من از يادت نميكاهم
محسن آزموده
روزها در راه روزنامه، وقتي از ميدان توحيد ميگذرم، نگاهم كه به كوههاي شمال تهران و دركه ميافتد، بياختيار ياد دوستان روزنامهنگارم ميافتم؛ الهه محمدي و نيلوفر حامدي. از خودم ميپرسم آنها كه جايي در دامنه اين كوهها، در ساختمانهايي در بسته هستند، چه كار ميكنند؟ مشغول كتاب خواندن هستند يا ورزش ميكنند؟ شايد دراز كشيدهاند و به سقف نگاه ميكنند؟ نكند دلشان گرفته باشد؟ نكند غصه داشته باشند؟ چه تصور احمقانهاي است كه من دارم. معلوم است كه دلشان گرفته و غصه دارند. يك سال است كه در بازداشت موقتند، آزادي از ايشان گرفته شده، بدون توضيحي و بلاتكليف. دو ماه پيش گفتند پرونده آنها به مرحله «انشاي راي» رسيده. در اين دو ماه ميشد شفاي ابنسينا را هم رونويسي كرد، اين چه انشاي رايي است. آخر ميدانيد كه پورسينا، بخشهاي مهمي از كتاب سترگش را در زندان نوشت.
در تحريريه تصميم ميگيرم براي آنها بنويسم. ميدانم كه روزنامه به زندان ميرود و آنها آن را ميخوانند. شايد از اينكه نام خودشان را در صفحات روزنامه نبينند، ناراحت شوند. شايد فكر كنند كه ما آنها را فراموش كردهايم، يادمان رفته. درحالي كه اينطور نيست. واقعا اينطور نيست. شخصا روزي چند بار به يادشان ميافتم. نميدانم چه كاري از دستم بر ميآيد. باقي دوستانم هم همينطور هستند. در هر گفتوگويي كه راجع به روزنامه و روزنامهنگاري ميشود، ياد آنها هم حضور دارد. در بحث از شرايط روز هم. اصلا مگر ميشود در روزنامه بود و اين دو روزنامهنگار حرفهاي و توانمند را فراموش كرد.
وقتي در تحريريه ميگويم كه ميخواهم راجع به نيلوفر و الهه بنويسم، همه استقبال ميكنند. خوشحال ميشوند. ميگويند حتما بنويس. نازنين متيننيا، دبير صفحه آخر هم با روي گشاده تشويقم ميكند. مشكل اما اين است كه نميدانم چه بنويسم! از كجا و خطاب به چه كسي بنويسم! همه گفتنيها و نوشتنيها را ديگران گفته و نوشتهاند. خودم چند بار يادداشت نوشتهام. خطاب به مسوولان، خطاب به روزنامهنگاران، خطاب به مردم، خطاب به خود الهه و نيلوفر. زبان همه مو در آورده است. چقدر بنويسيم كه جاي اين دو و كلا روزنامهنگاران در زندان نيست؟ چقدر بگوييم كه اين دو روزنامهنگاراني حرفهاي و متعهد هستند؟ چقدر تكرار كنيم كه آنها به وظيفهشان عمل كردهاند؟ والله اشتباه شده، بالله سوءتفاهم رخ داده، اصلا شما به بزرگي خودتان ببخشيد! خانوادههايشان گناه دارند، پدر و مادر و خواهر و برادر و همسرانشان. اگر بنا به تنبيه هم بود، آيا يك سال كافي نيست؟!
مي دانم، ميدانم كه بسياري خيلي از اين حرفها را نميپسندند. ميگويند آنها كه اشتباهي نكردهاند كه معذرت خواهي ميكني. قبول. اما يك طرف قضيه كه اتفاقا طرف پرزور است، اين حرف را قبول ندارد. چه بايد كرد؟ چه ميشود كرد؟ خلاصه كه مستاصل شدهام. مستاصل شدهايم. من فقط ميخواهم كه دوستانمان آزاد شوند، پيش خانوادههايشان برگردند و اين كابوس يكساله تمام شود. البته معلوم است كه نه به هر قيمتي. اما سلامتي و آزادي آنها از همهچيز مهمتر است، چون همه مفاهيم و ايدههاي خوب، همه فضيلتها، با آزادي و سلامت و نشاط آنها معنا مييابد. به امير ميگويم، دوست دارم اين آخرين يادداشتي باشد كه براي آنها و براي آزادي آنها مينويسم. حالا به خودشان ميگويم، به الهه محمدي و نيلوفر حامدي. ما منتظر آزادي شما هستيم. ما به يادتان هستيم. ما شما را فراموش نكردهايم و آرزو ميكنيم كه دفعه بعد، خيلي زود، وقتي درباره شما مينويسيم، آزاد باشيد و رها. تا آن زمان نزديك، مراقب خودتان باشيد. با اميد.