مجموعهاي درهم تنيده از حقايق به نام تاريخ
مهرداد حجتي
مناسبتها به سرعت ميآيند و ميروند، بيآنكه به شكلي محققانه به آنها نگاه شود. حالا ۴۵ سال از سقوط سلطنت و تاسيس جمهوري اسلامي ميگذرد و هنوز هم بسياري از مسائل در چارچوبهاي ايدئولوژيك و نه آكادميك بررسي ميشوند. اين شيوه غير«متديك»، شيوهاي غيرعلمي و كاملا منسوخ است كه ديگر در هيچ جاي جهان خريداري ندارد. يكي از دلايل سركشي نسل امروز هم، ريشه در همين تن زدن بزرگان از «نقد گذشته» دارد؛ «نقد تاريخ». سال ۶۰ گروهي از دانشجويان گرد دكتر سروش حلقه زدند و از او پرسيدند كه: «هنگام انتخابات مجلس، چه ويژگي را مدنظر قرار دهيم؟» او گفت: «فردي را برگزينيد كه تاريخ ميداند!» اين گفتوگو هنگام بدرقه او در فرودگاه اهواز رخ داده بود؛ در اوج كارزار جنگ. اهواز
به شدت زير آتش دشمن بود و شب پيش از آن دو موشك، دو نقطه از شهر را هدف گرفته بود و تعدادي از هموطنان كشته شده بودند. دكتر سروش همراه همكارانش در ستاد انقلاب فرهنگي به اهواز رفته بود تا وضعيت دانشگاه جندي شاپور را پس از انقلاب فرهنگي بررسي كند. همه دانشگاهها در سراسر كشور تعطيل شده بودند. با فرا رسيدن تابستان ۵۹ و اتمام امتحانات پايان ترم، همه دانشگاهها وارد يك دوران طولاني تعطيلي شده بودند و آن روزهاي بهار۶۰، تقريبا يك سال از آن تعطيلي گذشته بود و دانشگاه جندي شاپور حالا به دست دانشجويان انجمن اسلامي اداره ميشد. همانها كه قرار بود در همكاري نزديك با ستاد انقلاب فرهنگي، كار پاكسازي دانشگاه را پيش ببرند. پاكسازي نه در حد فقط دانشجو، كه همه سطوح، اعم از استاد، دانشجو و كارمند! موضوع بسيار جدي بود. به همين خاطر هم، ستاد انقلاب فرهنگي با اعضاي سرشناس خود، دكتر حسن حبيبي، جلالالدين فارسي، دكتر علي شريعتمداري و دكتر عبدالكريم سروش به آن شهر جنگي رفته بود تا اوضاع را از نزديك بررسي كند. همه مسوولان پيشين دانشگاه بركنار شده بودند و دانشگاه بدون رييس، ناچار دست به دامان مدير يك دبيرستان در تبريز شده بود تا موقتا آنجا را سرپرستي كند. شب ورود ستاد به اهواز، آنها را در باشگاه استادان دانشگاه، واقع در باغ معين اهواز اسكان دادند. علي شمخاني، فرمانده سپاه خوزستان، بخشي از آن باشگاه به دفتر فرماندهي خود اختصاص داده بود و به شكلي آن باشگاه دو پاره شده بود. يك بخش كه در دست سپاه بود و بخش ديگر در دست دانشگاه. اعضاي ستاد هم قرار بود شب را در همانجا سپري كنند. ارتش عراق تا دوازده كيلومتري اهواز رسيده بود و ستون پنجم و جاسوسان آن ممكن بود در همه جا باشند. به همين خاطر ساعت منع عبور و مرور اجرا ميشد و عبور شبانه فقط با «اسم شب» مقدور بود. آن شب قرار بود همان دانشجويان انجمن اسلامي مراقبت از اعضاي ستاد را برعهده بگيرند. قرار نگهباني گذاشته شد و نخستين نگهبان داوطلب، سرپرست موقت دانشگاه، همان مدير آذريزبان تبريزي بود كه «يوزي» به دست گرفت و بيرون ساختمان نگهباني داد. شوراي دانشجويان انجمن اسلامي هم با اعضاي ستاد تشكيل جلسه داد. شهر به شدت زير آتش بود. حتي يكي از موشكها در «دلتايي» در ميانهرود كارون فرود آمده بود كه البته «عمل» نكرده بود. اين موضوع فردا عيان شده بود. فاصله دلتاي ميانه كارون تا باشگاه، چند متري بيشتر نبود! آن شب، براي اعضاي ستاد، شب پرماجرايي بود. جلالالدين فارسي، دچار دلپيچه شده بود و مدام بيرونروي داشت و ديگر اعضاي ستاد هم يكي پس از ديگري خستگي و كمخوابي را بهانه و جمع را ترك كردند. تنها كسي كه در جمع ماند و تا ديري از شب به پرسش دانشجويان پاسخ داد، دكتر عبدالكريم سروش بود. رفتار آرامي داشت. آن روزها ميان اقشار وسيعي از دانشجويان مسلمان محبوب بود. تلويزيون هم البته بيتاثير نبود. او در برنامه پربيننده «ميزگرد بحث آزاد»، كه در چند شب از تلويزيون پخش شده بود، از خود چهرهاي مسلط به بحثهاي ايدئولوژيك نشان داده بود؛ تقابل اسلام و ماركسيسم. در يكسو، دكتر احسان طبري و فرخ نگهدار مينشست و در سويي ديگر دكتر سروش و آيتالله مصباحيزدي. بعدها دكتر سروش گفته بود، به دعوت مصباحيزدي به آن برنامه رفته بود. مشكلي را كه شاه يك عمر در خفا با آن مقابله كرده بود، حالا در همان ماهها و سالهاي نخست انقلاب، در صحنه و عيان از سوي حكومت تازه، مورد بررسي قرار گرفته بود. آنهم در يك برنامه پربيننده تلويزيوني كه در آن هر دو عقيده آزادانه به چالش كشيده شده بود. در برنامهاي ديگر از همان جنس برنامه، نورالدين كيانوري و مهدي فتاپور، دو چهره سياسي چپ ماركسيست در تقابل با آيتالله سيدمحمد بهشتي و دكتر حبيبالله پيمان مينشست. بحث آنها درباره آزاديهاي سياسي و شيوه حكمراني عادلانه بود. مردم البته در آن روزگار همه جانب يكطرف «پنل» را ميگرفتند. جوِّ حاكم بر كشور، جوِّ همسو با انقلاب و رهبران آن بود. به همين خاطر هم هنگام پخش آن برنامهها، كسي چندان اعتنايي به سخنان منتقدان نداشت. هر چه از دهان هواداران بيرون ميآمد مقبول مردم بود و اين البته اتفاقي نادر بود. جمعيت ۳۵ ميليوني كشور تقريبا يكپارچه هوادار «گفتار رسمي» بود. حكومت پشتوانه مردمي عظيمي دراختيار داشت. روشنفكران بسياري در آن روزگار از آن حمايت ميكردند. مثل نامه دو گروه شاخص از نويسندگان در حمايت از «اشغال سفارت امريكا» در نيمه آبان ۵۸، يك نامه خطاب به آيتالله خميني در قم و نامه ديگري خطاب به دانشجويان پيروخط امام در سفارت! دو گروه از نويسندگان، شاعران و مترجماني كه عمدتا چپ بودند اما در آن مقطع از تاريخ خود را با سياستهاي موجود همسو ميديدند. آنها رخدادها را به دقت دنبال ميكردند و با نشرياتي كه دراختيار داشتند به آنها واكنش نشان ميدادند. تجربه سالها مبارزه با رژيم شاه، آنها را با انقلابيون مسلمان در يك مسير قرار داده بود. همه آنها در طول همه سالهاي پس از كودتاي ۳۲، در يك هدف به توافق رسيده بودند و آن سرنگوني حكومتي بود كه دولت قانوني دكتر محمد مصدق را به شكل خونين ساقط كرده بود. سخن از دخالت بيگانه بود. از حمايت دولتهاي خارجي در بازپسگيري سلطنتي كه ديگر از نگاه مخالفان، قانوني نبود. انقلاب همه آن گذشته را دوباره با مطبوعات آزاد به بحث گذاشته بود. برنامههاي تلويزيوني هم با همه سختگيريهاي مديران جديد، تلاش در بازنگري يك دوره از تاريخ داشتند. آن سلسله برنامههاي بحث آزاد هم به همين دليل طراحي و ضبط شده بود. هر چند كه آخرين برنامه از آن سلسله برنامه سياسي ديگر هرگز پخش نشده بود. مطبوعات هم پس از توقيف روزنامه پرمهره «آيندگان» دوران پرچالشي را تجربه كرده بود. جنگ و ترورهاي دامنهدار، رهبران و مسوولان را به سوي بستن فضاي سياسي سوق داده بود. شرايط ناامن پايتخت، اجازه فعاليت آزاد را از همه گروههاي سياسي سلب كرده بود. بمبگذاريهاي پيدرپي، امان مردم را بريده بود. از يكسو جنگ و از سوي ديگر فعاليت زيرزميني سازمان «رجوي» كار را براي اداره كشور دشوار كرده بود. با اين حال سالها بعد، خصوصا پس از پايان جنگ و سركوب گروه رجوي و روي كار آمدن دولت سازندگي، در شرايطي كه كشور نياز به نقد و بازنگري در بسياري از امور داشت، اين اتفاق هرگز رخ نداد. دوران اصلاحات هم با تنش و چالشهاي پرشمار، آزاديهاي نسبي را تجربه كرد و مطبوعات چنان كه بايد، عمر طولاني نيفتند تا مجال بازنگري گذشته را بيابند. رخدادهاي پرشمار، آنها را از نقد گذشته بازداشته بود. دولتهاي بعد هم، هرگز فرصت بازنگري و نقد «گذشته» را چنانكه بايد همچون روزهاي نخست انقلاب فراهم نكردند. به همين دليل، مقاطعي از تاريخ نانوشته ماند. برگهايي سفيد، ورق زده شد بيآنكه كلمهاي بر آن نوشته شود. در طول همه اين سالها، وقايعي بزرگ كشور را تا آستانه بحران و فروپاشي پيش برد، اما هرگز مجال نقد به ناقدان و منتقدان داده نشد. حالا كه ۴۵ سال از عمر انقلاب ميگذرد ميتوان به وضوح فهميد كه در بسياري از مواقع به دليل توضيح ندادن و شرح ندادن يك واقعه، آن واقعه در هالهاي از ابهام باقيمانده است و سالها بعد تبديل به يك بحران شده است، نظير وقايعي كه در تابستان ۶۷ رخ داد يا همان ماجراي اشغال سفارت يا انقلاب فرهنگي و تعطيلي طولانيمدت دانشگاه يا ادامهدار شدن جنگ يا طولاني شدن مخاصمه با غرب. اصلا آيا قرار است يك روز همه اين موضوعات به بحث گذاشته شوند تا شايد مردم، خصوصا نسل پرسشگر جديد، به بخشي از پاسخ برسند؟ چون اينگونه به نظر ميرسد كه همواره در اين سرزمين تاريخ به شكل گزيده روايت شده است؛ چه مخالف و چه موافق. هرگز تاريخ به شكل مجموعهاي در هم تنيده از حقايق ديده نشده است، خصوصا وقتي پاي تعصب درميان باشد.