عقل سالم در بدن سالم؟
محسن آزموده
از قديم گفتهاند «عقل سالم در بدن سالم است» در بادي امر همگان معناي اين جمله را ميفهمند و نياز به توضيح ندارد. اما اگر اهل فلسفه باشي، عادت به اين داري كه در هر آنچه عرف ميگويد،
«ان قلت» بياوري و سردرد و احيانا دردسر ايجاد كني. مثل كاري كه سقراط ميكرد، يعني مثل خرمگس به جان جامعه خسبيده چون گاو آتن افتاده بود و آرام و قرار را از او سلب كرده بود. نهايت هم شد آنچه شد. بگذريم. در مورد همين ضربالمثل مشهور و ساده هم ميتوان دقيق شد و مته به خشخاش گذاشت. مثلا پرسيد، عقل به چه معناست؟ سالم يعني چه؟ تن سالم را تقريبا همه ميدانند، اما عقل سالم چطور عقلي است؟ آيا عقل ناسالم و خراب هم داريم؟ ربط ميان اين دو چيست؟ آيا اگر كسي تن ناسالم داشته باشد، عقل ناسالم دارد يا خير؟
عقل اصولا يك قوه يا توانايي يا استعداد است. كسي كه عقل دارد، يعني توانايي يا قوه درك و فهم چيزهايي خاص را دارد، مثل حس يا خيال. ما با قواي حسي خود ميتوانيم امور محسوس را درك كنيم، يعني با قوه بينايي ميتوانيم اشيا را ببينيم، با قوه شنوايي ميتوانيم صداها را بشنويم و... به همين قياس قوه خيال يا تخيل، يك توانايي خاص است براي ور رفتن با تصورات و محفوظات و تركيب و تجزيه آنها. عقل يا قوه عاقله، توانايي درك كليات و انتزاع و ساختن و تركيب و تجزيه مفاهيم (concepts) است، همان كه به آن توان تجزيه و تحليل هم ميگوييم. مثلا همين كاري كه ما با ضربالمثل مشهور بالا ميكنيم، در اصل كار عقل يا قوه عاقله است. ما به كمك قوه عاقله است كه ميتوانيم يك جمله يا گزاره مركب را به جملات و گزارههاي سادهتر تقسيم كنيم و مفاهيم آنها را مورد بحث و بررسي قرار دهيم.
با اين تعريف ساده از عقل، اگر مورد پذيرش قرار گيرد، ميتوان معناي عقل سالم را مشخص كرد. عقل سالم، يعني عقلي كه درست كار كند و كار عقل چنانكه گفتيم، توانايي درك كليات و وررفتن با آنهاست. آنكه نتواند استدلال كند، تحليل كند، تجزيه كند و مفاهيم را انتزاع كند يا بسازد، عقل سالم ندارد. حالا ميتوان پرسيد، عقل سالم چه ربطي به بدن سالم دارد؟ ترديدي نيست كه تعقل و بهرهمندي از عقل، مستلزم اندامهايي است كه به تصريح دانشمندان، آن را ممكن ميسازند. مغز و اندامهاي مرتبط با آن، كار قوه عاقله را انجام ميدهند، مثل چشم كه كار ديدن را انجام ميدهد يا گوش كه كار شنيدن را انجام ميدهد و... بنابراين تا اينجاي قضيه روشن است كه سلامت عقل موقوف به سلامت مغز است. كسي كه دچار آسيب يا آسيبهايي در بخشهايي از مغز خود باشد، نميتواند تعقل كند. در اين باره كه آيا عقل مساوي با مغز است يا خير، حرف و حديث زياد است.
البته كساني كه ميگويند، «عقل سالم در بدن سالم است»، منظورشان سلامت مغز و قواي عصبي آدم نيست. اينكه معلوم است. آنها حرفشان اين است كه سلامت عمومي بدن موجب سلامت عقل و قواي عاقله انسان ميشود. يعني مثلا كسي كه بيماري خاصي دارد يا بدني با معيارهاي عمومي سالمي ندارد، توانايي عقلي درست و حسابي ندارد. اين حكم است كه ميتوان در آن ترديد كرد و آن را مسالهبرانگيز خواند. اولا كساني معتقدند كه اصلا عقل سالم و عقل ناسالم نداريم. آنها ميگويند، كساني كه اين تفكيك را قائل ميشوند، در واقع ميخواهند مرز و محدوده درست كنند و هنجارهاي بيروني را بر عقل تحميل كنند. از ديد گروهي از ايشان، عقل، عقل است و هيچ معياري بيرون از خودش ندارد. ثانيا گروهي معتقدند كه ارتباط برقرار كردن ميان عقل و بدن، اساسا درست نيست. مهمترين گواه ايشان هم مثالهاي نقضي از افرادي است كه بيماريهاي جدي داشتند، اما هيچ كس در عاقل بودن آنها شك ندارد. از ميان دانشمندان ميتوان به استفان هاوكينگ، فيزيكدان مشهور مثال آورد و از بين فيلسوفان، نيچه، فيلسوف آلماني كه تقريبا سراسر عمر نسبتا كوتاهش بيمار بود و اتفاقا بيماري مغزي هم داشت و بهشدت از آن رنج ميبرد. اين دسته تا جايي پيش ميروند كه ميگويند، اساسا بيماري و ناسالمي تن، گاه موجب ميشود كه فرد با ساحتها يا عوالمي متفاوت مواجه شود يا جهان موجودات را به شيوهاي متفاوت بنگرد. از ديد ايشان، فيلسوفاني چون نيچه يا سارتر يا كركگور، اگر جسم سالمي به معناي متعارف داشتند، شايد اينگونه نميانديشيدند و اين آثار فكري را نداشتند.
در مقابل مدافعان عقل سليم، ممكن است بگويند كه اصولا توليدات ذهني و عقلي بدنهاي ناسالم، مفيد نيست و بلكه مضر است. اما روشن است كه اين ادعا راه به جاهاي خوبي نميبرد و موجب حذف و طردهايي ميشود كه ربطي به نفس عقل ندارند. كوتاه سخن آنكه شايد بتوان تعبير «عقل سالم در بدن سالم» را به صورت عرفي و عمومي پذيرفت، اما دقت بيشتر در آن نشان ميدهد كه اصولا قائل شدن به تعبير «عقل سالم» پيامدهاي مثبتي ندارد. شايد درستتر آن باشد كه تعابير «سالم» و «ناسالم» را براي عقل به كار نبريم و هيچ هنجاري بيروني بر آن تحميل نكنيم. عقل تنها امر خودبنيادي است كه خودش، خودش را با اصول درونياش تنظيم ميكند و اين كار تنها در آزادي بيحد و حصر آن امكانپذير است. هر هنجارگذاري بيروني خطرناك است و به معناي پايان عقلانيت است.