دست و پايي ميزنيم
محمد خيرآبادي
وقتي ميگويم مادرم 3 ماه پشت در كلاس اول نشست تا من از ترس مدرسه و معلم پا به فرار نگذارم، خيلي از دوستانم باورشان نميشود. وقتي ميگويم از حال و هواي اول پاييز و بازگشايي مدارس، خوشم نميآيد، با تعجب ميپرسند: واقعا؟ شايد به خاطر اينكه هميشه درسخوان بودم و به من اين چيزها نميآمد. هميشه آخرهاي شهريور كه تب و تاب مهر بالا ميگيرد، آشوبي مبهم و غيرقابل توصيف به دلم ميافتد. انگار هنوز بچه مدرسه ايام و آن حس غريب را همين امروز دارم تجربه ميكنم. 33 سال پيش در همين روزها براي اولينبار به مدرسه رفتم. مادرم دستم را گرفت و به مدرسه برد. روبهروي در مدرسه كه يك دروازه بزرگ به رنگ آبي آسماني بود، ايستادم. نميدانستم آن طرف در چه خبر است و اين سر و صداها براي چيست؟ چيز زيادي از حال و هواي مدرسه نميدانستم. از پيشدبستاني و آمادگي خبري نبود. هنوز هم اهل كوچه و گشتن با بچههاي همسن و سالم نشده بودم. سرايدار مدرسه در را باز كرد و من با سيل خروشاني از بچهها مواجه شدم كه از اين طرف به آن طرف ميپريدند، لباسهاي همديگر را ميكشيدند و به هم جفتك پرت ميكردند. پدر و مادرهايشان هم دور تا دور حياط به تماشاي آنها مشغول بودند. من به مادرم چسبيده بودم و شك نداشتم كه اگر يك لحظه دستش را ول كنم، اين سيل من را در خود غرق خواهد كرد. ميترسيدم و اشك تنها ابزاري بود كه ميتوانستم براي نجات خودم به آن متوسل شوم، بلكه مادرم متوجه شود كه ترسم حقيقي است و دستم را رها نكند. البته وقتي يك گوشه ايستادم و قلقل چشمه اشك فروكش كرد، به مهارت اين بچههاي شناگر در ميان سيل خروشان مدرسه، غبطه خوردم. يعني دلم ميخواست نترسم و من هم بپرم وسط معركه، اما دست خودم نبود. در همين فكرها بودم كه يكي از بچههاي بزرگتر - شايد كلاس پنجم يا چهارم بود- در حال دويدن به بچهاي كوچكتر از خودش تنه زد و او را نقش بر زمين كرد. آن كه كوچكتر بود غلتي زد و بلند شد شلوار و پيراهنش را تكاند و به دويدن ادامه داد. با ديدن شدت برخوردشان، يقين كردم كه من زير فشار اين سيل دوام نخواهم آورد. دوباره اشك در چشمانم جوشيد و دست مادرم را محكمتر چسبيدم.
مادرم 3 ماه پشت در كلاس نشست تا پاي درس و مشق بنشينم. كمكم به حياط مدرسه هدايتش كردند و بعد هم جلوي من دعوايش كردند كه «خانم اينطوري نميشه! بفرماييد بيرون پشت در، اونجا منتظر باشيد» و از آنجا هم او را فرستادند به خانه. درحالي كه من فكر ميكردم پشت دروازه آبي رنگ ايستاده تا زنگ آخر تمام شود و من را از دل درياي مواج نجات دهد و به خانه ببرد. به 4 ماه نرسيده، من و دوستانم به دو دسته تقسيم شده بوديم و زنگهاي تفريح را به جنگ چريكي و بازيهاي خشن ميگذرانديم. به هر حال دوره و زمانه فيلمهاي جبهه و جنگ، بروس لي و جمشيد هاشمپور بود. از كلاس پنجميها و چهارميها تنه ميخورديم و باز بلند ميشديم و در درياي خروشان دست و پا ميزديم. كمكم از آن حال و هواي بچه كلاس اولي گريان و نگران، بيشتر و بيشتر فاصله گرفتم. اما هنوز شروع پاييز برايم با حس آن روز همراه است. همانقدر دلگير و غمناك و همانقدر توام با دلشوره و ترس از بيپناهي و تنهايي. خيلي وقتها خودم را كه زير ذرهبين ميگيرم، دگرگون شده با گذشته مشاهده ميكنم. خيلي از ما وقتي به خودمان در آينه نگاه ميكنيم، احساس ميكنيم به كل عوض شدهايم. فكر ميكنيم خيلي نسبت به گذشته، 10 سال و 20 سال و 30 سال پيش، فرق كردهايم. اما كافي است يكي از اين موقعيتهاي عادي و معمولي و يكي از همين عواطف و احساسات دمدستي بروز كند تا بفهميم كه نه، از اين خبرها نيست و همانيم كه بوديم. پاييز به من يادآوري ميكند كه هنوز در برابر سيل غم و هجوم دلتنگي بيدفاعم. گاهي دلم براي بعضي چيزها و بعضي افراد، آنقدر تنگ ميشود كه جز گريه، چارهاي نميبينم. ممكن است از تنه خوردن نترسم اما از جفا و نامردي و از بيتفاوتي و بيتوجهي و از خشم و كينه ميترسم. در واقع با آن بچهاي كه دست مادرش را محكم چسبيده بود و اول مهر را با چشمه جوشان اشك آغاز كرد، خيلي فرقي ندارم. تنها فرقي كه دارم اين است كه ديدهام چگونه ممكن است 3 ماه بگذرد و آن گريه و ترس روز اول، به بازي و خنده برسد. به همين خاطر اميدوارم كه كشتي غمها و نگرانيهاي ما هم، زودتر از آنچه فكرش را ميكنيم به گوشههايي از ساحل شادي و آرامش برسد.