به سوي قزوين، شاهان و قزلباشها
مرتضي ميرحسيني
اتفاقي كه افتاد بسيار شبيه به كودتا بود، هر چند آن دوران از چنين واژهاي براي جابهجايي قدرت به كمك نظاميان استفاده نميشد. ماجرا از اين قرار بود كه شماري از سران قزلباش به طمع تصاحب سهم بيشتري از قدرت، يكي از شاهزادگان صفوي به اسم عباس را كه مقيم هرات بود به شاهي برداشتند و پشت سر - و زير نام او - به پايتخت سرازير شدند. مطمئن بودند شاهي كه در قزوين به تخت نشسته است، حريفشان نميشود و مرد دفاع از عنوانش نيست. از ميان سران قزلباش نيز كسي در حمايت از او كاري نميكند و عمليات پيشروي به سوي پايتخت، قطعا با پيروزي به پايان ميرسد. پيشبينيهايشان درست بود. سلطان محمد خدابنده، حداقل تا جايي كه از روايتهاي تاريخي برميآيد، شاه نالايقي بود و حتي توان امر و نهي به درباريانش را هم نداشت. ميگفتند چشمهايش درست نميبيند، بود و نبودش چندان تفاوتي ندارد و مردان و زنان دربار نيز اصلا سنگيني سايه او را احساس نميكنند. به نوشته زرينكوب «11 سالي كه اين بنده خدا عنوان سلطنت و اورنگ فرمانروايي صفوي را در اشغال داشت در حقيقت دوره تسلط امراي قزلباش بود و جميع امور ملكي در دست آنها بود. در خاندان صفوي هيچ پادشاه حتي شاه سلطان حسين هم به اندازه او سست راي و بازيچه اراده درباريان نبود. به خاطر بيحالي و سست رايي او دربار دچار طغيان و تمرد حكام و عرصه ستيزهجويي و دستهبنديهاي امراي طوايف شد - شاملو، استاجلو و ديگران. بيحالي بيمارگونه او دست همسرش مهدعليا خيرالنسا بيگم را كه چون به خاندان امراي محلي مازندران انتساب داشت از داعيه قدرت خالي نبود در تمام كارها باز گذاشت.» اما مردان دولت و دربار، از دخالت زني - ولو ملكه كشور - در اداره امور و عزل و نصبها خشمگين بودند و سرانجام در توطئهاي كه چندان هم «توطئه» نبود، او
را كشتند.
«يك چند او را از مداخله در كارها تحذير كردند، سپس پنهاني به تهديد او پرداختند. اما مهدعليا كه طبيعت قدرتجوي و استيلاگر داشت به تهديد آنها وقعي ننهاد و سركردگان قزلباش را رنجاند. از اينرو عدهاي از سران آنها متحد شدند، خشمگين و مسلح به دولتخانه ريختند، ملكه را در پيش چشم شوهر كه در يك لحظه از فرط بيم ظاهرا بهكلي نابينا شده بود، با وضعي فجيع و با خشونت بسيار هلاك كردند.» شاه چيزي نگفت و صدايي به خشم و اعتراض بلند نكرد. نه اينكه با آنچه قاتلان كرده بودند موافق باشد، نه، او اراده مواجهه با آنان را نداشت و ميترسيد جان خود او را هم بگيرند. حتي بعدتر كه وزيرش را هم كشتند، باز سكوت كرد و دم برنياورد. يكي از پسرانش به اسم حمزه كه به شجاعت و كفايت اشتهار داشت - و در جنگ با عثماني نيز اسم و اعتباري كسب كرده بود - كوششهايي براي ختم اين آشفتگيها و نافرمانيها به كار بست و حتي تصميم به انتقام از قاتلان مادرش گرفت. اما او را هم كه رسما وليعهد كشور بود سربهنيست كردند. به اين ترتيب، آن دسته از قزلباشهايي كه بر دولت و دربار مسلط بودند، ابتدا ملكه و بعد وزير اعظم و سپس وليعهد را كشتند و آن هرجومرجي كه ضامن تامين منافعشان بود، تداوم دادند. در چنين شرايطي بود كه قزلباشهاي مقيم خراسان كه بيشترشان از مرشدقليخان استاجلو اطاعت ميكردند، در هماوردي با رقباي قزويني خود، به فكر تغيير شاه و تصاحب قدرت افتادند و عباس را كه امير اسمي نيمه شرقي ايران بود به سلطنت برداشتند. سپس راهي پايتخت شدند و تقريبا بيمنازع و بدون مخالفت جدي، نقشهاي را كه در سر داشتند، اجرا كردند. حتي در قزوين، مردم به نشانه نارضايتي از حكومت مستقر - و البته به تحريك هواداران مرشدقليخان - به استقبال از شاه جديد رفتند و در ختم هر چه سريعتر و بدون خونريزي ماجرا نقشآفريني موثري كردند. فاتحان قزوين، محمد خدابنده را در چنين روزي از سال 967 خورشيدي از تخت شاهي به زير كشيدند و پسرش عباس را به جاي او نشاندند. مرشدقليخان كه سركرده آنان بود، به هدفش رسيد و زير نام شاه عباس - كه هنوز بسيار جوان بود - قدرت را در دست گرفت. البته ماجرا، چنانكه او انتظارش را داشت، پيش نرفت. آنچه بعد اتفاق افتاد و فرجامي كه براي خان جاهطلب استاجلوها رقم خورد، روايت ديگري است.