محسن توحيديان
«سرنوشت تازه» با زير عنوان «جهان در بوطيقاي نيما يوشيج» كتابي است نوشته فرياد ناصري كه به تازگي ازسوي نشر حكمت كلمه منتشر شده است. قصد اساسي اين كتاب -چنانكه نويسنده هم به آن اشاره دارد- نشان دادن «تعليمات مسلكي» يا همان نظريات ادبي و هنري نيما است و ميدانيم نظريات هنري و ادبي، خود بر بسترهاي كلانتري امكان ظهور و بروز دارند. بسترهايي چون مفاهيم جهان، طبيعت، عين و ذهن، انسان و... و كار نيما تدوين و تاليف نويي از نسبت ميان اينهاست. از اين منظر ميتوان گفت «سرنوشت تازه» بازنگري آن طرز نگاه و زيست و فكري است كه نيما پيش كشيده است. درباره اين كتاب با نويسندهاش، فرياد ناصري گفتوگو كردم. او شاعر، نويسنده و منتقد است و كتابهايي مثل «گنجشكها روي برف راه ميروند»، «سربازهاي خسته پشت خاكريزهاي تخت»، «اوراد حاشا»، «سرزدن»، «نامههاي آلي» و «مقدس» را در كارنامه دارد.
من از جمله كساني هستم كه اقبال خواندن كتابت را پيش از انتشار داشتم و قبلا هم درباره كتاب حرف زديم. با اين حال ميخواهم بپرسم اولا چطور شد سراغ پژوهش درباره نيما رفتي و بعد اينكه نام «سرنوشت تازه» از كجا آمد؟
محسن عزيز؛ البته اين لطف تو بوده و اقبال من كه كتاب را پيش از انتشار خواندي اما اينكه چرا نيما و چرا «سرنوشت تازه» بايد بگويم اين به نگاه من به تاريخ و زيست آدمي مربوط است. يعني اينكه باور دارم هر دورهاي از تاريخ كه ميتواند استمرار گذشته باشد، جدا شدن و كندهشدن از گذشته هم هست. در عين حال كه خودش آينده گذشته است، گذشته آيندهاي هم هست. يعني تاريخ زيست آدمي نه جدا از آدمي كه به خاطر همين تاريخ آدمي بودنش در آن تشخص خاص خودش را دارد. اين آنات تاريخي خود كنار همه زنجيره يك دور و دوره را ميسازند كه نسبت به دورهاي قبل و پيشش تفاوت و تشخص دارد. اين تفاوتها را بايد در پسِ پشت اشتراك كلمات جست. زبان همانطور كه ميتواند تداوم فرهنگي را برعهده بگيرد، توهم فهم فرهنگي را هم رقم ميزند. چطور اين توهم فرهنگي را ببينيم؟ با يك پرسش؛ به گمان تو آن عشقي كه فردوسي از آن ميگويد با عشقي كه مثلا سعدي ميگويد يكي است؟ با عشق حافظ چطور؟ با عشق مولانا چطور؟ با عشقي كه شاملو ميگويد چطور؟ اگر كسي لفظ عشق را بگيرد، مغز را بگذاشته و پوست را برداشته است. با اين مثال عيان شد كه نهتنها مفهوم بزرگي مثل عشق بايد بسياري از مفاهيم بنيادين چون مرگ، چون جهان، چون بودن و زيستن و هرچه از اين دست در هر دورهاي معنايي تازه داشته باشد در زير پوست نامي كهن، وگرنه چطور اينهمه دور سرآمده و طرزها تازه شدهاند. حالا بايد بگرديم و ببينيم كه هر دورهاي يك چهره اصلي يا نمادين داشته باشد، چهرهاي كه گوياي آن دوره باشد. نشاندهنده آن تغيير و تفاوت بنيادين كه ورق دوره را عوض ميكند يا عوض شدن ورق دوران را بهخوبي نشان ميدهد و بيان و عيان ميكند. چنين نگاهي را در متون عرفاني خود هم نسبت به انبياي الهي داريم؛ چه در ابنعربي و چه در متون سيد حيدر آملي كه هر پيامبري نماد معنايي است در دور خودش. از اين قرار نيما براي من نماد و بيان دور تازهاي بود كه پيش از او شروع به شكل گرفتن كرده بود و هنوز ادامه دارد. جهاني كه شكل و شمايل و مسائل اساسي ديگر شده بود و بسياري از آن مسائل هنوز همانند كه بودهاند، بهويژه در ساحت زيست سياسي و فرهنگي ما. اگرچه جلوههاي تكنولوژيك زيستمان تغييرات محسوسي داشته است و همين سبب تغييرات تازهاي شده است اما درباره موارد بسيار زياد و مهمي هنوز با همان چيزهايي درگيريم كه نيما درگير بود. اما در مورد نام كتاب. هم نام فرعي و هم نام اصلي كتاب جايگاه جهان در بوطيقاي نيما يوشيج است. نيما جهانمان را عوض كرده، جهان نوآمده را دريافته و به پذيرفتنيترين شكلي بيان كرده است. وقتي جهانمان تغيير ميكند، همهچيزمان دگرگون و تازه ميشود. از اين قرار نيما نماد سرنوشت تازهاي بود كه ميآمد.
از همان آغاز، پيشگفتار، خواننده ميداند با رويكردي فلسفي با جهان شعري نيما روبهرو است. در فصل نخست هم مفهوم جهان را در انديشه فلسفي بررسي كردهاي. جداي از اينكه به هر متن و پديدهاي ميتوان از هر چشماندازي نگاه كرد، نسبت شعر نيما با فلسفه در معناي كلي آن چيست؟
در اين پرسش چند چيز بايد روشن شود. نخست به گمانم برويم سراغ آن «چشمانداز» مثلا اگر نقد ادبي و هنري را با تمام نحلههايش يك چشمانداز بدانيم،آنوقت يك گام بايد پستر برويم تا به نظريههاي هنري برسيم و يك گام هم دوباره پس بنشينيم تا به فلسفه هنر برسيم كه ديگر وارد سرزمين فلسفه شدهايم. از طرفي ارتباط ادبيات و فلسفه پيچيدهتر از آن است كه بشود بهطور كامل در شرح بالا روشنش كرد، چراكه واسطه و رسانه هر دو زبان است. براي همين اشتراك رسانه است كه گاهي حتي تداخل مرزها هم پيش ميآيد. نيچه متنهايي مينويسد كه ارزش ادبي دارند. داستاننويسان داستانهايي مينويسند كه ارزش و اهميت و حرف فلسفي دارد. بهعبارت درستتر ادبيات از رهگذر فلسفه و فلسفه از رهگذر ادبيات رقم ميخورد. به ياد بياوريم كه هانري برگسون و برتراند راسل نوبل ادبيات گرفتهاند. پس اينجا پيش و بيش از يك چشمانداز است. در تعاريف چندگانه فلسفه ميخوانيم كه فلسفه اساسيترين باورها و مفاهيم و نگرشهاي يك فرد يا گروه هم فلسفه آن فرد و گروه محسوب ميشود. حتي باورهاي ما براي زيستن در موقعيتهاي خاص هم ميتواند ذيل تعريف فلسفه بگنجد. خب اگر فلسفه را روش زيستن بدانيم، باورهاي اساسي افراد بدانيم، ميتوان گفت پاسخ داده شده است. اما حتي اگر فلسفه را در همان تعريف علمياش نيز خلاصه كنيم باز ميتوان پرسيد كه درست كه يك هنرمند و شاعر ممكن است بهطور كلاسيك وارد ساحت فلسفي نشود، اما بهطور پيشيني حتما تعريفي از مفاهيم اساسي دارد كه ماحصل آن ميشود بروزات هنرياش. مثال اگر بخواهم بزنم دو جهان شعري خيام و مولانا را كنار هم بگذاريد تا دو جهان فكري و دو دستگاه فلسفي متفاوت را ببينيد. اين دو شاعر چون شعرهايشان، جلوههاي تفكري دارد شايد مورد پسند نيفتد، نظامي و فردوسي را باهم بسنجيم. شعرشان و قصهگوييشان خبر از تفاوت بنيادين فكري و فلسفيشان دارد.
ميخواهم بدانم آيا ميتوانيم نيما را يك فيلسوف-شاعر بدانيم؟
از آنجا كه نظريه هنر و فلسفه هنر در سرزمين فلسفهاند و نيما نيز طرح و نظريه ادبي داشته است، ميتوان او را -البته با تسامح بسيار- فيلسوفشاعر دانست اما اگر فيلسوف را در معناي كلاسيك فيلسوفان بزرگ و بهويژه نظامساز بدانيم خير، نيما فيلسوف نيست.
جهان از نگاه نيما، جهان غرب است كه با انقلاب صنعتي و پيدا شدن فناوريهاي نوين تعريف ميشود؟ سهم مفهوم جهان در انديشه نيما چقدر دروني و چه اندازه معطوف به بيرون است؟
بايد حواسمان باشد غلبه تعريف غرب از جهان را با خود جهان نزد كسي اشتباه نگيريم. غرب دارد با توسعهاش تعريفش از جهان را رواج و گسترش ميدهد اما آيا جهان براي نيما به تمامي همان تعريف است يا نه؟ بهطور قطع ميتوانم بگويم كه نه، نيست. تمام نيما اين است كه به آنچه به دست دارد، جهان آمده و جهان خودش را تعريف كند و براي اين كار از وسيعترين چيز نزديك به جهان ميرود يعني طبيعت مدد ميگيرد. مشهور است كه نيما توجه ما را به جهان خارج يا عين جلب كرده است. در اين قول مشهور شكي نيست اما بايد در نظر داشته باشيم كه او از جهان ذهن بيشتر كليشهها و الگوها را در نظر داشت. دعوت او بيشتر اين بود كه يكبار ديگر با مصالحي كه خودمان با آنها مواجهيم خلق كنيم و بسازيم و خب مصالح هر كس در جهان او متفاوت است. هرچند كه در روند كتاب نشان داده شده است كه جهان به تمامي همان چيزها و اعيان محسوسش نيست و نيما اين را به مرور دريافته است كه كنه تمام چيزها ابهام است. اگر بخواهيم اين ابهام در كنه چيزها را تفسير كنيم شايد آن وجودي باشد كه به قول هايدگر همهچيز در جهان در بند آن است و شايد بشود گفت آن ذات مبهمي است كه جامي در لوايحش از آن سخن ميگويد. پس نيما در پي شناخت و تاسيس و تعريف و تقويم جهان نو دورِ خودش اگرچه از بيرون ميآغازد اما بارها ميبينيم كه سر از درون درميآورد اما اين درون ديگر درون انسانِ دورهاي پيشين نيست. درونِ انسانِ جهان تازه نيز درون ديگر و تازهاي است.
اغلب درباره نيما با استناد به اينكه او خودش را آدمي بيگانه در شهر و دورافتاده از طبيعت زادگاهش ميبيند، يك دوگانه شهري- روستايي ساختهاند و به گمان من از اين برداشت پيشتر نيامدهاند. يكي از فصلهاي مهم كتاب، درباره طبيعت در بوطيقاي نيما و اگر دقيقتر بگويم، جهان به منزله طبيعت است. طبيعت از ديدگاه نيما كدام است؟ طبيعتي كه بار فلسفي دارد يا تنها اتمسفري است كه به رمانتيسم و نوستالژي آميخته است؟
موافقم با تو. يك دوگانه سطحي ساخته شده است و در اين دوگانهاي كه گفتي روستا مظهر طبيعت ميشود و طبيعت هم لابد دار و درخت و رود و درياست. در فصلي كه اشاره ميكني نشان داده شده است كه طبيعت در كار نيما به چه معناهايي به كار رفته است. طبيعت در معناي محيط اطراف، طبيعت در معناي ذات و نهاد چيزها، طبيعت در معناي ناتوراليستي و همينطور طبيعت در معناي ويژگي اصلي هرچيزي. بعد از اين دستهبنديها تازه حرف رفته بر سر نسبت طبيعت و اشيا، طبيعت و اجتماع و... يعني اصلا اينطور نيست كه نيما بگويد طبيعت و يك طبيعت در تمام مدت نوشتن او حاكم باشد. گاه ميبينيم كه طبيعت در چند معنا همزمان در متنهاي نيما حاضر است. فراموش نكنيم تلاش براي فهميدن ماهيت هر چيزي، چيستي هر چيزي در بيشتر مواقع فلسفي است. يعني همين كه كسي تلاش ميكند بفهمد جهان چيست، طبيعت چيست، نسبت جهان و طبيعت چيست، در حال تفكر و فلسفهورزي است. بماند اينكه خود طبيعت در معنايي، امري فلسفي است. بروز طبيعت در معاني مختلف، زيست نيما را بدل به متني فلسفي ميكند كه در آن زيست-متن كوشش و مجاهدهاي ميبينم براي به آفتاب افكندن معناي طبيعت. كوششي كه خيلي در گستره وسيعي از برداشتهاي سطحي تا برداشتهاي عميق، خودش را نشان ميدهد.
كتاب، تنها به شعر نيما نميپردازد و نوشتههاي ديگر او مثل حرفهاي همسايه، يادداشتهاي روزانه و ارزش احساسات را هم بررسي ميكند. كمتر شاعري در دوران معاصر پيدا ميشود كه اينهمه درباره كاري كه ميكند و آنچه ميانديشد، نوشته باشد.
از قضا همانطور كه ميداني درگيري اصلي اين كتاب با متون نثر نيماست. ميخواهد از دل آنها نقشهاي را استخراج كند كه نيما طرح ميافكند براي شعر خودش در وهله اول و در وهله دوم براي شعر فارسي. هر شعر نيما اگر خودش عمل باشد كه هست، متنهاي ديگر نيما چه نامهها و چه يادداشتها و ديگر نوشتههاي او را بايد نقشههايي حساب كنيم براي عملياتي كردن. او در نوشتههايش مينشيند به تجزيه و تحليل و ترسيم نقشههاي راه تا با هضم و تمرين مدام اين نگرها و نظرها، بتواند عملش را رقم بزند. مجموع اين نوشتهها ميتواند «بوطيقاي نيما» ناميده شود. خب، اين خيلي مهم است كه يك شاعري در فارسي يا يك هنرمندي در فرهنگمان به اين شكل منظم و پيگير از خودش متن نظري بهجا ميگذارد تا ما با تكيه بر آن بدانيم كه در سرش چه ميگذشته است. خلاف سنت چند هزارسالهمان كه با اثر طرفيم و از آن تعريفي نداريم و مجبوريم كه خودمان برايش تعريف بسازيم.
در فصل پاياني كتاب نوشتهاي «نيما انسان را در دل قوانين ميديد.» منظور قوانين طبيعي است يا آنچه اجتماع وضع ميكند؟ اگر منظور دوم مراد است، چطور ميتوانيم اين جمله نيما را كه براي احسان طبري مينويسد «فقط ميگويم آزاد باشيد» در آن تعريف جا داد؟
حتما به خاطر داري كه در اين فصل به تناظر آن چهار برداشت نيما از طبيعت، چهار چهره از انسان گفته ميشود كه در جهان نيما حاضرند: انسان محكوم طبيعت، انسان عاصي، انسان عاقل و خردورز و انسانِ انسانيشده. براي همين «نيما انسان را در دل قوانين ميديد» دو معنا ميتواند داشته باشد. يك معنايش ميتواند مربوط به دوره علمباوري نيما باشد كه دوست داشت اخلاق هم مثل رياضيات و فيزيك قاعده و قانون مشخص و روشن داشته باشد. معناي ديگرش اين است كه نيما انسانها را در دل وضعيت تاريخيشان ميديد. حالا ميتوان با اين دو معنا سراغ برقراري پيوند با جمله دوم رفت. اگر فكر كنيم قاعده و قانون با آزادي تنافر دارد، سخت در اشتباهيم. در معناي دوم هم آشكار است كه افق آزادي هر انساني وضعيت تاريخي اوست. ما در افق دوران خود آزاديم. در بخش نتيجهگيري هم بحثي پيرامون زيبا ساختن و آزاد ساختن نوشتهام كه در آنجا به حكايتي عرفاني اشارهاي كردهام: «درويشي سوال كرد كه يا شيخ بندگي چيست؟ گفت: خدايت آزاد آفريد. آزاد باش!» من دوست دارم بين آزاد بودن ادوار قديم و آزاد بودن دور جديد نسبتي ببينم و آنگاه نتيجه بگيرم كه آزادبودن از دغدغههاي بنيادين ايرانيان بوده است.
در همين فصل نوشتهاي انسان عاصي و انسان عاقل جهان نيمايي در كشمكشاند و انسان عاصي كمكم جايش را به انسان عاقل ميدهد كه ديگر به آن شكل در حال مبارزات اجتماعي و سياسي نيست. مبارزات اجتماعي و سياسي در شعر نيما چه نمودي دارد؟
پاسخ اين پرسش را با پاسخ مختصر پرسش پيشين آغاز ميكنم كه نيما در واقع انسان را زاده تكاملهاي پيدرپي ميداند و مينويسد: «زندگي نيست ميداني/ جز براي آزمايشها كه ميباشد» نيما در دوره پرتلاطمي زندگي ميكرده كه هنوز ميراث كوشش مشروطهخواهان نسلهاي پيش پامال روزگار نشده بود. هرچند صداي چكمههاي رضاخان هم به گوش ميرسيده است. انسان ايراني كنده شده از گذرگاههاي باصفاي كهن و خيابانهاي چراغاني دوره صفوي اصفهان مثلا، ناگهان پرتاب شده به خيابانهاي كثيف شهري جديد كه در دعواي مشروطه و مشروعه هنوز داغ است. نيما مرگ فرخي را ميبيند و مرگ عشقي را و در اين مرگها تار و مار شدن ايدهآلها و آرمانهايي را كه شايد هنوز وقت زايشش در اين خاك نبوده است. ببينيد، شما اين سطرها و شعرها را به ياد بياوريد: خشك آمد كشتگاه من تا آنجا كه ميگويد: به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را يا شعري كه در آن ميگويد: ديري است نعره ميكشد از بيشه ميكشد... و شعر شكستهپر، شعراي آدمها، شعر وقت تمام، شعر ياد بعضي نفرات، مهتاب يا شعر سوي شهر خاموش را بخوانيد كه با چه ضربه و توصيفي شروع ميشود: شهر، ديري است كه رفته است به خواب... نيما در روند تدريجي رشد خود انگار درمييابد كه احتمال خطاي انسان متفكر در سياست زياد است و خطايش هم سنگين. چيزي كه شاگردانش چندان درنيافتند و با سياست درافتادند و پشيماني همهشان را بعدها شنيديم. اينجاست كه اين سطرها خودشان را درستتر نشان ميدهند: در جگر ليكن خاري/ از ره اين سفر ميشكند. بايد سر بگذاريم بر اين واژه سفر تا سفر را در تمام ساحتهاي معنايياش ببينيم. سفري كه «خفته چند» از آن جاماندهاند؟ سفري كه گلهاي زودرس ميآغازند و در راهش جان ميدهند: در جگر ليكن خاري/ از ره اين سفرم ميشكند...
نيما در پي شناخت و تعريف جهان نو اگرچه از بيرون ميآغازد اما ميبينيم كه بارها سر از درون درميآورد؛ اين درون ديگر درون انسانِ دورهاي پيشين نيست. درونِ انسانِ جهان تازه، درون ديگر و تازهاي است
نيما در دوره پرتلاطمي زندگي ميكرده كه هنوز ميراث كوشش مشروطهخواهان نسلهاي پيش، پامال روزگار نشده بود. هرچند صداي چكمههاي رضاخان هم به گوش ميرسيده