• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5612 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۴ آبان

وردي خواند و به اطراف فوت كرد

موسي

محمد اكبري

ترس‌هاي موسي با طولاني‌شدن كار راه‌آهن بيشتر شد. حالا منتظر شب بود. از سربازان مي‌ترسيد و از كارگران كه با مته تپه سنگي را سوراخ مي‌كردند. رو كرد به آسمان، دست گذاشت بر سينه، تعظيم كرد. سربازِ قدكوتاه گفت: «خيلي شري موسي. همه مي‌دانيم ديگر كارايي گذشته را نداري. كوتاه كن اين معركه را، دست بكش از اين بازي.» و سعي كرد به او نزديك شود.
 موسي كناره گرفت. همراه گله و شكر، از تپه كنار بستر رود بالا رفت. روبه‌رويش راه‌آهن در دست ساخت بود. ريل تا جايي كه دشت بود ادامه داشت؛ تا زير برج‌هاي شهر «پرند»، تا رود «شور». بيم افتاد به جانش، حس كرد پشتش مي‌لرزد. علفچر را راهِ قطار كرده بودند. گله را برد خواباند جلوي راهِ قطار و بيل و غلتك كنار تپه. همراه رمه و شكر، به بالاي دپوي ماسه رسيد، با تكيه به چوبه دستي. سربازان تفنگ بر دوش در سايه سنگ‌شكنِ غول‌پيكر ايستادند، جر و بحث‌شان بالا گرفت. موسي گفت: «محض رضاي خدا، رمه دارد نفله مي‌شود از بي‌علفي و سروصداي ئي ماشين‌هاي بزرگ زردِ بدكردار. گفتم يك كاري بكنم، همراه شكر و نيستي. همدان ريل ندارد يا فلان‌جا، به ما چه دخلي دارد؟ ما خدازده‌ها، سر پيازيم يا ته پياز؟ به رمه چه دخلي دارد.»
سايه موسي قاطي سايه كارگران كوتاه و بلند مي‌شد. بر تكه‌بلوكي نشست. كمربندش را تنگ كرد. سربازها را كه مي‌ديد ته دلش خالي مي‌شد، هميشه توي «قطعه چهار» بودند. هر كاري مي‌كرد نترسد، نمي‌شد، بيشتر مي‌شد ترسش. رو كرد طرف بيابان: «ياخدا، خودت بلا را دور كن، ئي چي بود تو شكم علفزار سبز شد، چه بدبختي‌اي بود، نفس رمه را بند آورده‌اي خاك. خودت سركشي ئي بشر را بخوابان يا خدا، يك‌بار ديگر مردك را ببينم، چندتا كلفت بارش مي‌كنم، همو رييس ريل آهن را. يك زوري نشانش بدهيم من و رمه و دو تا زنم. شكر كه فقط مي‌زاد، سالي دو تا؛ نيستي كه فقط ادا مي‌ريزد، اصلا نمي‌زاد، فقط با حرف سر را پر مي‌كند، برعكس شكر كه زبان‌دارِ بي‌زبان است مثل ئي رمه. مثالِ نيستي توفير دارد، مثل ئي سگ زرد پاچه مي‌گيرد.»
با حوصله سيگار بهمن را جا داد سر چوب‌سيگار و با كبريت گيراند. همه‌جا پر از سروصداي كارگران. سگي زوزه مي‌كشيد. ظرف‌هاي يك‌بار مصرف كارگران ميان بوته‌هاي گون قل مي‌خورد. صداي تفنگ بلند شد. تف كرد بر كف دست و چوبه دستي را گرفت. سربازي لوله تفنگ را به آرامي گرفت طرف موسي. باد افتاد زير پالتويش. سيگارش به ته رسيده بود: «اگر يك‌ذره تكان بخوريد از ئي بالا مي‌پرم تو سنگ‌شكن. جيگرم را درآورديد، چرا ئي‌طور مي‌كنيد. ياخدا، چه مي‌شد اينها گورشان را گم مي‌كردند. ئي حرفا چيه از دهان‌تان در مي‌كنيد، خواب ديديد خير باشد، ئي دشت ريشه‌ام است، پاي ئي بوته‌ها عمل آمدم. نمي‌فهميد.»
وردي خواند موسي و به اطراف فوت كرد. هوس كرد برود بالاتر از دپوي ماسه. بلندي به او آرامش مي‌داد. گله اطراف تپه ولو بود، حركت تك‌تك گوسفندان را مي‌پاييد، گرگي اگر بود، كه بود، را مي‌ديد از بلندي. ماسه زير پايش مي‌لغزيد. خواست سُر بخورد از دپوي ماسه، نگاه سربازان پشيمانش كرد، روي ماسه نشست. كاميون زردي كنار ريل بود. خيلي نزديك بودند سربازان، اگر تكان مي‌خورد گير مي‌افتاد. در محاصره بوته‌هاي خشكيده گون بود مسير راه‌آهن. رفت طرف ديگرِ دپوي ماسه. تلوتلو خورد. چمباتمه زد: «شكر لال است ولي زياد مي‌زايد، با نگاهش گپ مي‌زند، با گله مي‌آورمش صحرا، هم مغزم كمتر درگير مي‌شود هم گله از شكر ياد مي‌گيرد سالي دوبار مي‌زايد، دوقُل. حيفِ ئي گله نيست بي‌علف بماند لاكردارها. جيگرم سوخت، از درد دارم مي‌ميرم، خداگير بشيد الهي با ئي قطار آوردن‌تان. الهي من فداي‌تان بشوم، براي چي ئي طوري مي‌كنيد، هر طرف ريل صد متر حريم! هي خدا چه مي‌شد گور به گور مي‌شديد. نيستي زياد حرف مي‌زند، گاهي مي‌خوابم بيدار مي‌شوم مي‌بينم هنوز تو حرف است. مي‌ماند خانه به رتق و فتق بچه‌ها و خانه‌داري. هر وقت همراهِ گله مي‌شود نصفِ گله نازا و قِسِر مي‌مانند.»
كارگران سروصدا مي‌كردند. موسي منتظر بود، منتظر رفتن كارگران، منتظر غروب خورشيد، منتظر تاريكي، تا از دست سربازان خلاص شود اما از غروب و تاريكي خبري نبود. كلاغي بالاي سرش بود اما صدايش نمي‌آمد. سرباز چاق گفت: «تا كي مي‌تواني آن بالا دوام بياوري موسي‌خان. ما صبرمان بسيار است داداش، خلاصه به‌زير خواهي آمد.»
سرباز لاغري كه پوشه بزرگي دستش بود، با پشت قوزكرده و بيني نوك تيز به موسي لبخند زد: «ما را دست انداختي موسي، مامور دولت را؟ آسمان حركت كرده، قدري ديگر اينجا پرِ ماسه و خاك و باد مي‌شود، مجبوري بيايي به‌زير يا بپري توي سنگ‌شكن.» و بر آسفالت چمباتمه زد سرباز: «خدا همه رفتگان خاك را بيامرزد، جمعي جهات، و تو را موسي!» و اشاره كرد به پوشه، بعد به موسي: «اين نامه اعمال توست، سنگين. راهي جز تسليم شدن نداري، ‌گيري، پابند مي‌خورد به پات، قپاني مي‌خورد به دستت تا در كار عمراني دولت اخلال نكني ديوانه.»
موسي روي بلوك سيماني نشست. طول راه‌آهن پر از غلتك و لودر بود، مسير ريل مثل ماري پيچ مي‌خورد در دشت. موسي از دستگاه‌هايي كه تپه را سوراخ مي‌كردند مي‌ترسيد. گفت به سربازان: «بچه‌ها، ئي دفتر دستك‌تان را الكي سياه كرديد عليه من. ئي شوم است. روي تخم پوچ خوابيده‌ايد. حذر كنيد، خجالت بكشيد، لاف نمي‌زنم سر پيري، تجسم شيطانيد، ئي سيل همه‌تان را مي‌برد. نيستي هميشه نذر دارد، نذر راه نيفتادنِ ئي قطار. تخمِ صداي نحسي كاشته‌اند توي ريشه گوشم، آرام باشيد... شب دراز است.»
سربازي رفت طرف دپوي ماسه. پشت سرش بيابان پيدا بود. كلاغي از روي اين دستگاه به روي آن دستگاه مي‌پريد، از روي لودر بر بيل. سرباز گفت: «خوب دررفتي موسي‌خان، مي‌خواستي زودتر از همه در بروي، فكر نمي‌كني دير بيدار شدي نامرد، رفته بودي آن‌طرفي با گله كه چي؟ مي‌خواهي راهي پيدا كني براي تبرئه خودت، تو كه عرضه دررفتن را نداشتي چرا رفتي، چرا ما را زابرا كردي، دو روز، سه روز، الكي دورخودمان مي‌چرخيم، كجا دررفتي؟ حالا كه اينجايي، عرضه زد و خورد هم نداري.»
موسي به چوبه دستي تكيه داده بود. شكر به بالاي دپوي ماسه رسيد و برايش چاي ريخت از فلاكس توبره‌اش و استكان را داد دستش و قندان را گذاشت روي بلوك و دور شد. داغي و تلخي چاي به موسي مزه داد، گفت: «بچه تو هنوز معلوم نكردي سر پيازي يا ته پياز، درشتي الكي نكن، دلم گواهي مي‌دهد پخي نيستي. اگر تو بتواني قپاني كني دستم را، تا حالا بايد آبروم هزاربار ريخته باشد پيش هر پدرنامردي. يك نذري بكن نيستي تا ريشه‌كن شوند اينها. چه توي دل سياه‌تان داريد بچه‌ها؟ چه فكري كرديد كه از كله سحر ئي‌جا هستيد تا دم ظهر، از دم ظهر لابد تا سر شام. نيامديد نيامديد، الان چه وقت آمدن‌تان بود؟ من را نگاه كن تو را خدا با كي‌ها طرفم.‌اي خدا كار من را نگاه كن سي كي قصه مي‌كنم، ئي‌ورم بدبختي، آن‌ورم بدبختي.»
صرافت سيگار افتاد، نخي گيراند. سرباز چاق گفت: «ديگر چه چيز به تورت گير ‌كرده نامرد، رو كن ببينم، از ما حذر نكن، اين‌طور نبين ما را، دل‌مان قد دل گنجشك است. بيا وردستم جاگير شو تحويلت نمي‌دهم.»
گوسفندان روي تپه بودند. هنوز شب نشده بود. نگاه موسي لابه‌لاي ريل مي‌چرخيد، سر بعضي پيچ‌ها مكث مي‌كرد، هوا خاك بود و باد. با تكيه بر چوبه دستي بلند شد. سرباز چاق گفت: «فكر نكني‌ها، اينجا قبر سفارشي تو است. شب جمعه فاتحه مبسوط بايد بخوانند زنانت برايت. دعا هم داري، دعاي ديوانگي؟ جن رفته تو جلدت كه اين‌طوري بازي درمي‌آري سر دولت.»
تعداد زيادي آدم، كوچك و بزرگ مي‌شدند پيرامون سنگ‌شكن و گوسفندان لابه‌لاي ماشين‌آلات و كانكس‌ها مي‌چريدند. موسي نگاه گرداند طرف خورشيدِ كم‌زور، آفتاب فقط در آسمان بود تا باشد. گره شال را بر گردن سفت كرد و پر شال را انداخت بر شانه، كلاه را از سر برداشت و مشت كرد توي دست، يك قسمت از بيرون‌ماندگي گوش را كرد زير شال و چين پالتو را بر شكم و سينه به وسواس صاف كرد و گفت: «خوب گوش كنيد، خدا ريخت‌تان را به‌هم بزند. يا خدا، ئي سربازان امان نمي‌دهند. حيوان ؛   زدي تو ملاجم با قنداق كه چه. نمي‌دانم چه جني هستيد شماها، خيلي لگد مي‌پرانيد، خيلي فكر مي‌كنيد بزرگيد، خيلي مرديد، هر چه هستيد، ريخت‌تان تباه است، تباه‌تر مي‌شود. چي‌چي مي‌خواهيد نمي‌دانم، كلافه‌ام كرده‌ايد. بياييد دستگيرم كنيد اگر مرديد. ئي ريل را، پيچ‌هايش را، اگرهم بسازيد همه را باز مي‌كنم، اگر نباشم وصيت مي‌كنم بچه‌هايم بازكنند.»
سربازان از سه طرف از دپوي ماسه بالا رفتند و گوسفندان از تپه سنگي. كارگران سوراخ‌هاي روي تپه سنگي را پر از ديناميت كرده بودند. تپه منفجر شد. آسمان سياه شد، پر از خاك و سنگ و پشم و خون و گوشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون