در شرايط خودش ديد و تحليل كرد. مجموعه شرايط عارفان ما را به اين نتيجه رساند كه بايد آستانه تحمل جامعه را بالا برد تا جامعه از درون منهدم نشود. آنها تغيير را در استحاله يافتند. فقر و غم و خشونت را استحاله كردند تا جامعه زنده بماند و از درون از هم نپاشد. حافظ و سعدي و مولانا و عراقي و جامي و علاء الدوله سمناني و صدها شاعر و نويسنده ديگر در چنان فضايي از عشق و صبر و توكل و فقر دم زدند. عرفان اگر هيچ هنري نداشت آستانه تحمل جامعه را بالا برد. آثار اينان مردم ما را منفعل نكرد آنها را مقاوم كرد. غم كه ميتواند فرد و جامعه را ريشهكن كند، در آثار اينان چنان خنثي شد كه از خواندن آثارشان حتي پس از گذر چندين قرن غم به خواننده دست نميدهد. آنها با «خوردن غم» و تركيب آن با عشق آن را استحاله كردند. غم نميتوانست آنها را بخورد آنها غم را خوردند. درست بدين علت است كه با وجود بسامد بسيار زياد واژه غم و متعلقات آن در ادب عرفاني، اين آثار ما را شاد ميكنند نه غمگين.
روز و شب خوابم نميآيد به چشم غمپرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
گويا غم و گريه اين بيت نه غم است نه گريه بر عكس فرحبخش است. عارفان شاعر ما هنر استحاله خشونت را با توسل به عشق ورزيدن به دست آوردند. آنها از خشونت نگفتند بلكه خشونت و همه مصاديق آن را چنان مستحيل كردند كه اثرات منفياش در جامعه به حد اقل برسد و عشق استحالهگر اصلي بود. درست به همين علت است كه عشق تبديل به دال مركزي گفتمان تصوف در فاصله قرن هفتم تا دهم شد. عشق در اين دوره به حداكثر ظرفيت معنايي رسيد تا همه توان خويش را براي خارج كردن اثرات منفي خشونت در جامعه به كار گيرد. بنابراين نبايد معنا و مفهوم آن را تا حد روابط عاطفي دو شخص تقليل داد. عشق ذو مراتب و چند لايه شد و در هر مرتبه و لايه مفهومي گرفت متفاوت از مرتبه و لايه ديگر. وجه مشترك همه لايههاي معنايي يك چيز بود: عشق راهي براي مبارزه با خشونت فراگير. آميختگي عشق و عرفان در اين دوره به اوج خود رسيد. در سراسر سرزميني كه ما آن را ايران ميناميم، قصبهاي پيدا نميشود كه ابر عشق و عرفان بر آن نباريده باشد. گويا ايرانيان راه نجات جامعه را از خشونت و وضعيت نامطلوب در عشق و عرفان يافته بودند. غيبت مظاهر عريان خشونت در شعر و نثر اين دوره ناشي از بيمسووليتي شاعران عارف نبود آنها راهحل را در طرح نقطه مقابل آن يافتند، يعني در عشق. آنها با عشق به جدال با خشونت پرداختند. در اين ميان بخشهايي از خشونت هم توانست در هياتهاي دلنشين و فريبا به بدنه عرفان و عشق نفوذ كند اما آن بخشها چندان نبود كه عشق و عرفان را به تصرف خويش درآورد و استحاله كند. نبرد عشق و خشونت در فرهنگ و ادب كلاسيك نهايتا به پيروزي عشق انجاميد اما در بدن اين عشق مبارز، اثر زخم حريف توانايش ديده ميشود. شايد بتوان تفاوت عشق مبارز را با عشق رمانتيك دهههاي اخير در همين خصلت اجتماعي و مفهومي آن سراغ جست. عشق مبارز كه در شعر شاملو به تاثير از لوركا تعين و تجسد و تجسم يافت، منفعلكننده نيست، زندگيبخش و اميدبخش است. آمده تا استحاله كند نه استحاله شود. عرفان و عشق كلاسيك استحالهكننده است.