امتناع از فيلترينگ
روحالله سپندارند
انقلابها، در سادهترين و دمدستيترين تعريفشان، دگرگونيهايي را رقم ميزنند تا آنچه تحت عنوان وضع موجود برقرار بود به گونهاي ديگر شكل گيرد. پايه و اساس آن هم بر مخالفت با وضع موجود بنا نهاده ميشود و اين مخالفت چه دربرگيرنده اكثريت جامعه و چه اقليت پيشتاز باشد، اگر بتواند پايههاي وضع حاكم را فرو بريزد به پيروزي دست يافته است. هر چند واژه انقلاب آنقدر طيف وسيعي را دربرميگيرد كه نميتوان به سادگي آن را به تغييراتي در نظام سياسي تقليل داد با اين حال آنچه از انقلاب در ذهن اكثر ما تداعي ميشود، فروپاشي يك نظام سياسي و جايگزيني آن با نظامي جديد است. اينكه انقلابها چه اندازه موفق بودند تا نظام جديد را بهتر از نظام قبلي بنا كنند همواره محل بحث بوده است؛ كار به جايي رسيده كه اين جمله انگار براي رد تمام انقلابها كافي است كه بگوييم «انقلاب فرزندان خود را ميبلعد.» اين ترجيعبند مخالفخواني همه ضدانقلابهاست تا در رد نظريههاي انقلاب قصيدهسرايي كنند. بازماندگان انقلاب هم در بروز هر نارضايتي دو راه در پيش ميگيرند؛ يا به توبهكنندگاني بدل ميشوند كه حسرت روزگار پيش از انقلاب را ميخورند و در اين مسير افسانهسراييها آغاز ميشود تا بهشتي پيش از انقلاب ترسيم كنند كه سيل انقلابي آن را ويران كرده است،يا به متعصباني حامي وضع موجود تبديل ميشوند كه هيچ ناكارآمدي و شكست ساختارهاي پساانقلابي را نميپذيرند و هر گونه مخالفت و نقد را به مثابه توطئهاي عليه انقلاب تعبير ميكنند. بماند كه تمامي اين نقدها معطوف به انقلابهاي سياسي است، درحالي كه ماركس بيش از همه بر انقلاب اجتماعي تاكيد داشت و از اين منظر امري بلندمدت، معنادار و به دور از ناديده گرفتن خواست اكثريت جامعه تعريف ميشد. با اين حال نميتوان انكار كرد كه بخش مهمي از انقلابهاي سياسي قرن بيستم متاثر از انديشههاي ماركسيستي با همه تعابير و تفاسير -گاه انحرافي- شكل گرفته است. واقعيت آن است كه بعضي خوانشهاي انقلابي پيروان ماركس به سمت جايگزيني عامليت تودههاي پرولتريزهشده با پيشاهنگهاي انقلابي سوق پيدا كرد تا نه در فرآيندي تاريخي بلكه با پيشرانه اين گروه پيشتاز، «طبقه در خود» با فشار انقلابي يا سياستهاي ساختارهاي مستقر شده بعد از انقلاب به «طبقهاي براي خود» بدل شود. در چنين شرايطي ارادهگرايان آستينها را بالا زدند و انديشههاي ماركس را انگار در زودپزهاي تاريخ به خوراك جامعه تحت انقياد دادند تا آن دگرگونيهاي بزرگ رقم زده شود. دستكم حالا با بازخواني نتايج بعضي از آن انقلابها احتمالا ميتوان از اين «اراده»، همان معناي شوپنهاوري را استنباط كرد كه رانهاي آسيبزننده است و در اين مسير به آسايش فردي اهميتي نميدهد. تري ايگلتون در بازخواني اين مفهوم نزد شوپنهاور ميگويد كه اراده بيهيچ هدفي امر به رنج كشيدن ميدهد. در واقع جز بازتوليد عبث و بيهوده خودش هيچ هدف و مقصودي ندارد. اگرچه نبايد و نميتوان تمامي پيامدهاي ناگوار وضعيتهاي پساانقلابي را به چنين تفسيري تقليل داد، چه آنكه سادهانگاري است اگر توطئهها، تحريمها، جنگها و تمام دشمنيهايي كه از درون آن كشور يا از سوي قدرتهاي جهاني بر آن انقلاب تحميل ميشود، ناديده بگيريم؛ با اين حال بخشي از رنجِ تحميلشده در اراده انقلابيون را شايد بتوان تحت همان تعبير شوپنهاوري درك كرد. رنجهاي بيهودهاي كه حاكمان انقلابي بر مردم كشورها تحميل كردند نه فقط ناديده گرفتن سويههاي رهاييبخش انقلاب به عنوان اصل دگرگونكننده نظام سابق، بلكه بازتوليد بيهدف ارادهاي بيمارگون براي تثبيت چيزي است كه عملا به جاي تثبيت به ويراني خودش منجر ميشود. شايد آنچه در طول يكصد سال اخير به پيشاني تمام مخالفتها با انقلاب، دستمايه موافقان وضع موجود بدل شده، انقلاب روسيه باشد و مشخصا ارجاع به شوروي دوران استالين پايه چنين حملاتي است. در چنين وضعيتي نيروهاي انقلابي در ديگر كشورها ميتوانند براي فرار از چنين حملاتي به ساختهاي اجتماعي و روابط فردي گريز بزنند و بگويند اقتدارطلبي در ميان خودمان و روابطمان حاكم است. ما در فرهنگ ايراني همان ضربالمثل هميشگي «از ماست كه بر ماست» را چراغ راه قرار ميدهيم و بعد هم ميگوييم تقصير خودمان است؛ هرچند چنين نگاهي مختص ما در ايران نيست و كم و بيش انگار طرفداران زيادي دارد. با اين حال جريانهاي انقلابي اگر نقد خطاها و ناديده گرفتن دموكراسي را با سرپوش شيفتگي به انقلابشان، به حاشيه برانند سرنوشتي جز ويراني و فروپاشي در انتظارشان نيست. اما بازگرديم به مساله شوروي و آنچه تحت عنوان گولاگ، ميليونها نفر را به شرايط دشوار اردوگاههاي كار اجباري واداشت. ميشل فوكو در مصاحبهاي با ژاك رانسير بر همين مساله دست ميگذارد و ميگويد من از هر نوع كاربرد گولاگ- حبس كه بخواهد اين دو را به هم نزديك سازد بيم دارم. كاربردي مبتني بر اين ادعا كه: همه ما گولاگ خودمان را داريم: گولاگ همينجاست دمِ درهايمان، در شهرهايمان، در بيمارستان و زندانهاي ما: همينجا در سرهايمان. در واقع مساله اصلي امتناع است؛ امتناع از طرح مساله گولاگ بر پايه متون ماركس و لنين و اينكه كدام خطا، انحراف، عدم تشخيص يا اعوجاج نظري يا عملي موجب شده تا نظريه ماركس و لنين تا اين حد مورد خيانت قرار گيرد. فوكو پرسش گولاگ را انتخابي سياسي و آن را حاكي از امتناع ميداند؛ امتناع از اتخاذ نوعي اصل و قانون فيلترينگ يا گزينش براي نقد گولاگ كه در درون گفتارها يا روياهاي خاص ما عمل كند. منظور فوكو كنار گذاشتن سياست گيومه است؛ اجتناب از قرار دادن سوسياليسم شوروي در گيومههاي آيرونيك و ننگآور براي در امان نگه داشتن و حفظ سوسياليسم حقيقي و خوب.فوكو ميگويد ما بايد چشمهايمان را بگشاييم به آنچه همينجا، نقدا سر صحنه، امكان مقاومت در برابر گولاگ را فراهم ميآورد؛ به آنچه گولاگ را غيرقابل تحمل ميسازد و ميتواند به آدمهاي ضدگولاگ شجاعت برخاستن و مردن را بدهد براي آنكه بتوانند كلمه يا شعري را بر زبان بياورند. مانند آنچه ميخاييل استرن گفت: «من تسليم نخواهم شد.»