يادداشتي بر نمايش «سه شب با مادوكس» به كارگرداني شيوا ديناروند
قطاري رو به هيچجا
سحر ناسوتي
نمادگرايي ابزاري است كه در آن كلمات، افراد، علايم، مكانها يا ايدههاي انتزاعي چيزي فراتر از معناي واقعي خود را نشان داده و لايههايي چندگانه مييابند. مكتب نمادگرايي يا سمبوليسم به سده نوزدهم تعلق دارد، اما بسياري از آثار متعلق به مكاتب هنري ديگر، از نمادها بهره ميبرند يا طراحي رمز و رازگونهاي دارند كه فرصت خوانش نمادگرايانه را به مخاطب خود ميدهد. نمايشنامههاي داراي نمادها و نشانههاي پنهان در هر مكتب هنري كه اجرا شوند، مكاني براي تامل بوده و بستري را براي پرسشبرانگيزي فراهم ميكنند.
اگر بپذيريم كه عنوان نماد را ميتوان به چيزي كه معنايي فراتر از شكل واقعي خود دارد اطلاق كرد، در نمايشهاي زيادي ميتوانيم اين نمادها را جستوجو كنيم؛ آثاري كه لايهاي عميقتر از سطح اوليه داستان را به مخاطب ارايه ميدهند و او را در جستوجوي معناهاي ژرف اثر تنها ميگذارند. به همين دليل است كه تماشاگران در انتظار گودو، پس از بيرون آمدن از سالن ميخواهند بدانند كه گودو نماد چه كسي بوده يا چه ما به ازايي در دنياي بيرون دارد؛ صندوقهاي چهار صندوق بيضايي نماد چيست يا پس از تماشاي سه شب با مادوكس نوشته ماتئي ويسنييك، ميخواهند بدانند كه مادوكس كيست؟
نمايشنامه، اثري است كه با اجرا كامل ميشود: زماني كه مخاطب با يك اثر نمايشي روي صحنه مواجه ميشود، قطعا شاهد تحليل و تفسير گروه اجرا بر نمايشنامهاي است كه چند يا چندين سال قبل توسط نويسندهاي در شهري دور يا نزديك يا كشوري ديگر نوشته شده است. اين تحليل گروه اجراست كه موجب كامل شدن اثر در ذهن مخاطب ميشود و به او در هنگام تماشا، مسير داده و دست او را گرفته و با خود همراه ميكند. اين خاصيت در آثار نمايشي داراي رمز و راز و نمادگونه، بيشتر خودنمايي ميكند زيرا در چنين آثاري، خواننده نمايشنامه با پرسشهايي مواجه ميشود كه دوست دارد پاسخ آن را در هنگام تماشا از زبان گروه اجرا و بر اساس نقطهنظر آنها دريابد. از همين روست كه هملت شكسپير صدها سال است به روي صحنه ميرود و قرائتهاي متفاوت آن، همواره مخاطبان را سر وجد آورده است. به راستي مادوكس كيست؟ كسي كه همزمان در چند جاي مختلف ظاهر ميشود و به جز برونوي كافهدار، گروبي مسوول فانوس دريايي و سزار راننده، همه مردم شهر از اين ويژگي او خبر دارند. اين پرسشي است كه خواننده نمايشنامه سه شب با مادوكس و تماشاگر اين نمايش، با آن مواجه است. سه شب با مادوكس كه به زبان فرانسه نوشته شده و به زبانهاي مختلفي ترجمه و اجرا شده است، با تحليلهاي فراواني از جانب گروههاي اجرايي مختلف روبرو بوده و برخي از گروههاي اجرايي مادوكس را مرگ، برخي ديگر شيطان و گروهي خدا خوانده و قرائت كردهاند. اما در نمايش سه شب با مادوكس به كارگرداني شيوا ديناروند كه اجراي خود را در تالار حافظ تهران با بازي مسعود كرامتي، بهاره رهنما، جواد يحيوي، وحيد نفر و ميلاد رمضاني آغاز كرده است، غيبت چنين خوانش يكه و ويژهاي، به همراه اشاراتي كه مخاطب را به كشف معناي مادوكس از منظر ديناروند و گروهش باشد، بيش از هر چيز ديگر به چشم ميخورد.
در نمايشنامه سه شب با مادوكس درمييابيم كه مادوكس همزمان در پنج مكان مختلف حضور داشته و بر اساس ادعاي كلارا و نژيامي، همه شهر ميدانند كه او قادر است همزمان در مكانهاي متفاوت حضور داشته باشد. مادوكس كيست؟ آيا او نمايندهاي از خدا، شيطان، زندگي، مرگ يا حتي به ياد آورنده نام نويسندهاي به نام فورد مادوكس بوده و نماينده هنر و آثار ادبي است كه همزمان همه جا حضور دارند؟ به هر حال هرچه هست، مادوكس داراي قدرتي ماورايي است كه نه در جهانهاي موازي، بلكه تنها در يك زيستجهان همزمان در مكانهاي مختلف حضور داشته و حتي خودش، خودش را ميبيند و براي خودش در را باز كرده، خود را سوار تاكسي ميكند و به گردش ميبرد.
اگر نمايشنامه سه شب با مادوكس را خوانده باشيد، ميبينيد كه شيوا ديناروند، همه عناصر نمايشنامه را تقريبا عين به عين اجرا كرده است: تمامي عناصر نمايشنامه نظير كافه، ميز بيليارد، شخصيتها و ديالوگهايي كه دقيقا مطابق نمايشنامه ترجمه شده بيان ميشوند، در اجرا وجود دارد. همهچيز هست و اجرا چيزي به درك ما از متن اضافه نكرده است: ما دقيقا همان چيزي را ميبينيم كه احتمالا خواندهايم و نه چيزي بيش از آن. نه عنصري كه از تحليلي خاص حكايت كند در طراحي صحنه ديده ميشود و نه نشانهاي اجرايي در بازيها، لباسها، ميزانسنها و كارگرداني وجود دارد. همهچيز همان است كه ميتواند باشد بدون اينكه به كشف معنايي منتهي شود.
در بسياري از تحليلها مادوكس را با مرگ همارز دانستهاند: او كسي است كه هميشه در همه جا هست، با همه بازي مخصوصي ميكند؛ يك بازي كه هميشه او در آن برنده است و هيچوقت كسي برنده نيست. كوزهاي حاوي مگس (كه در اجراي ديناروند به عسل تغيير كرده بود) همراه دارد و برادري دارد كه در كودكي در يك بشكه غرق شده است. مادوكس از پل ميترسد و دوست ندارد كه دل به دريا و آب بزند. بسياري، همه اين مفاهيم را با مرگ همارز دانستهاند: برادر مادوكس ميتواند مرگ باشد كه در جايي كوچك به نام زمين مرده است، پل صراط است كه در همه اديان مشابه و هم ارزي دارد و ترس از آب ميتواند همان دل به دريا زدن باشد كه ريسك كردن و شجاعت است.
در متن مونولوگ زيبا و پرمفهومي وجود دارد كه در اجراي ديناروند حذف شده است: كلارا در تعريف قطار شبي كه قرار است توسط آن با مادوكس به جنوب برود، توضيح ميدهد كه اين قطار كه رو به دريا حركت ميكند، تنها يك دقيقه در شهر ميايستد، ممكن است هر 10 سال يك بار به شهر بيايد و واگنهاي بسياري دارد. اين قطار ميتواند موكب مرگ باشد كه مادوكس با دوستاني كه برميگزيند به سفر ميرود.
اما همزمان ميتوان مادوكس را به شكلهاي ديگر نيز تعبير كرد: او ميتواند خدا يا خود زندگي باشد كه با آدمها بازي ميكند. بازي غير منصفانهاي كه او در آن هميشه برنده است اما از بازندهها عذرخواهي ميكند. او با هر كس بازي مخصوصي را انجام ميدهد و به دنبال طراحي يك بازي است كه در آن برنده و بازندهاي نداشته باشد. اگر فرض كنيم كه مادوكس خداست، ميتوانيم دريابيم چرا به دنبال چنين بازياي در اواسط قرن بيستم، هنگام نوشته شدن نمايشنامه است زيرا پس از رنسانس و دوران مدرن، مفهوم خدا تغيير كرده و ديگر خدا برنده نيست. از اين روست كه مردمان قرن بيستمي درون نمايشنامه قصد كشتن خدا را ميكنند تا به عبارت خدا مرده است نيچه وفادار باشند. از همين روست كه مادوكس با زنان روسپي وقت ميگذراند، همانگونه كه در تفكر مسيحي، عيساي نصراني با مريم مجدليه حشر و نشر داشته است. از اين روست كه خدا ميخواهد آن زن روسپي را نجات دهد و به سمت جنوب ببرد: نجاتي كه با ادعاي نژيامي مبني بر رفتن مادوكس با قطار به سمت شمال بر هم ميريزد و همگي را براي كشتن خدا، بخوانيد معنويت همدست ميكند. از همين روست كه وقتي از سوراخ كليد به اتاق نگاه ميكنند، خودشان را ميبينند كه مشغول بازي با هم هستند، بازياي كه در آن برنده معلوم نيست زيرا خدا، به مفهوم معنوي و اسطورهاي عادل ديگر وجود ندارد و به همين دليل، حالا كه جهان به دست خود انسان افتاده است، برنده معلوم نيست.
بر اساس اين تحليلها و بسياري خوانشهای مشابه ميتوان نمايشي منحصر به فرد و يكه از سه شب با مادوكس را به روي صحنه برد كه در آن تمامي عناصر دست به دست هم ميدهند تا آن نگاه و تحليل خاص را تقويت كرده و مخاطب را در مسيري كه كارگردان و گروه اجرايي طراحي كردهاند، سوق دهند. اما در نمايشي كه در تالار حافظ اجرا ميشود، هيچ مسير خاصي وجود ندارد و قطار سه شب با مادوكس ديناروند حتي رو به دريا نيز نميرود.
معلوم نيست بيلياردي كه روي زمين چيده شده است و بازيگران با پا توپهاي آن را قل ميدهند، چرا به آن ابعاد است و چرا روي زمين است؟ آيا قصد دارد بر مفهوم بازي در نمايش تاكيد كند؟ پس چرا اين ميز بيليارد تمام صحنه را در بر نگرفته و به عبارتي چرا اين كافه يك ميز بيليارد نيست كه همه شخصيتها مثل توپهايي در آن از اين سو به آن سو قل بخورند؟ آيا با يك نمايش رئاليستي مواجه هستيم، چنان كه بازي مسعود كرامتي قصد دارد بر آن صحه بگذارد؟ در اين صورت چرا ليوانهاي نوشيدني خالي هستند و همگي اداي نوشيدن را در ميآورند؟
آيا شخصيت كلارا واقعا يك زن روسپي است يا بازيگر تنها اداي روسپي بودن و مست بودن را در ميآورد؟ چرا بازي بهاره رهنما به اندازهاي واقعگرايانه نيست كه مخاطب روسپي بودن او را باور كند و بيشتر به نظرش آيد با يك دختر لوس خوشقيافه كه بهاره رهنما اغلب در نقشهاي سينمايي آن را ايفا ميكرد، مواجهيم؟ آيا ميزانسها مناسب يك اثر سورئاليستي با مختصات نمادگرايانه هست و در مجموع آيا كل نمايش قطاري است كه مسيري درست را ميپيمايد يا همانند حذف اين مونولوگ راهگشا، مسير آن سردرگم و حذف شده و قطاري است كه مقصدش هيچ جا نيست؟