• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5628 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۲۳ آبان

عيار نداشته و دلبركان طلا

ابراهيم عمران

كناري ايستادم تا مشتري‌ها خريدهاي‌شان را انجام بدهند. گهگاهي به حجره‌اش سري مي‌زنم. ديدن طلا و جواهر؛ نخريدنش هم لذتي دارد! چه كه روح را جلا مي‌دهد در كسري از ثانيه و ديگر اينكه مي‌تواني حدس بزني، فرد خريدار هم چه حظي مي‌برد از خريدش! آري؛ در آن حجره كوچك بازار؛ جواني كنار آشنايم كار مي‌كند. در نگاه اول كه نگاهش كني؛ از جوانان شيك‌پوش و مدرن امروزي است. به واسطه كارش و استفاده از طلا نيز، وجه كاريزماتيك‌تري پيدا مي‌كند. سرشان كه خلوت مي‌شود و من هم از پرسيدن قيمت طلاي كاركرده و نو؛ رها مي‌شوم؛ گپي با او مي‌زنم. سر صحبتش كه باز مي‌شود؛ انگار كه در دنياي ديگري خارج از بازار طلا زيست مي‌كند. مادري دارد كه هر روز برايش دختري نشان مي‌كند! آرزوي دامادي پسر برايش رويايي شده است. پسر نيز در چنبره مشكلات اقتصادي آنچنان دست و پا مي‌زند كه در اين فكرها نيست. مي‌گفت با دختري آشنا شد. 
دختر او را در همين حجره ديد. پيغام‌هايي رد و بدل شد. 
كمي بيشتر دوستي‌شان پيش رفت. كم‌كم دختر دلبسته‌تر شد. پسر اما هراس داشت. دختر كه دستش در جيبش بود و حسابدار شركتي بزرگ؛ تقاضاي خواستگاري داشت. دختر نمي‌دانست كسي كه دلبسته‌اش شده؛ كارگر حجره طلافروشي است. پسر نيز چيزي به او نگفته بود. نه اينكه بخواهد چيزي را پنهان كند؛ بلكه وقتي نمي‌خواست از اين جلوتر رود؛ نيازي نمي‌ديد. ‌روزي براي صرف ناهار، به رستوران سر بازار رفتند. خيلي شلوغ بود. همان رستوران معروف سر بازار طلا. جارچيان رستوران شناختنش؛ صداش كردن كه تو صف منتظر نشه و مستقيم بره تو سالن؛ دختر انگار دنيايي بهش داده باشن؛ غرق شادي شد! پسر اما پوزخندي بر لب داشت. چيزي نگفت. هفته سه بار از اينجا غذا مي‌گرفت. به واسطه انعامي كه كارفرمايش به گارسن و جارچي‌ها مي‌داد؛ او را هم تحويل مي‌گرفتن! صحبت كه به اينجا رسيد؛ گفتم آخرش چه شد؟ گفت روزي بيرون بازار بوديم. ته پارك جمشيديه؛ قسمت خلوت پارك داشتيم قدم مي‌زديم. فكرش را هم نمي‌كردم كسي آنجا مرا ببيند و بشناسد. يهو يكي از بچه‌هاي راسته را ديدم. خشكم زد. از اون آب زير كاه‌هاي صنف بود. بي‌سلام و عليك؛ گفت مجيد عجب صاحبكار شارلاتاني داري! منم سلامي كردم و بي‌توجه، چشمكي زدم و رفتم! دو، سه قدم نرفته بودم كه گفت، آهان متوجه شدم؛ نكنه به خانم گفتي حجره براي خودته! دختر نگاهي بهم كرد. چيزي نگفت. سوار موتور شديم. رسوندمش سر كوچه‌شون. رفت و ديگه هم زنگ نزد. من هم از خدا خواسته؛ پيگيرش نشدم. مي‌گفت اين تو بازار بودن هم شده برامون نيزه دو سر طلا! خودمون هم نمي‌دونم چي كاره‌ايم! گفتم خب بايد از ابتدا صادق بود. گفت گيرم صادق! با كدوم پول برم جلو! همين يه ست طلا معمولي را هم نمي‌تونم بخرم. حتي نقره‌اش را! چيزي نداشتم كه آرومش كنم. اشكي گوشه چشمش جمع شد. خودشو جمع و جور كرد. رفت بيرون. كارفرماش كه اومد منم رفتم. سر راسته ديدمش. گفت از اون تاريخ دور هر چي دختر را خط كشيدم. گفتم خدا بزرگه! گفت اين دخترها و نه البته همشون؛ يه جورايي براي ما كاسب‌هاي طلافروشي؛ دام پهن مي‌كنن! وقتي مي‌فهمم عيارمون چيه؛ حاجي حاجي مكه و خداحافظ! گفت خوش به حال تو، گفتم چرا؟ گفت فقط گهگاهي مياي و يه قيمت مي‌گيري و ميري و به كسي هم كاري نداري!‌ اي كاش همه مشتري‌هامون اينجوري بودن! گفتم اگه همه اينجوري باشن كه كاسب نيستيد! گفت ولي دست‌كم هوش و حواس برامون مي‌مونه! گفتم خيلي زن‌ستيز شدي انگار! گفت بيا دو روز بازار طلا تا ببيني چه خبره.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون