• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5606 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲۷ مهر

وقتي مي‌نشستند زمين زرد مي‌شد، بلند كه مي‌شدند آسمان

جنون ملخ

محمد اكبري

تريلي وُلوو F-H سفيد با بار سنگ سربالايي رودخانه شور را كله كرد به طرف بالا. از عوارضي دوم اتوبان ساوه بي توقف گذشت. وقتي رسيد به تابلوي «شهر پرند - 500 متر» سرعتش كم و كمتر شد. لبخندي بر لب راننده نشست. جلويش پرشياي سفيد با لاستيك‌هاي پهن و شيشه دودي بالاي پنجاه درصد پارك بود. بارِ شيشه توي سنگ جابه‌جا شد توي پرشيا. خرداد تمام گرمايش را ريخته بود توي سر راننده. نفسي عميق كشيد. ملخ‌ها سرريز شده بودند داخل شهر. ملخ‌هاي زرد كه درختان كنار جاده را بي‌برگ كرده بودند، لخت‌وعور. با دستمال چهارخانه عرق پيشاني‌اش را گرفت: «كرمت را شكر الهي. اين آخرين بار بود. توبه.» و فوت كرد به دو طرفش: «راضي‌ام به رضايت اوس‌كريم. ديگر توبه، توبه مردانه، مرد و مردانه.» و نيشگوني از تشك صندلي گرفت: «و تو سالار، خوش‌ركاب، خوبي و بدي ديدي حلال. وقت جدايي رسيد، تو سي صاحبت، رسول سي سرنوشتش.»
كمر تريلي زير سنگيني سنگ خم بود. نگاه به آينه انداخت: «ديگر رسول شوفر ماشين سنگين نيست. الهي حكمتت را شكر. رسول مي‌رود آقاي خودش باشد نوكر خودش.» و سر تريلي را پيچاند طرف شهر پرند. بعد كل تريلي ميزان شد در بلوار ورودي شهر. ملخ‌ها از روي تريلي مي‌پريدند، بعضي‌ها مي‌خوردند به شيشه و پخش مي‌شدند جلوي چشمش. حس كرد پشت سرش صداي آژير مي‌شنود. در آينه دقت كرد، خبري نبود. عرق پيشاني را گرفت.
سه بار حوصله كرده بود، خطر كرده بود، رفته بود بندر و برگشته بود، بي‌آنكه بار سنگ را در پرند تخليه كند، با بار رفته بود و آمده بود. وقت معطلي نداشت. به هر قيمتي بود بايد بي‌خلاف مي‌رفت و باخلاف برمي‌گشت؛ قرارش اين‌طور بود. فوري و فوتي توي چهارده روز بايد كار را جمع مي‌كرد. با بار سنگ و شيشه آمد، با بار سنگ برگشت بندر. دوباره با بار سنگ و شيشه آمد و اين‌بار آخر بود. سر بالا كرد: «الهي شكرت. رسول ديگر كم آورده بود. رسول را سربلند كردي با اين پول قلنبه كه گذاشتي ته جيبش.»
به مقصد رسيد. دنده‌عقب تريلي را هدايت كرد به طرف درِ بزرگ زنگ‌زده. در، روي غلتك به حركت درآمد. گاز داد و مسلط تا ته گاراژ عقب‌عقب رفت. شنيد: «دير كردي آقارسول. پدرآمرزيده صبر ايوب مي‌خواهد كاركردن با تو پسر خوب. ميداني چند روز چشم‌انتظارم. فكر كنم حدود دو هفته‌اي باشد. تلفنت را هم كه خاموش كردي. گفتم خداي نكرده تصادفي چيزي كردي. هميشه خوش‌قول بودي تو. حساب كار از دستم دررفته. ده روز پيش، پانزده روز پيش، بار كردي سنگ را توي بندر. الان رسيدي پدرآمرزيده؟ گفتم كوسه‌هاي جنوب بلعيده‌اند تو را.»
رسول بر شانه مرد گاراژدارِ سنگ‌فروش زد: «پيش مي‌آيد مشتي. ماشين‌داري يعني ماتم‌داري، شوفري هم يعني غلط‌كاري. موتور را ريختم پايين آوردم بالا ناموسا.» و پكي به سيگار زد: «شرافتا بار سنگت برايم بار شيشه بود انگار. آنقدر دقت كردم يك‌وقتي لك نيفتد بهش، انگار دارم ماهي آبستن حمل مي‌كنم. ناموسا اگر دروغ بگويم رفيق.» و چشم دوخت به رديف سنگ‌هاي كنار ديوار دورتادور گاراژ، به رنگ‌هاي مختلف و مشت كوبيد بر لاستيك تريلي: «ديگر كار نمي‌كنم با اين ماشين يا هر ماشين ديگري. مولايي، جاده و ماشين‌سنگين تخم ميتركاند. خسته شدم ناموسا. مي‌روم سي يك شغل ديگر. ديگر اخلاقم با تريلي و جاده دور و دراز جور درنمي‌آيد. خيلي F-H را دوست دارم اما تحويل مي‌دهم، هم اين زبان‌بسته خلاص مي‌شود هم من. ديگر نيستم، انصافي.» و درِ ماشين را قفل كرد: «اين عروسك اينجا ميماند امانت. صاحب‌ماشين بعدِ خالي كردن سنگ مي‌آيد سروقتش. حساب‌كتاب اين‌بار هم با او.»
مردِ گاراژدارِ سنگ‌فروش گفت: «زودتر برو خانه‌ات. اين روزها، خبر نداري لابد، يك مرضي همراه ملخ‌ها آمده به شهر پرند، مردميري... نخند رسول، جدي مي‌گويم. تندي از اينجا دررو.»                        
رسول به زور خنده‌اش را كنترل كرد و ميان سرفه گفت: «چه مرضي گفتي؟ شرافتا راست مي‌گويي؟ مردميري چه كوفتي هست؟ شوخي نكن عمو، من قلب ندارم، الان مي‌تركد تو شكمم. اگر سنگ هم ببارد، امشب مي‌روم بلوك B پيش بروبچه‌ها. صبح زود مي‌روم پي زن و بچه‌ام شهريار، خيلي خسته‌ام ناموسا.» و ته‌سيگار را زير پا له كرد: «كسي كه از گرگ ميترسد گله‌داري نمي‌كند.» ملخي پريد پشت گردنش، ملخ ديگري خزيد توي پاچه شلوارش. دلهره داشت، حس كرد صداي آژير مي‌شنود، ته دلش خالي شد. ملخي از يقه پيراهن سر خورد روي سينه‌اش. حالا پليس‌ها را ديد كه ايستاده‌اند كنار F-Hو بلندبلند حرف مي‌زدند: «ديوار گاراژ را بلندتر كنيد، اين روزها همه‌جا ناامن شده با اين ملخ‌ها. از رودخانه شور و نيزار ميپرند طرف پرند. خيلي مراقب باشيد.»
مرد گاراژدارِ سنگ‌فروش چشمكي دور از نگاه سه پليسِ سمندسوار حواله رسول كرد: «درست ميفرماييد سركار، ولي چقدر ديوار را بلند كنيم! ملخ‌ها از برج‌هاي ده طبقه هم بالا كشيده‌اند، عصباني‌اند، خيلي. هرچه سبزي بود چريدند.» و اشاره كرد به رنگ لباس‌شان: «اينقدر سمجند كه شما هم رنگ لباستان را عوض كرديد و زردپوش شده‌ايد.»
پليس جوان‌تر سر تا پاي رسول را ورانداز كرد. ملخ‌ها داخل لباسش بودند و رسول ناآرامي مي‌كرد.
«بارت چيه؟ بارنامه داري؟» 
رسول دست كرد توي پيراهنش، ملخ را درآورد. تمام تنش به خارش افتاده بود و آرام و قرار نداشت؛ پليس‌ها و ملخ‌ها تمركزش را بر‌هم زده بودند. پليس پيرتر به او نزديك شد و ملخ زردي را از يقه‌اش درآورد. پليس جوان‌تر فقط تماشا مي‌كرد. پليس نه پير و نه جوان گفت: «تو از كجا مي‌آيي كه اينطور ملخ ميزايي؟!»
رسول سرفه‌اي كرد و ملخي را زير پا له كرد: «از بندر جناب‌سروان. بارم سنگ است. پي يك لقمه نان حلال سي هفت‌سر عائله.»
پليس جوان‌تر گفت: «اين چه آفتي بود افتاد به شهر پرند؟ بدهوايي و گرمي يك‌طرف، اينها هم يك‌طرف.»
رسول به لاستيك F-H با پاره‌آجر ضربه زد: «راست مي‌گويي برادر.»
ترس وجودش را مي‌خراشيد، بيهوده گفت: «عاشق شدم، خريت كردم زن گرفتم، زنم سه بار زاييد، هربار دوتا.» مي‌دانست بي‌ربط مي‌بافد. پليس‌ها بند كرده بودند و رفتني نبودند. رسول دستش را آماده دستبند كرده بود. مرد گاراژدارِ سنگفروش دست  دراز كرد طرف پليس پيرتر: «سركار، مرسي از اينكه به ما سر ميزنيد، امنيت اينجا بيشتر مي‌شود؛ فقط نمي‌دانم با اين ملخ‌ها چه كنم، حيران اينهايم.»
پليس جوان‌تر سوار سمند شد. استارت زد، روشن نشد. چندبار ديگر. روشن نشد. درِ ماشين را به جاي سبز، زرد كرده بودند. كاپوت را پليس پير داد بالا. ملخ‌ها هجوم برده بودند به طرف شلنگ بنزين. رسول شلنگ را سرهم‌بندي كرد و نشتي را با چسب دوقلو گرفت. پليس‌ها سوار شدند و از گاراژ زدند بيرون.
ملخ‌هاي زرد روي F-Hنشسته بودند و در قسمت بار از اين سنگ به آن سنگ مي‌پريدند. مردِ گاراژدارِ سنگفروش دست دراز كرد طرف رسول: «رفيق امشب فكر بروبچ‌بازي تو برج‌هاي شهر را از كله‌ات بيرون كن. برو پيش چندقلوها و مادرشان.» 
رسول هم مي‌ترسيد، هم دودل بود؛ ملخ‌ها اعصابش را به‌‌هم ريخته بودند. از گاراژ زد بيرون. از نيزار كنار رودخانه شور فقط نامش مانده بود، ديگر نيزار نبود، چند ساقه زرد مانده بود كه در باد تكان مي‌خورد. رسول احساس گناه مي‌كرد اما ته دلش راضي بود؛ هرچند دلهره داشت، دلهره گير افتادن اما خنده‌اي ته دلش بود، كيف مي‌كرد. ديگر لازم نبود ساعت‌ها پشت F-H بنشيند توي سرما و گرما. مي‌توانست سوار زندگي شود، هرشب پيش زن و بچه‌هاش باشد، بيشتر تفريح كند. ملخي را از توي گوش كند و زير پا له كرد. سيگار را از جيب درآورد و تكاند كف دست. صداي آژير ماشين پليس پشت سرش بود. زير سايه برج ده طبقه، بلوك B. ته دلش خالي شد. آمبولانسي آژيركشان از كنارش رد شد. رسول دل به دريا زد و رفت طرف ورودي برج. ملخ‌ها از ديوار به شتاب بالا مي‌رفتند. هيچ‌چيز سبزي نبود، همه را خورده بودند. رسول بايد تتمه حساب را صاف مي‌كرد و مي‌زد به جاده زندگي. بيشتر وسوسه شد، ديگر حوصله نداشت. هواپيمايي به سرعت از بالاي برج سر خورد. سيگار را در زيرسيگاري بزرگ ورودي برج خاموش كرد و ملخ‌ها را از رويش تكاند.  دكمه طبقه هفتم را فشار داد. تنهايي داخل آسانسور ته دلش را خالي كرد، زيرلب گفت: «درود بر شرفت رسول. انگار پلنگ را اول نان دادي بعد با آجر زدي. كاري كه تو كردي يعني اين.» و حسابي خودش را در آينه قدي آسانسور ورانداز كرد. ملخي از روي آينه بالا رفت. هرچه دقت كرد نفهميد ملخ از آينه بالا مي‌رود يا از گردنش. ناخودآگاه دستش رفت طرف گردن. ملخ نبود. توي آينه راه مي‌رفت. دوباره دست برد طرف گردن، ملخ آمد توي دستش، انداخت زيرپا و له كرد. ملخِ توي آينه هنوز داشت روي گردنش راه ميرفت. ترسش بيشتر شد. آسانسور طبقه پنجم را رد كرده بود. با خود زمزمه كرد: «د، پانزده سال تنهايي تو كابين تريلي نشستن پاك خلت كرده آقا رسول.» به طبقه هفتم رسيده بود، درِ آسانسور باز شد. صداي آژير ماشين پليس، آمبولانس، ماشين اداره برق، آب، آتش‌نشاني و كساني كه چراغ گردان سرخ بر ماشين يا موتورشان سوار كرده بودند، از خيابان‌هاي شهر پرند مي‌آمد. 
بعد از تهاجم ملخ‌هاي زرد مهاجر، يك سوله بزرگ شده بود سردخانه؛ كنار برج‌هاي فاز 5 پرند. يك سرِ سوله تا رودخانه شور بود نزديك ني‌زار كه فقط اسم ني‌زار داشت؛ كنار ايستگاه تصفيه پسماند. سرِ ديگرِ سوله تا پاي برج‌هاي سيماني خاكستري. سردخانه طوري طراحي شده بود كه با سيم بكسل و كنترل كار مي‌كرد. هر بار چهار تابوت بلند مي‌شد و در جاي خودش جاگير مي‌شد، مثلا رديف پنج، طبقه ده، قفسه دوازده. هر قفسه شماره‌اي داشت؛ A، B،  C و الي آخر. روي جنازه‌ها ماده‌اي مي‌ريختند كه جنازه خشك مي‌شد و سبك، انگار موميايي. غيرقابل تجزيه و فسادناپذير. تقريبا همه جنازه‌ها يك ‌شكل مي‌شدند. 
تمام مرده‌ها مرد بودند. هفته اول دست‌كم روزي يك مرد مي‌مرد و هفته بعد سه مرد در يك‌روز. خيلي‌ها سراغ مردهاي گمشده‌شان را مي‌گرفتند. مردهاي سالم ناگاه مي‌مردند؛ نه تب مي‌كردند نه سرفه، نه علامتي داشتند. فقط به اين مردها ملخ مي‌چسبيد، هرجا مي‌رفتند ملخ‌ها رهاي‌شان نمي‌كردند. ملخ‌هاي سمج و هواي گرم و خشك، هر سبزي را خورده بودند. ولوله‌اي به پا شده بود. هواپيماها از روي برج‌ها مي‌سريدند. چند درخت زرد مانده بود در شهر، بي‌برگ. هجوم ملخ‌ها به همه طرف. توده‌اي زرد قاطي صداي هواپيما.
مردها شب‌ها مي‌آمدند به خانه، دوش مي‌گرفتند، شام مي‌خوردند، تلويزيون تماشا مي‌كردند، شب‌بخير مي‌گفتند، و صبح بيدار نمي‌شدند. تمام بدن‌شان بي‌ريخت مي‌شد؛ از شكل آدميزاد خارج مي‌شدند. همه يك‌‌شكل مي‌شدند، يك‌جور، از شناخت مي‌افتادند. خانواده‌ها زنگ مي‌زدند به اورژانس، 110، آتش‌نشاني. آژيرها با سرعت مي‌رسيدند پاي برجي.
از بسياري مرگ و مير مردان، سوله بسيار بزرگ شد انبار دپوي مردگان. سردخانه، سوله بزرگ شهر كه براي منظور ديگري طراحي و ساخته و تجهيز شده بود، در شرايط موجود و در هجوم ملخ‌هاي زرد و زيادي جنازه‌ها، تغيير كاربري داده بود و شده بود انبار آدم، جنازه‌هاي يك‌شكل. زيپ كيسه برزنتي باز مي‌شد و زنان و مردان ماسك بر دهان، عينك بر چشم، با لباس سفيد، شماره مي‌دادند و جنازه تحويل مي‌گرفتند و رسيد مي‌دادند. 
ملخ‌ها از در و ديوار سوله بالا مي‌رفتند و ساختمان به رنگ زرد درآمده بود. ملخ‌ها به آبِ سرريز شده از كولرها هم رحم نمي‌كردند. ناگهاني سرريز شده بودند در پرند و به هيچ سبزي رحم نمي‌كردند. شهرداري رنگ سبز را قدغن كرده بود، هيچ چيز سبز در شهر پيدا نمي‌شد، بر هر چيز سبزي رنگ مي‌پاشيدند. همه‌چيز رنگ عوض كرده بود. ماشين‌هاي سبز برگه تعويض رنگ رايگان مي‌گرفتند. حمل و نگهداري رنگ سبز ممنوع بود. وقتي ملخ‌ها مي‌نشستند زمين زرد مي‌شد، بلند كه مي‌شدند آسمان.
در اين اوضاع رسول با تريليF-H وارد شهر پرند مي‌شد، با بار شيشه و سنگ، با دلهره‌اي سنگين از آژير پليس كه تمامي نداشت در شهر. هر لحظه انتظار داشت بيايند و دستبند بزنندش، با آنكه مي‌دانست مو لاي درز معامله‌اش نمي‌رود. با خودش حرف مي‌زد و ته دلش رضايتي بود: «ديدي آمدم زن؟ پس بگو درود بر شرفت مرد، خوشبختي را كادو كردي دادي به هفت‌سر عائله.» دردسرِ اصلي رسول ملخ‌ها بودند، به همه جاي بدنش سرك مي‌كشيدند.
رسول زير بلوك B ملخ‌ها را از لباسش تكاند و وارد آسانسور شد. زنش تا آنجا خبرش را داشت. از آنجا به بعد گم شده بود. حتي گزارش‌هاي سه پليسِ سمندسوار هم مفيد واقع نشده بود. آب شده بود و فرو رفته بود پاي برجِ B. 


محمد اكبري، حاشيه‌نشين دايمي، متولد رشت، ارديبهشت سال چهل وهشت، ساكن تهران و به‌شدت درگير حاشيه شهرهاي بزرگ. گويا دو نقطه در زندگي‌ام جبر است يكي نوشتن و خواندن و ديگري برخورد با حاشيه هر شهري كه زيسته‌ام يا در آن كار كرده‌ام. كارم را با شعر شروع كردم با مرگ تمام مي‌كنم. اولين كتابم مجموعه شعري بود در سال‌هاي خيلي دور و بعدش مجموعه داستان «چند تكه خواب تاشده ميان دستمال». بعد ديگر ننوشتم و از جمع‌هاي ادبي كناره گرفتم و همه‌چيز تمام شد جز كسب تجربه و حاشيه ‌اندوزي. با تنها كسي كه در آن چند سال جسته‌گريخته ارتباط داشتم كيهان خانجاني بود. به‌طور خستگي‌ناپذيري پيگير بود كه كجايي، چه مي‌كني و... آب پاكي را ريختم روي دستش كه ديگر نيستم! اما نازنين‌رفيق همچنان پيگير بود تا اينكه يك روز در باغ «سالار مشكات» رشت ديدمش و شعر «قهوه‌خانه»ام را برايش خواندم. گفتم فكر كنم اين‌بار ديگر باشم. گفت تو مي‌روي و بازهم گم مي‌شوي تا يك ماه، دو ماه، يك سال و خيلي سال اما اين‌طور نشد. ديگر گم نشدم تا همين حالا. ارتباط دوباره با دوستان كم‌كم از طريق كيهان فراهم شد. مجموعه شعر «رودخانه‌ها پشت سدها تمام مي‌شوند»، مجموعه داستان «ساليان بد و باد» و نوِلاي «سال ورزايي» را در اين دوره منتشر كردم. حالا هم بيش از هميشه مي‌‌خوانم و مي‌نويسم.... نولاي« تبعيد سايه ندارد» و «تهران حاشيه دارد» را آماده چاپ دارم. اين دو كتاب اخير شايد جمع‌بندي فترت ده‌ساله باشد. داستان« جنون ملخ» به زودي در مجموعه « تهران حاشيه دارد» منتشر خواهد شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون