مصر و سادات، ميراث فرعون
مرتضي ميرحسيني
حسنين هيكل او را از نزديك ديده، دورانش را تجربه كرده و دورهاي نه چندان طولاني با او همنشين بود. در «پاييز خشم» از او مينويسد. از رييسجمهوري كه سال 1970 در چنين روزي سوگند خورد و جاي جمال عبدالناصر را گرفت. مانند ديكتاتورهاي از جنس خودش، مجموعهاي از اضداد بود. با اسراييل ساخت و به امريكا نزديك شد و «در شمايل حاكم مطلق خدا ـ فرعوني فرورفت» اما مدام از دموكراسي ميگفت. روزي در صحبتي خصوصي با هيكل گفت «من و جمال آخرين فرعونهاي بزرگ مصر هستيم» و گويا بيشتر از همه فرعونها، به رامسس دوم علاقه داشت و توهم هماوردي با او در سرش جا خوش كرده بود. البته معتقد بود تفاوتهايي هم ميان او و ناصر وجود دارد؛ «جمال و من يك چيز را ميخواهيم. اما تفاوت من و او در اين است كه او هرچه ميخواست با ديكتاتوري به دست ميآورد و من آنچه را ميخواهم با دموكراسي به دست ميآورم.» بديهي بود كه دموكراسي را چيز ديگري، متفاوت با معني رايج و حقيقي آن ميفهميد و با زور سركوب و فشار تبليغات، ميكوشيد اين فهم كجومعوج را به مصريها تحميل كند. راوي ميافزايد فرعون قرن بيستمي مصر در دنيايي كاملا ساخته خودش زندگي ميكرد، دنيايي كه در آن تنها يك ستاره درخشان وجود داشت و بس، دنيايي كه در آن مطلقا جايي براي كس ديگري نبود، چه برسد به اينكه آن ديگري، جسارت كرده و زبان به بحث يا مخالفت با او باز كند. دوران حكومتش يازده سال طول كشيد. هرچه بيشتر بر امور مسلط شد، بيشتر از جامعه فاصله گرفت و در انزوا فرورفت. هيكل مينويسد سادات «وقتي قرار بود تصميمي اتخاذ كند، روزنامهها اعلام ميكردند او براي دستيابي به تصميم خود در يكي از استراحتگاههاي دور خويش معتكف خواهد شد. انگار اتخاذ تصميم همچون وحي از آسمان نازل ميشد و نه از طريق مطالعه گزارشهاي دولتي يا مشورت با مقامات عاليرتبه كشور و ديگر مستشاران. با گذشت روزها، دايره كساني كه با آنان تماس ميگرفت تنگتر ميشد و تنها معدود كساني در اطراف او مانده بودند كه آمادگي داشتند هر آنچه او به شنيدن آن تمايل دارد
بر زبان آورند. هر نتيجه رفراندومي كه به اطلاع او ميرساندند باور ميكرد و اصرار ميورزيد بيش از 99 درصد مصريان سياستهاي او را تاييد ميكنند و جز مشتي اراذل و منحرفين هيچكس مخالف او نيست. بههيچوجه حاضر نبود بداند كه تمامي فرمهاي رفراندومها توسط دستگاه در روستاها پُر ميشود بيآنكه نيازي به ظاهرسازي از جمله شمارش آرا احساس شود.» تا آخرين روز زندگي و حكومت، مدعي بود كه از زبان ملت صحبت ميكند، اما منافع مشروع و آرمانهاي مصريها را به هيچ ميگرفت و صداي مردم كشورش را نميشنيد. هر مصاحبه مطبوعاتي يا هر برنامه تلويزيوني - هم در لحن و هم در محتوا - به جدايي بيشتر ميان او و مصريها منجر ميشد. در آغاز، طبق عادت، مخالفان سياسي و روشنفكران مصري را با القابي مثل «مشتي اراذل» توصيف ميكرد، اما به مرور كار به جايي رسيد كه تقريباً همه مصريها - در نگاه او - به صف اين اراذل پيوسته بودند. آنچه تيرگي اين تصوير را بيشتر ميكند، بلايي است كه سادات و اطرافيانش بر اقتصاد مصر آوردند. هيكل مينويسد «از دوران خديو اسماعيل به اين طرف، مصر هرگز اينچنين در معرض غارت سازمانيافته - و در سطحي گسترده - مانند سال آخر زمامداري پرزيدنت سادات قرار نگرفته بود. فساد همهجاي هرم اجتماعي مصر از قاعده تا قله را پوشاند. از نخستين سال رياستجمهوري وقتي به نظرش رسيد اوضاع او روبهراه شده است، پرزيدنت سادات، بيشتر افراد خانواده را - برادران و خواهران و دامادان و بسياري ديگر از نزديكان - فراخواند و به آنان گفت ايرادي نيست كه هركدامشان به شغل تجارت بپردازند، ولي مبادا بويي از هر يك از شما بلند شود كه در اين صورت هركس جرمش ثابت شود، به سختي با او رفتار خواهد شد. هيچ دليلي در دست نيست كه ثابت كند اين تهديد در زمان حيات پرزيدنت سادات به اجرا درآمده باشد. ازهمپاشيدگي معيارها، خيلي زود همه را فرا گرفت و مسائل آنچنان درهمآميخت كه ديگر كسي نميتوانست كسي را بازخواست كند.» آنچه از او براي مصريها به ميراث ماند، كشوري با بحرانهاي عميق اقتصادي و سياسي و جامعهاي زخمخورده از فساد و سركوب بود. مصر را هم كه در مقطعي از دوران ناصر، كشوري پيشرو و موثر در ميان اعراب تلقي ميشد، به كشوري حاشيهاي و ضعيف تبديل كرد و نقش آن را از اهميت و اعتبار انداخت.