منوچهر (5)
علی نیکویی
زِ زابل به كابل رسيد آن زمان/گُرازان و خندان و دل شادمان
زال پهلوان و همراهانش از زابل چون برون آمدند با دلي شاد و لبي خندان به كابل رسيدند، در كابل پادشاهي بود مهراب نام كه بسيار دانا و هوشمند مينمود و قامتي چون سرو داشت و مردي زيباروي بود و اندامش چون پهلوانان ستبر و چون موبدان و دانشمندان با فر و هوش؛ نژادش به ضحاك ميرسيد و در كابل كاخها و خانهها داشت و هر ساله به سام خراج ميپرداخت؛ زيرا ميلي به جنگ و خونريزي نداشت. مهراب چون خبر رسيدنِ زال به كابل را شنيد به استقبال زال شتافت، با خود به پيشكش برد گنجها و اسبان آراسته و غلامان و سكههاي طلا و مشك و عنبر و پارچههاي زربافت و حريرهاي زيبا و تاجي با الماس شاهوار.
خبر به زال رسيد كه مهراب با پيشكشهاي فراوان براي استقبالش ميآيد، پس زال زر، مهراب را با روي گشاده پذيرفت و دستور داد تا خواني گسترانند براي ضيافت مهراب. رامشگران را فراخواندند و مي در بزم چرخاندند و در اين ميان زال پهلوان نگاهش به مهراب رفت و در آن مرد هر چه ديد زيباييهاي مردانه و هيبت پهلواني بود! از اين همه شكوه و جلال زال به فكر فرو رفت و به نزديكانش گفت كه از اين مرد چه كسي لايقتر براي شاهي و پهلواني؟ يكي از نزديكان زال به آرامي به وي گفت: اي پهلوان، مهراب در خانهاش دختري دارد كه در زيبايي چون خورشيد است و از سپيدي چون عاج فيل، موهايش كمند و چشمانش چون دو نرگس، مژهاش سياهتر از پر كلاغ و ابروانش چون كمان! با اين اوصاف زال نديده دل به دختر مهراب باخت و آرام و هوش از او برفت تا شب رسيد و زال پهلوان از فكر دختر خواب نرفت و خورشيد صبحدم چهره كرد .
مهراب به خيمه زال درآمد و زال از ديدن مهراب شاد شد و رو به مهراب نمود و فرمود: اي پهلوان هر چه از من بخواهي برايت انجام دهم. مهراب رو به زال گفت: اي پادشاه سرافراز و پيروز؛ من در اين روزگار تنها يك آرزو دارم كه برآورده كردن آن براي تو دشوار نيست و آن آرزو آمدن تو به خانه من است كه روزي مهمان من باشي! زال انديشيد و فرمود: پهلوان، آمدن من به خانه تو ممكن نيست؛ زيرا تو از نژاد ضحاكي و بتپرستي و اگر خبر به پدرم سام يا به منوچهر شاه رسد كه من مهمان تو شدم و در يك خوان نشستم و با تو باده خوردم خوب نميشود، جز اين خواسته هر چه بخواهي برايت بكنم. مهراب غمگين شد و درود بر زال فرستاد و سوي خانه خود شد؛ اما عشق دختر مهراب در دل زال بيدادها مينمود.
مهراب به خانه و شبستان خود در آمد، همسرش سيندخت و دخترش رودابه به استقبالش آمدند؛ سيندخت از مهراب، از احوال زال پرسيد و به همسرش گفت: اين موي سفيد انسان؛ آيا خوي مردمان را آموخته يا هنوز چونان است كه سيمرغ پرورده بود؟ مهراب به سيندخت گفت: در جهان كسي پهلوانتر از فرزند سام نيست؛ چون شير نر ميماند و زور پيل دارد، در تخت شاهي نشسته باشد سكه و گنج ميبخشد و در جنگ باشد سر از بدن ميبرد. صورتش از زيبايي گل ارغوان را پژمرده ميكند و جواني از صورتش ميتابد؛ چون بختش كه جوان است؛ مردم عيبجوي بر سپيدي موي او عيب ميآورند كه چنين مردمي بر آهو هم عيبها نهند؛ سپيدي مويش بسيار به او ميزيبد و دلها را ميفريبد. رودابه كه اين گفتوگوهاي پدر و مادر خويش را ميشنيد، رخش گلگون شد و آرزوي ديدار زال را در دل پروراند. دختر مهراب را پنج نديمه بود كه رازدار او بودند، رودابه راز خود با آنها بگفت و از عشق خود با آنها سخنها راند و گفت كه شب و روزش در فكر زال ميگذرد و آرام و قرار از دل او رفته است؛ نديمهها را فرمود تا به او راهي نشان دهند تا به زال زر برسد و دلش آرام گيرد. نديمهها انگشت حيرت به دندان گزيدند و گفتند كه اي ماهروي تو را هزاران خواستگار است از پهلوانان و بزرگان؛ چه كار با پسري موي سپيد داري كه با پرندگان بزرگ گشته و جاي شير مادر خون خورده! تو را خواهانان از هند تا چيناند! رودابه كه سخنان آنها را بشنيد از خشم بانگ برآورد و فرمود كه حرفتان به شنيدن نميارزد، من نه همسري قيصر روم را ميخواهم نه خاقان چين نه يكي از شاهنشهان ايرانزمين! تنها همسري زال را ميخواهم كه چون شير است. اكنون شما چه او را پير بخوانيد چه جوان براي من هم جان است و هم روان! مهر او در دل من از راه ديدن نيفتاده كه فريب ظاهرش را خورم؛ من از وصف هنرهايش دل به گرواش دادم! ملازمان كه اين سخنان شنيدند به رودابه گفتند كه ما بندگان توايم و دلمان پر از مهر توست؛ اكنون تو هرچه فرماندهي آن كنيم. تو بخواهي ما با سحر و جادو او را به كنار تو بياوريم، دريغ نخواهيم كرد. رودابه از شنيدن اين سخنان بر لبش خنده دويد و به نديمان خود محبتها نمود، پس از آن نديمهها برفتند و هر پنج نفرشان خود را به غايت به زيبايي آراستند.
فروردين ماه بود و جهان تازه گشته بود به گل و سبزه، زال پهلوان با سران و مهاندربار خود در كنار رودي خيمه زده بود كه ديد پنج دختر خوشروي آن سوي رود به چيدن گل مشغولند! زال از ملازمان خود پرسيد: اين گلپرستان كيستند؟ ملازمان به زال گفتند: اينان از كاخ مهراب هستند و نديمههاي دخترش رودابه كه براي دخت مهراب گل ميبرند.
نگه كرد دستانِ تختِ بلند/ بپرسيد كاين گلپرستان كيند