خيالانگيزي هنر قاليبافي در «قصه گلهاي قالي» نادر ابراهيمي
رويايي كه محقق شد
نسيم خليلي
سالها پيش نادر ابراهيمي قصهاي براي بچهها نوشت تا دست آنها را بگيرد و به دنياي خيالانگيز يكي از پركاربردترين هنرهاي تجسمي نهفته در زيست روزمره ايرانيها، يعني فرش، ببرد؛ روايتي كه با نقاشيهاي زيباي نورالدين زرينكلك آراسته و خود به يك اثر هنري بيهمتا بدل شد؛ قصه چنان شكرين و نغز بود كه مخاطبانش فقط كودكان و نوجوانان نبودند و تا سالهاي سال، هر كس كه ميخواست به وجه خيالانگيز هنر قاليبافي بينديشد، دوست داشت كه اين كتاب را دست بگيرد و بخواند و بنگردش. كتابي كه راوي جلوه نمادين فرش است، هنري كه باغها و معماري و ادبيات و تاريخ ايراني را در تار و پود خودش دارد. روايت در كرمان ميگذرد، يكي از مهمترين قطبهاي هنر قاليبافي در ايران؛ قصه دو دختربچه ايراني، هليا و اليكا كه روياي زيستن در گلها و نقوش قالي برايشان محقق شد، خانه آنها خاستگاه نخستين قالي ايراني است در قصه خيالانگيز نادر ابراهيمي؛ قصهاي با اين مطلع كه شاعرانگي و نمادمحوري نهفته در هنر قاليبافي را به زباني ساده بازنمايي ميكند: «وقتي روي قالي مينشيني انگار كنار گلدان پرگلي نشستهاي با گلهايي به همه رنگها. يا در حوضي پرآب كه در آن گل پاشيدهاند يا آسمان آبي زيبايي را انگار به زمين آوردهاند، آسماني پر از ستارههاي رنگين. انگار در باغي نشستهاي، باغي با گياهان و گلهايي كه هرگز در هيچ باغچهاي نميرويد. با پرندگاني كه مانندشان در باغوحشها، جنگلها و حياط خانهها پيدا نميشود. ماهيهايي ميبيني كه هرگز در حوض خانه بازي نميكنند و مانند آنها را در هيچ بازاري نميفروشند. ببين كه روي هر قالي دنيايي هست و چه دنياي زيبايي! پر از گلهاي پيچاپيچ، تودرتو، رنگارنگ و چه شاداب و قشنگ! روي قالي گل پژمرده نميبيني. پرندههايي ميبيني با دمهاي بلند، با تاجهاي پرچين، با بالهاي رنگين. اين طرف، خورشيد و ماه و آن طرف، آهوان و گوزنها و آن طرفتر، درختان سرو را ميبيني كه به ميهماني اتاق كوچك تو آمدهاند. زماني كه روي يك قالي راه ميروي، انگار در گلزاري قدم ميزني اما كفش به پا نداري. در دريا هستي، بدون قايق و كشتي و در آسمان، بيآنكه پر و بالي داشته باشي.» بعدتر اما، نويسنده مخاطبش را به دل قصه و ماجرا ميبرد، به روزگاران گذشته، «هزار سال پيش، شايد دوهزار سال پيش و شايد هم خيلي پيشتر» وقتي كه در كرمان خشكسالي و بيآبي ميشود، رودها و چشمهها و قناتها خشك ميشوند و چوپان روايت، پدر هليا و اليكا، كه با فروش پشم و شير گوسفندهايش زندگي ميكرده است، مجبور ميشود براي بقاي احشامش، تصميم دشواري بگيرد، اينكه گلهاش را بردارد و به جادهها بزند و برود شمال ايران، كه شنيده است چشمههاي جوشان، رودهاي خروشان و زمينهاي پوشيده از علف دارد. پدر مدتي طولاني، دور از زن و فرزند، در دوردستها گله به چرا ميبرد و گوسفندانش كه سير و فربه ميشوند و خبر بارندگي در كرمان را از مسافران ميشنود، راه سفر برميگيرد و به روستا و نزد خانوادهاش بازميگردد اما حالا او مثل آدمي است كه از جهان خيال و رويا به واقعيت آمده باشد، قصهها ميداند و منظرهها ديده است كه براي دخترانش عجيب فريبنده و دلانگيزند اما قادر به تجسمشان نيستند: «در آنجا جنگلهاي بزرگ ديدم با پرندگان بسيار. جنگل؟ جنگل چيست پدر؟ چطور بگويم؟ مثل باغهاي پسته اما خيلي بزرگتر تا بالاي كوه با گياهان عجيب و گلهاي عجيب، درختهاي بسيار بلند پير و پيچكهايي كه به تنه درختهاي بلند پيچيدهاند و بالا رفتهاند... پيچك؟ پيچك ديگر چيست؟ پيچك ...گياهي است مثل ريسمان، بلند و باريك با گلهاي آبي. ديگر چه ديدي؟ دريا را هم ديدم. دريا؟ چطور بگويم؟ دريا... فكر كنيد كه سراسر اين صحراي بزرگ را پر از آب كنند باز هم بزرگتر، دريا آبي دارد به رنگ آبي سير و گاه سبز و هنگام غروب خورشيد، سرخ. من قايقهاي بسياري روي دريا ديدم... قايق ديگر چيست؟قايق... قايق ظرف بزرگي است كه روي آب راه ميرود. درست مثل باديه شير كه اگر خالي باشد، روي آب ميايستد. قايق را از چوب درختان جنگلي ميسازند و آنها كه توي قايقها مينشينند و آن را ميرانند، در دريا ماهي ميگيرند. ماهي؟ مثل اينكه ما هم ماهي داريم اينطور نيست پدر؟ در قناتهاي ما، ماهيهاي كوچكي پيدا ميشود اما من در درياي شمال، ماهيهاي رنگين ديدم با پولكهاي سرخ، طلايي، سفيد و خاكستري... ماهيهايي به بزرگي قايق! قايقهايي به بزرگي اين اتاق. من در شمال گلهايي ديدم كه هرگز نديده بودم. من كنار درياي شمال روي آب هم گل، فراوان ديدم...» و در نهايت بچهها از توصيفات پدر اقناع نميشوند. آنها دوست دارند همه اين زيباييها را با چشمان خودشان ببينند: «چه چيزها ديدهاي پدر! ما نميتوانيم همه اينها را جلوي چشم بياوريم. شكل گلها، شكل ماهيها، شكل پرندهها، شكل دريا، قايقها و رنگ همه اينها... تو تنها رفتي پدر و حالا ما خيلي چيزها را نديدهايم كه تو ديدهاي. كاري كن ما هم ببينيم.» و پدر كه ميبيند نميتواند دخترانش را به سفر ببرد تصميم ميگيرد قالي نماديني ببافد كه همه اين زيباييها را مجسم ميكند، به اين ترتيب دار قالي برپا ميكند و شروع ميكند به بافتن: «بوته گلي وسط نخها درست كرد، يك بوته گل رنگين و گفت حالا داريم به جنگل سفر ميكنيم. و بعد قاليچه ديگري بافت كه وسط آن شكل چند ماهي قرمز بود و باقي همه آبي. چوپان گفت: حالا ما كنار درياييم... لابهلاي گلها پرندهها را هم بافت و گفت: اين هم پرندههاي جنگل! ... بچهها از شوق فرياد زدند: «راستي كه چقدر قشنگ است»...قالي كه تمام شد پدر آن را از چارچوب جدا كرد. مادر گفت: «زيرانداز محكمي است. ميتوانيم آن را بيندازيم كف اتاق.» پدر گفت: «فكر خيلي خوبي است. حالا ديگر ميتوانيم وسط دريا، جنگل، كنار مرغان و ماهيها زندگي كنيم.» و به اين ترتيب نويسنده ميگويد كه هزاران سال پيش هنر تجسمي شكوهمندي به نام قاليبافي اينچنين خلق شد تا انسانها در روياهاي خودشان زندگي كنند بدون اينكه از اتاقشان بيرون بزنند. «قصه گلهاي قالي» را انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان پس از سالها بازنشر و به بازار كتاب فرستاده است.