نگاهي به بازتاب نقاشي در داستانهاي ابراهيم رهبر
وقتي هنر بر هنرمند غلبه ميكند
نسيم خليلي
مواجهه فراتر از خواست و اراده هنرمند با اثري كه ميآفريند و به زبان رساتر غلبه نيروي هنر بر كار هنرمند و رهنمون كردنش به گفتمانهاي تاريخي، ازجمله سوژههاي تاثيرگذاري است كه در شماري از داستانهاي نهفته در ادبيات داستاني ميتوان سراغ گرفت، از جمله نمونههاي تاملبرانگيز آن در ادبيات داستاني تاريخ معاصر ايران، داستانهايي از ابراهيم رهبر است؛ ابراهيم رهبر متولد 1317 در صومعهسراست. كارشناس زمينشناسي بوده و داستانهايش با دغدغههاي انسانشناسانه، مردمنگارانه و تاريخمند نوشته شدهاند و گاه راه به هنر[هاي تجسمي] ميجويند يا به بيان بهتر از هنر[هاي تجسمي] به عنوان دهليزي براي بازنمايي تاريخ بهره ميبرند؛ از آن جمله در داستان نقاش و مرد راه، نويسنده راوي را، كه همان نقاش باشد، در كشاكشي با سوژه هنرياش بازنمايي كرده است، كشاكشي كه تا حد زيادي در دل خود فضاي اجتماعي-تاريخي وقت (فضاي ملتهب دهه پنجاه خورشيدي) را بازنمايي ميكند، يك بازنمايي تاريخمند در قالب روايتي بصري- هنري: «بيابان بود. خاك بود. خاك سخت رنگپريده. خطهاي كبود شكسته نشانه خار بود و چند گلوله رنگ قرمز، نشان لاله. لالهها يكجا كنار هم جمع شده بودند و با رنگ قرمز خود جنجالي برپا كرده بودند. پايين گوشه سمت راست مردي آفتاب سوخته ديده ميشد. كلاه تخممرغي سياه نخنمايي سرش بود و دو چشم سياه درخشان كاونده داشت. پاهايش دو خط قهوهاي كج و كوله بود و دو تكه رنگ سفيد شيري به پا داشت. پاافزارش بود. چوبه دستي هم داشت. خميده بود. زير بار رنگ. بر پشتش كولباري از رنگ بود. رنگ روي رنگ و از همه رنگ. تا چشم كار ميكرد بيابان بود. بياباني خشك و نشان از راهي نبود. حتي كورهراهي. يا جاپايي، نه اينكه كسي از اين بيابان نگذشته باشد، گذشته بود. اما جاي پايش باقي نمانده بود. در بيابان سخت و ناسازي كه نقاش ساخته بود، جاي پا باقي نميماند. اما از نگاه مرد ميشد فهميد كه قصد دارد به طرف بالا گوشه سمت چپ برود. خسته بود. ولي مصمم بود. مصمم به حركت. حركت؟ يك لحظه انديشيد: حركت؟ ناراحت شد. چرا اينطور شد؟ منظورش اين نبود. ميخواست خوف را نشان بدهد. ميخواست بيننده را با مفهوم ترس آشنا كند كه او ترس را حس كند و حالا شده بود حركت. چه كسي تصور ميكرد؟ سختي بسيار بيابان و اين همه رنگ كه بر پشتش بار كرده بود، باز مرد به حركت درآمده بود و راه افتاده بود. بدون خواست او كه نقاش و ترسيمكننده وضعش بود. عجيب بود. عصباني شد. پرده را پاره كرد. كسي نبايد آن را ميديد. قلممو روي بوم به حركت درآمد. تيري به پهلوي مرد خورد. خون تازهاي روي لباسهاي مرد ريخت. اين خون از همان رنگ قرمز لالهها بود. يك دست مرد به طرف پهلويش رفت و جلوي رنگ قرمز خون را گرفت و تكيه دست ديگرش بر چوبه دستي بيشتر شد. رنگهاي سياه و سفيد چشمش درهم شد و چند چين دردآلود به صورتش راه پيدا كرد. قامتش خميدهتر گشت. نزديك بود بيفتد. اما نيفتاد (نقاش نگذاشت).» تا اينجا فقط كشاكش است، غلبه نقش بر نقاش و برعكس و پس از اين توصيفات است كه نويسنده نقاش را در يك گفتوگوي خيالي با مخاطبان ترسيم ميكند: «چرا تير خورده؟ ببينيد بيابان است. زندگي بيابان است، انتظار هزاران حادثه را بايد داشت و يك آدم فضول كه ميگويد: اين واقعيت زندگي ما نيست. شما زندگي ما را نشان ندادهايد. زندگي ما، زندگي ما، زندگي بيسروپاها، مرده شورش ببرد و منتقد مجله هنر و ادب امروز چه خواهد گفت: «نقاش با لكه سرخ لالهها دنياي تازهاي آفريده. مرد مجروح اسير سرنوشتي محتوم و همگانيست. بيابان كنايهايست از هستي پردغدغه ما. هستي پردغدغه، چه اصطلاح خوبي! نسلها را ميتوان با آن سرگردان كرد.» اما از اينجا به بعد نقش به شكلي نمادين و تاريخگرا خود قدرت ميگيرد و بر نقاش غلبه ميكند: «روز افتتاح از نقاشان و نويسندگان و شاعران و منتقدان دعوت ميكند. از شادي توي اتاق راه افتاد. بشكن ميزد و دور خودش ميچرخيد و پاي ميكوبيد و ميرقصيد. اما حين رقص يكدفعه بر جاي خودش خشك شد. چه ميديد؟ باور كردني نبود. مرد بر كف اتاق افتاده بود. خون از دريدگي پهلويش بيرون زده بود و در اتاق راه افتاده بود. دستپاچه شد. اول كاري كه كرد، پريد رفت در ورودي اتاق را بست و از پشت قفل كرد كه كسي سرزده داخل نشود. مات مانده بود. چطور شد؟ بدبختي ناگهاني درست همان موقعي كه فكر ميكرد همه چيز بر وفق مراد است. آيا دنيا به آخر رسيده بود؟ گوشش صداهايي درهم برهم و نامفهوم ميشنيد. انگار هزاران نفر از سر خشم فرياد ميكردند. صداهايي كه معلوم نبود از كجاست. صداهايي كه دور بود و نزديك بود. خيال ميكردي از اعماق خيابانهاي خاكي و شلوغ ته شهر برميآيد و در عين حال خيلي نزديك است. درست پشت ديوار اتاق، زير بالكن و در خيابان...» و نقش روي بوم قهرمان آن صداها شده بود كه بگويد گاه هنر فقط تحت تاثير گفتمانهاي سياسي و تاريخي است و نه به ميل هنرمند .
بعدها و در روايت يك چشم اندوهگين نويسنده بازهم به دلبستگي ديرينش به نقاشي بازميگردد و معرفتشناسي تاريخمند خود را بازنمايي ميكند: «فكر ميكنم پيش از اين نقاشي «مرد بازو درهم كرده» را زمان دبيرستان در مجلهاي ديده بودم... اسمش به جاي مرد بازو درهم كرده بود «ساعتساز»... ساعتساز، ساعتهايي را كه در خانهها بيكار افتاده بود يا به دستها از كار مانده بود، بازسازي ميكرد. چشمهاي نقاشي ساعتساز به چشمهاي ساعتسازي شبيه بود كه در شهر ما، همسايگي ما، با زن و بچهاش اتاقي اجاره داشت. فقط چشمهاي ساعتساز شهر ما مژههايش از تراخم ريخته بود و هميشه خيس بود. نميدانم زنده است يا مرده. ميخواست بيداد نباشد و داد هر كس داده شود. از او خبري ندارم. آيا كسي، راست يا چپ، به پشتوانه زماني كه داد كشيده و داد خواسته، حالا ميتواند هر ناروايي را روا بداند؟ اگر آن ساعتساز زنده باشد، دلم نميخواهد بروم او را ببينم كه به گذشتهاش بنازد. از اكنونش ميترسم.» و به اين ترتيب نويسنده بيش از آنكه به دنبال نقاشها باشد به دنبال سوژههاست، به دنبال نقاشيها كه گاه بر خالق خود پيروز ميشده و دست او را ميگرفته و به واقعيت گفتمانهاي تاريخي ميبردهاند.
منابع:
رهبر، ابراهیم (1357). سوگواران، تهران: بیجا.
رهبر، ابراهیم (1382). شاهد رسمی، تهران: نگاه.