فريدون (1)
علي نيكويي
فريدون چو شد بر جهان كامكار/ ندانست جز خويشتن شهريار
فريدون، شاه جهان شد؛ بهرسم كياني تاج بر سر گذاشت و كاخ شاهي براي خود آراست، دنيا از بدي پشت گردان شد و مردمان همه به ايزدپرستي پرداختند، اين تاجگذاري و تختنشيني بهروز مهر از ماه مهر انجام شد و آن روز را مهرگان ناميدند و جشني سخت بگرفتند و آتش افروختند و در آتش زعفران و عنبر ريختند و به بوي خوش آتش را آراستند.
فريدون پانصد سال شاه جهان بود و پيرو آيين مهر؛ خبر به فرانك مادر فريدون رسيد كه فرزندت شاه جهان گرديده؛ فرانك چو اين خبر شنيد تن بشست و به درگاه يزدان سجده كرد و به سمت بارگاه پسر درآمد و بر ضحاك بدانديش نفرين كرد و هزار آفرين به خداوندگار پاك فرستاد، فرانك يك هفته درماندگان را سير كرد و درويشي در جهان يافت نشد، سپس جشني و بزمي پا نهاد و هرچه مهتر بود و بزرگتر فراخواند؛ خواني به شكل بوستان گستراند و بزرگان را بر آن خوان مهمان كرد و گنجهايي كه با خود داشت در چشم مهتران عيان كرد. لباسهاي شاهي و اسبتازي با زين زرين و جوشن و زره و كلاهخود و شمشير و هرچه در گنجينه داشت بار شتر نمود و به سمت شاه جهان فرستاد، چو بار به نزد شاه رسيد شاه آنها را بديد و بر مادر خود درود گفت و گنجها پذيرفت؛ بزرگان لشكر چو اين بديدند به سوي شاه برفتند و به شاه آفرينها دادند و گفتند: امروز همان روزي است كه بختت به فزوني گمارد و بدانديشانت بدبخت گرديدند پس بر توست مژده پيروزي از آسمانها، مباد كه تو جز نيكي به كاريپردازي! فرداي آن روز همه بزرگان سوي شاه آمدند و با خود زر و گوهر آوردند و به تاج شاه بخشيدند و يزدان را به پاس شاهي فريدون شُكرها و آفرينها گفتند و براي شاه دعا كردند كه جاويد باشد چنين پادشاهي برقرار ماند.
پس از آن فريدون به گرداگرد جهان سفر كرد تا اوضاع ملك را با چشم خويش ببيند، در اين سفرها فريدون هرجا بدي ميديد از سر مردمان واميداشت و جهان را آباد و اصلاح مينمود پسكارش چنان شد كه جهان بسان بهشت گرديد و بدي و كژي از جهان رخت بر بست. فريدون چون سنش به پنجاه رسيد خداوندگار سه فرزند به او هديه كرد كه هر سه پسر بودند و اين سه پسر چون سه شهزاده رويشان همتاي بهار زيبا بود و تمام نشانهاي بزرگي در سيمايشان هويدا، دوتايشان از شهرناز و يكيشان كه كوچكتر بود از ارنواز. فريدون يكي از بزرگان لشكر را كه در هنر و دلسوزي بر دولت شهرياري نيكتر ميدانست برگزيد؛ نام اين پهلوان جندل بود، فريدون به پهلوان فرمان داد در سراسر جهان بگردد و سه دختر از يك پدر و مادر بيابد كه پريروي و پاكيزه و نيكگهر باشند و هيچكدام در كمال بر ديگري كمي نداشته باشند كه در خوبي با سه پسرش برابري نمايند. جندل اين دستور بگرفت و با چند كس از نزديكانش رفت تا سراسر جهان را براي اجابت خواست شاه بگردد؛ سفر جندل آغاز شد و به هر كشوري كه مهتري داشت و مهتر را دختري بود سر زد و اسرار و رازهايشان را فهميدند؛ اما آن نيافت كه شاه خواسته بود تا عاقبت روانه يمن شد زيرا نشانههايي به جندل رسيده بود كه شاه يمن را سه دختر است همانگونه كه فريدون خواسته بود.
جندل پهلوان به دربار شاه يمن رسيد و به شاه يمن درود و آفرينها فرستاد، شاه يمن هم جندل را نيك پذيرفت و فرمود چه پيام از سرورمان فريدون جهاندار داري؟ جندل گفت: از فريدون جهاندار به تو درودها و آفرينها آوردهام، فريدون به من فرمان داده تا تو را كه سرور تازياني سخت حرمت نهم؛ اما از تو خواستهاي دارد؛ فريدون جهاندار را سه شاهزاده است بسان ماه و شايسته كه از هر خواسته بينيازند و هر آرزو نمايند همان شود پس اكنون براي اين سه ماهپاره سه جفت و سه همسر بايد، پس چون خبردار شد توي پاكسرشت سه پاكيزهدامن دختر داري به دربارت روانهام كرد؛ اين بود پيام فريدون شاه اكنون تو پاسخت را بگو تا بر شاه جهان رسانم.
پادشاه يمن به فكر فرورفت و گفت: گر اين سه دختر در كنار من نباشند روز روشن من چو شب سياه ميشود من به سه دخترم سخت دلبستهام، اما براي شنيدن پاسخم بايد چند روزي صبر كني كه اين امر با عجله امكانپذير نيست، پس جندل را جايي داد و به سرعت تمام بزرگان اعراب را فراخواند تا با ايشان به مصلحت بنشيند و بزرگان عرب كه رسيدند شاه يمن با ايشان چنين گفتوشنود را سر كرد كه مرا از دنيا سه دختر است كه نور چشمانماند اما فريدون شاه پيكي فرستاده و سه دختر مرا براي سه شاهزاده خود خواستگاري نموده! من را تاب دوري دختركانم نيست، اگر جواب مثبت به فرستاده فريدون دهم در دلم غم و ماتم و اندوه فرزندانم ميماند و اگر جواب رد دهم از پيمان با فريدون جدا ميشوم و فريدون شاه جهان است و با چنين بزرگياش در افتادن با او كار خرد نيست كه من از ضحاك توانمندتر نيستم كه ديديد بر ضحاك چه آورد! اكنون كه شما بزرگان و مهان قوم من هستيد به من بگوييد كه بايد چه كنم؟
ازين در سخن هر چه داريد ياد/ سراسر به من بر ببايد گشاد