روايت اضطراب رنج و تنهاييانسان
پژمان دادخواه
تنهايي از جمله مسائلي است كه همواره مورد توجه هنرمندان و نويسندگان بوده و در تمامي ادوار به نوعي اين مساله مهم در آثار هنري و ادبي بازتاب داشته است. در دوره معاصر به واسطه تجربيات متعدد اجتماعي، فرهنگي و سياسي مقوله تنهايي در آثار هنري و ادبي حضور ملموستر و پررنگتري داشته است. اولين تصويري كه از تنهايي به ذهن متبادر ميشود، تنها بودن يك فرد و جدايي از بقيه افراد جامعه است. يعني همان معناي اوليه و ظاهري كه طبيعتا هر كس ممكن است آن را در برههاي از زمان تجربه كرده باشد. شكل ديگر، تنهايي ميانفردي است كه به عبارتي فرد در ميان جمع و در كنار افراد ديگر هم تنهاست، چون ديگران دركي از او ندارند و ميانشان جدايي و فاصلهاي برقرار است. تنهايي ديگر، تنهايي درونفردي است كه ماحصل فاصله و شكاف ميان اجزاي وجود اوست كه يكي از ثمرات سركوب احساسات، نيازها و خواستههاي فرد است و به نوعي منجر به فروريختن هويت فرد ميشود، چراكه فرد از خودش آگاهي ندارد. ساحت ديگر تنهايي كه خود جاي تامل دارد، تنهايي اگزيستانسيال است كه مبين فاصله و شكاف ميان انسان و هستي است كه آنهم با رنجهايي توام است؛ رنجهايي كه برآمده از پرسشها، مسالهها و دغدغههاي انسان است. از اين حيث شايد تنهايي را بتوان يكي از رنجهاي هميشگي بشر قلمداد كرد كه اگرچه گاهي برطرف ميشود و انسان سعي در التيامبخشي و تسكين آن دارد، اما واقعيتي است كتماننشدني كه همواره همراه اوست. به تعبيري ميتوان تنهايي اگزيستانسيال را فراتر از ساير شكلهاي تنهايي دانست و اين قسم از تنهايي بيشتر در پيوند با هستي است كه تعريف ميشود؛ يعني اگرچه انسان در اجتماع و جغرافياي زيست خود تلاش دارد كه از سد تنهايي عبور كند و به واسطه ارتباط با انسانها و شكلهاي ديگري از تجربه و مهارت بر تنهايياش فايق آيد، اما باز هم تنهاست و اين تنهايي مدام همراه اوست. در اين تجربه تنهايي اضطرابي نهفته هست كه در نهايت منجر به خودآگاهي ميشود.
يكي از نمايشهايي كه به اين دغدغه مهم انساني ميپردازد و بر اشكال تنهايي تمركز دارد، نمايش «شبيه خون» به نويسندگي سهراب حسيني و كارگرداني محمد حاتمي است كه اين روزها در تالار سايه مجموعه تئاترشهر در حال اجرا است. اين نمايش روايتگر سرگذشت يك انسان تنها و بيان واگويههاي او در برابر تماشاگران است. شروع نمايش با حضور بازيگر مرد درون فضاي استوانهاي سفيدرنگ در انتهاي صحنه است. پس از مدتي بازيگر از اين فضا خارج شده و وارد صحنه ميشود و بهطور واضح او را ميبينيم. اگر بتوان اين فضاي استوانهاي سفيدرنگ را به مثابه پيله ابريشم يا زهدان مادر در نظر گرفت، اولين تجربه تنهايي و ورود به جهاني ديگر براي فرد در اينجا رخ ميدهد و مواجهه با مفهوم تنهايي از همان ابتداي نمايش مورد تاكيد قرار ميگيرد. به عبارتي اين فضاي سفيدرنگ نقطه امني براي بازيگر است كه پس از خروج از آن به بيان تجربيات و سرگشتگيهايش ميپردازد. در ادامه بازيگر به شيوه تكگويي شروع به روايت ميكند كه گفتار او به نوعي برآمده از جهاني اجتماعي، فرهنگي و فلسفي است و ارجاعاتي متعدد و پراكنده را به همراه دارد. اين فرد، فردي مسالهدار است كه از هر مساله و موضوعي سخن ميگويد و روان و ذهنش درگير مسائل زيادي است و همين امر وضعيت او را به وضعيتي بغرنج بدل كرده است؛ وضعيتي كه نه تنها در گفتار و جنس بازي او ديده ميشود، بلكه در صحنه و فضاي كلي كار نيز هويدا است. محمد حاتمي سعي كرده است با تاكيد بر نشانهها و ايجازها براي نقل معاني كمك بگيرد و به جاي صحنهاي شلوغ، بر نشانهها و عناصري تاكيد كند كه هر كدام از آنها دلالتهايي معنادار به همراه داشته و سعي در ترسيم جهان فرد دارند. فضاي سفيدرنگ كوچكي كه در وسط صحنه است و بازيگر روي آن قدم ميزند را شايد بتوان بيابان بيانتهايي دانست كه فرد در آن پرتاب شده و سرگشته است. اين طراحي اگرچه بخش كوچكي از صحنه را در برگرفته، اما ميتواند ارادهاي از كل جهان و هستي باشد و به تعبيري آن را يادآور مغاكي دانست كه ميان جان و جهان ايجاد شده است. عنصر ديگر صندلي متحرك و چرخاني است كه به شكل دوراني ميچرخد و ميتواند سرگشتگي و وضعيت كنوني فرد را اغراقشدهتر بنمايد و مهر تاييدي باشد بر احوال و موقعيت او. نور نيز در اين نمايش كاركرد مهمي دارد و به نوعي در فضاسازي و تداعي زمان و ذهنيت فرد نقش پررنگي دارد. زماني كه فرد در حال روايت و بيان واگويههاست و زماني كه روياها و گنجينهاي از ناخودآگاهش مرور و تكرار ميشوند، نور تغيير ميكند. اين مهم تا جايي است كه در انتهاي نمايش نور موضعي قرمزي تابيده ميشود كه بهرغم كاركردهاي معنايي و روانشناختي متفاوت، شايد بتوان آن را بيانگر تاريكخانهاي دانست كه قرار است آنچه بر فيلمي ثبتشده، ظاهر گردد. در اينجا هم انگار با ظهور بسياري از خاطرات و تصاوير ذهني مواجهيم كه در ناخودآگاه بازيگر انباشته شده است؛ همان حرفهايي كه بر زبان ميآورد، يا حضور دختر رقصاني كه درون پيله ميچرخد و گاه روي صحنه ظاهر ميشود. همه و همه حكايت از جهان ذهني بازيگر دارد كه به شكلهاي مختلف روايت ميشود و انگار همه اينها قرار است جايي ظاهر شوند و به ثبت برسند. همچنين رنگ آبي در بخشهايي از صحنه ميتواند تداعيگر روياها و خاطرات شخصيت اصلي نمايش باشد كه به شكلهايي در حال مرور شدن است.
لباس نيز به عنوان عنصر مهمي در بافت فرهنگي و اجتماعي ميتواند به عنوان يك نظام نشانهاي قلمداد شود و در اينجا نيز چنين وضعيتي دارد. لباس بازيگر با لباس عادي و روزمره افراد جامعه متفاوت و متمايز است و انگار متعلق به يك فضاي خاص است كه همين مساله تمايز احوال و موقعيت اين فرد را مورد تاكيد قرار ميدهد. اين لباس شايد لباس فرمي است كه ميتواند متعلق به يك آسايشگاه، بيمارستان، زندان يا هر مكان ديگري باشد كه حالا فرد به آنجا تعلق دارد و با اين تعلق مكاني نيز زندگياش معنايي متفاوت دارد. به عبارتي لباس در اينجا به عنوان عنصري متمايزكننده سعي در بخشيدن معنايي متفاوت به شخصيت نمايش و موقعيت او در جهان كنوني دارد. همچنين رنگ خاكستري لباس ميتواند يك وضعيت بينابيني را تداعي كند؛ وضعيتي كه نه سفيد است و نه سياه. در اينجا فرد نه به خودآگاهي كامل رسيده و نه از اين عالم و هستي و دنيا به دور است. او در يك وضعيتي بينابين قرار گرفته و گويي به سمت روشن در حال حركت است. به تعبيري انسان به هنگام مواجهه با تنهايي اگزيستانسيال است كه اضطرابي را تجربه ميكند و در نهايت به خودآگاهي منجر ميشود؛ يعني از اين مواجهه، تجربه و آگاهي به خودآگاهي ميرسد. از اين زاويه ميتوان به وضعيت شخصيت اصلي نمايش نگريست، فردي كه پس از تجربه حس غربت در هستي و تنهايي وجودي و متحمل شدن رنج و اضطراب به سمت خودآگاهي گام برميدارد و توام با بارقههايي از اميد به سمت زندگي اصيل و داراي معنا رهسپار ميشود. چنانچه در خلاصه نمايش آمده است: «اين تكگويي گزارشي است مخدوش، از آنچه بر انساني تنها اما اميدوار، گذشته است.» از جهاتي اين گفتار را ميتوان به مثابه بيانيهاي در نظر گرفت كه به نوعي مبين روح كلي حاكم بر اثر است و ميتواند به نوعي تداعيكننده مواردي در نظر گرفت كه در سطرهاي فوق شرح آن گذشت.
«شبيه خون» توانسته يكي از جديترين و دردناكترين مسائل بشري را مورد تامل قرار دهد و به يكي از مهمترين وضعيتهاي بشر يعني رنجها و اضطرابهاي ناشي از تنهايي بپردازد. بنابراين نظر به اقتضاي موضوع يادشده، اين شكل از روايت در صحنه يعني تكگويي شايد بتواند به بهترين شكل روايتگر تنهايي انسان باشد؛ انساني كه با انبوهي از مسائل، چالشها و دغدغهها در برهوتي گرفتار شده و با حس تنهايي دست و پنجه نرم ميكند. محمد حاتمي توانسته با بازي روان، مسلط و گيرا تماشاگر را تا آخر نمايش با خود همراه و از دغدغهها و مسائل ذهنياش پردهبرداري كند و روايتگر بخشي از مهمترين مسائل و وضعيت خاص بشر يعني تنهايي باشد. مساله تنهايي با تمامي ابعادش در اين نمايش به شكلهاي گوناگوني مورد تامل و تاكيد قرار گرفته است و بارها از زبان بازيگر نمايش نيز اين واژه شنيده ميشود. مثلا در جايي از تنهايي به هيولا تعبير ميشود و بازيگر ميگويد: «تنهايي هيولاي غريبيه... همه روزهاي هفته را ميبلعه، جاش غروب جمعه بالا مياره...». علاوه بر گفتار بازيگر، در ساير جزييات نمايش همچون طراحي صحنه، لباس و نور نيز اين مساله تاكيد شده و هركدام از اجزاي صحنه به عنوان نشانهاي مهم و قابل خوانش در فضاسازي كلي اثر موفق عمل كرده و با به همراه داشتن دلالتهاي معنايي بر اين موضوع مهم تاكيد داشتهاند و در خلق فضاسازي كلي نمايش موفق عمل كردهاند.