منوچهر (1)
علي نيكويي
منوچهر يك هفته با درد بود/دو چشمش پر آب و رُخش زرد بود
فريدون كه چشم از گيتي بست، منوچهر را درد و غمي جانسوز در گرفت و يك هفته سوگ نيا داشت و از ديدهاش اشكريزان بود تا روز هشتم رسيد و منوچهر تاج كياني بر سر نهاد و هر چه پهلوان و يل در ايرانزمين بود به گرداگردش جمع شدند او را آفرين و درود گفتند. منوچهر روز تاجگذاري به سخن با مردم نشست و فرمود: من شاهي خود را استوار ميكنم به عدل و داد و دين خداپرستي و مردانگي كه همانا اينها تجلي پاكي و نيكي و فرزانگي است؛ من هم روي خشم و كين دارم هم روي عدل و مهر، بدانيد زمين فرمانبردار من است و چرخ گردون يار من؛ من شب را با روز به دنبال گرفتن كينه از دشمنانم در حركتم و روي اسب چون آتش بنيادسوز هستم، من صاحب شمشير برهنهام و افرازنده درفش كاوياني، بدانيد من در جنگ و نبرد از جانم نميهراسم. من شاه شدهام تا دست بدان را از جهان كوتاه نمايم؛ بدانيد من تجلي گرز و شمشير و همان كسي هستم كه ملك ايرانزمين را نامي ميكند... اما با اين همه هنرها و صفتها، من بنده خدايم و ايزد جهانآفرين را پرستش ميكنم كه تاجوتخت و سپاه را خداوند بر من ارزاني داشته، پس او را سپاس ميدارم و بر او پناه ميبرم... من پيرو دين و آيين خداپرستي هستم كه فريدون به آن باوري داشت، پس بدانيد هر كس در جهان از آيين خداپرستي جدا شود يا به مردمانش ستم كند در ديدگاه من كافر است و از اهريمن پليدتر و من به سروقت او با شمشير خواهم رسيد... .
پهلوانان چون اين سخنان از شاه شنيدند، فريادهاي آفرينشان كاخ را لرزاند، به شاه گفتند: شاها به تو نياي بزرگت تخت و كلاه داد و پس از خود شاه نمودت؛ پس اين تاج و اين تخت براي تو باشد تا هميشه روزگار و بدان كه دل ما همواره به فرمان توست و ما جان خود را بر پيمان تو مينهيم. از ميان پهلوانان سام پهلوان از جاي برخاست و رو به منوچهر شاه گفت: كه اي شاه عادل، پشتبهپشت پدرانت شاه ايرانزمين بودهاند و برگزيده شيران و جنگجويان تويي، خداوندگار نگهدارت باشد و هميشه شاد باشي و به تخت هميشه پايدار باشي و همواره بخت يار تو بماند، تو يادگار فريدون و ايرجي براي من، در روز جنگ و رزم چون شير درنده ميماني، اي منوچهر شاه تو زمين را از بدي پاك كردي و شستي، اكنون نوبت آرامش توست و كار دشوار را بايد به ما بسپاري؛ اگر در گيتي يك دشمن براي تو باشد آن را من خواهم گرفت و دستبسته به پيشگاهت ميآورم؛ شاها پهلواني را به من نياي تو داد و در دل من مهر تو را كاشت. منوچهر چون سخنان سام پهلوان را شنيد بر سام آفرينها گفت و او را هداياي گران بخشيد و سام از جاي برخاست و رفت بر پشت تخت شاه به نشان فرمانبرداري ايستاد و پشت سر او تمام پهلوانان ايرانزمين ايستادند.
سام، پهلوان بزرگ ايران بود و بر پهلوانان پهلوان؛ اما سام را فرزند نبود و در دلش آرزوي فرزندي داشت، زيباروي همسري داشت، سام پهلوان هميشه آرزو داشت از آن زن كودكي براي او به دنيا بيايد، زيرا كه زن بسيار زيبا و تنومند بود، آري خواست سام اجابت شد و زن از پهلوان باردار شد و فرزند زاده شد؛ پسري از زيبايي چون خورشيد و بسيار تنومند بيعيب، اما موي سرش سپيد بود! مادر كه فرزند سپيد موي را ديد يك هفته از ترس به سام خبر نداد و كسي را آن دليري نبود كه به سام پهلوان خبر دهد كه پسري برايت آمده چون پيران سپيد موي! كودك را يك زن دايه بود كه در كردار چون شير بود و از كس ترس به دل نداشت؛ زنِ دايه به سوي سام پهلوان رفت و چون به سام يل رسيد سخن را چنين سر داد: فرخنده باد چنين روزي بر سام پهلوان و كور باد چشم بد خواهانت كه خداوندگار به تو پسري داده زيباروي، بشتاب كه فرزندت در آغوش همسرت چشم به راه توست. سام چون اين فرخنده خبر شنيد چون باد خود را به شبستان رساند و به داخل درآمد و فرزندش را در آغوش همسرش ديد؛ موي سپيد فرزند به چشم سام آمد و سام نااميد گشت و رو به آسمان سر را كرد و به خداوندگار شكوه كرد كه اي يزدان پاك، اي مبري از هر كژي و كمي، اي كسي كه خوبي از آنچه تو ميخواهي فزوني مييابد؛ مگر منِ پهلوان گناهي به درگاهت كردم يا به كيش اهرمن درآمدم كه چنين فرزندي به من دادي؟! اگر پهلوانان و مردمان بيايند و بپرسند از حال فرزندم به ايشان چه بگويم با اين فرزند موي سپيد بد نشان! اگر چنين ننگي بر من آيد بايد من ايرانزمين را ترك كنم... پس دستور داد تا مردم نفهميده كودك را از خانه بيرون برند و در جايي دور رهايش كنند؛ خدمتكاران كودك را برداشتند و در تاريكي شب از شهر بيرون بردند و در دامنه كوهي رهايش كردند كه آن كوه منزلگه سيمرغ بود و ايشان از اين داستان بيخبر... آري سام پهلوان در حق كودك شيرخوار جفا كرد، كودك هنوز رنگ سپيد را از سياه نميدانست اكنون بايد مجازات كدام گناه را بدهد... .
پدر مهر و پيوند بفگند خوار/جفا كرد بر كودك شيرخوار