نگاهي به فيلم «ويلاي ساحلي» كه اين روزها در سينماها اكران است
در سينماي عياري، خانواده همه چيز است
لقمان مداين
كيانوش عياري در ويلاي ساحلي فقر را به تصوير ميكشد تا بگويد شريفترين انسانها در زمان تنگدستي ناچار به انجام اعمالي ميشوند كه قلبا تمايلي به آن ندارند، همان سخن معروف كه ميفرمايد فقر از هر دري كه وارد شود ايمان از درِ ديگر خارج ميشود، روابط ميان انسانها را به تصوير ميكشد و تلنگر ميزند به كساني كه از عتاب قرآن يعني لاتجسسوا چشمپوشي ميكنند و اين حق را به خود ميدهند تا در ريز جزييات روابط انسانها كنكاش كنند.
ميخواهد بگويد الناس علي دين ملوكهم، يعني چشمان فقيري كه در نان شبش درمانده، به فردي است كه اختلاس ميكند، پس حالا آن فرد مستضعف چگونه به اصولش پايبند بماند! ما را به كتابهاي كهن ميبرد، پس عياري در جايگاه مسيح ميايستد تا به مخاطب بگويد كسي ميتواند او را سرزنش كند كه خود گناهي نكرده باشد، يعني همان روايت معروف كه كسي ميتواند اولين سنگ را پرتاب كند كه دستانش پاك باشد و براي همين است كه وقتي چاووشي ميبيند او امانتداري نكرده سكوت ميكند چون دستان خودش ناپاك است و همين نكته مهم فيلم است تا بدانيم همه انسانها در زمان مقتضي ممكن است خيانت در امانت كنند و اگر نيك بنگريم او براي بقا خطا كرده و ديگري براي طمع، اولي از سفره يك نفر برده و ديگري از سفره يك ملت! هر چند خطا خطا هست و اين تفاوت بارگناه اولي را كم نميكند چون هر كس به اندازه وسعت دستانش مرتكب اشتباه ميشود حال يك نفر ممكن است نقطه ضعفش طمع پول باشد و ديگري فشار خانواده!
محتوايش ايدههاي خوبي داشت اما شايد همهفهم نبود، به خاطر تبليغاتش اكثرا به اميد تماشاي يك طنز پرشور آمده بودند اما با يك درام اجتماعي مبتني بر روابط خانواده و گاهي توامان با طنز مواجه ميشدند، هرچه بود ميخواهم وارد مبحث فرم و تكنيك بشوم تا سهم هركس مشخص شود.
فيلمنامه داراي شخصيت ضد ارزشي بود كه در روند فيلم به يك ارزش تبديل ميشد، او كه در زندگي ديگران تجسس ميكرد آموخت تا توجهش را به زندگي خود معطوف سازد، او كه بياجازه رسم امانتداري را بهجا نياورده بود آموخت كه مرتكب خطاي جدي شده و رضايت مالك يعني چاووشي را جلب كرد.
كاشت، داشت و برداشت برخي كاراكترها رعايت نشده بود، عمو سلمان ابتدا در قامت طلبكار دايي فرخ ظاهر ميشود و ديگر اثري از او نمييابيم، خانواده چاووشي را همان ابتدا صرفا ميبينيم، زوجي كه برادر دختر در انتهاي فيلم به دنبالشان ميآيد را به يكباره معرفي ميكنند و ميبرند، يا خانواده فرخ كه اينها را ضعفي جدي ميدانم.
شاهد حضور گرم مرحوم استاد كيومرث پوراحمد با آن نواي جاودانه بوديم كه حضورشان در فيلم بسيار پرارزش بود و درخشان اما با صدها افسوس.
گريم اكثر بازيگران ترميمي بود، اما درخصوص يونس هيچگاه نيافتيم كه چرا به بيماري ارثي پوليوز يعني سفيد شدن سكهاي موي سر مبتلا است و اگر ارثي است چرا آن را ميان فرزندانش نميبينيم درحالي كه ميتوانست طراحي مناسبي باشد، با اين حال مهناز را به خوبي تكيده كرده بود، يا اثرات آفتاب سوختگي را در صورت فرزندانش مييافتيم و در وقت دعوا به شكلي طبيعي صورت فرد را زخمي ميكرد.
طراحي لباسها مناسب نبود، با فرهنگ افراد آن ويلا همخواني نداشت، تكراري بود و به نظرم صرفا به كاراكترهاي كليدي توجه شده بود و ديگران را رها كرده بودند، گاهي از روانشناسي رنگ نيز بهره ميبرد اما اسير تيپيكال بود، بايد بپرسيم آيا اين درست است كه چون رنگ سبز از مال و ثروت يا وفاداري و خانواده يا رشد و زندگي سخن ميگويد بر تن اكثر كاراكترها سبز بپوشانيم؟
خرده پيرنگهاي فيلم زياد و خوب بود، مثل خانوادهاي كه همسرشان به اضطراب دزدي مبتلا بود، يا ديگري كه پي ناموس خويش ميگشت، يا فرخ كه وامدار بود و چاووشي كه اختلاس كرده بود.
به سراغ شخصيتپردازي ميروم، هر آنقدر كه برخي كاراكترها به خوبي پخته شدند شاهد ناكاميهايي هم در اين عرصه بوديم، بسياري در صحنه بيكار هستند و سعي ميكنند خود را مشغول نگه دارند، ديالوگهاي خام ميگويند، اعمال بيدليل انجام ميدهند با اين حال فرخ، مهناز، سعيد و برخي ديگر خوب بودند.
شروع جذابي نداشت، با سكانس مضحكي مواجه بوديم كه فرخ نزد طلبكار خود ميرود و با شوخيهاي سردش هيچ چيزي به ما اضافه نميكند، رشدي در جهت پيرنگ ندارند، يعني اگر حذف ميشد نيز تفاوتي ايجاد نميكرد و چه بسا بهتر بود، اگر شروع فيلم با تصويربرداري هوايي از شهر تا درب خانه ترسيم ميشد بر جذابيت آن ميافزود و اين را علاوه بر نويسنده متوجه تدوينگر ميدانم كه با چينش اشتباه نماها چنين ضربهاي را به فيلم وارد نموده است.
عطف اول را زماني ميدانم كه يونس با ديدن بدحال شدن مهناز رضايت ميدهد تا آنان ويلا را اجاره دهند و چالش آغاز ميشود.
اوج را وقتي ديدم كه آذرنوش به يونس، فرخ و مهناز ميگويد از اقوام چاووشي است و همهچيز را ميداند و حقايق فاش ميشوند.
عطف دوم را آنجايي يافتم كه چاووشي به يونس اجازه ميدهد تا آن ويلا را اجاره دهند و با پول آن امورات خود را بگذرانند و اينجا قصه به آرامش ميرسد.
صدابرداري و صداگذاري بسيار بد بود، ميدانم كه برداشت صدا در جوار دريا بهشدت سخت است، اما چطور ميشود فيلمنامه خوانده شود و بدانيم با چنين پلانهايي مواجه هستيم و در وقت عمل چنين ضعفي را بروز دهيم تا از حداقل كيفيت به دور باشيم، صداگذاريها دقيق سينك نشده بود و با خوانش لبها فاصله داشت، گاهي نماهاي كشمكشي را براي تاثيرگذاري بيشتر ناگهان زياد كرده بودند و گاهي صداي محيط را براي اثرگذاري اتمسفر با سكته وارد و خارج ميكردند، اين ناهماهنگيها يعني رعايت نشدن حداقل استانداردها كه بايد نظارت ميشد با اين حال نريشن رضا عطاران بر فيلم بسيار مثبت بود.
نقشآفريني عموم كاراكترها را مناسب ميدانم، اكثرا خودشان بودند يعني نقش را شخصي كرده و اگر باگ شخصيتپردازي دامنشان را نگرفته بود مثبت ظاهر ميشدند و در اين بين كاراكتر سعيد و فرخ را از همه بهتر ديدم، هر دو بهترين خودشان را ارايه كردند و انتخاب درستي براي نقششان بودند، هرچند انتخاب پژمان جمشيدي را اشتباه تلقي ميكنم، بايد كسي ميآمد كه بتواند در قامت پدر ظاهر شود، كاراكتر يونس را نپسنديدم، آن انقباضهاي جسماني و آن صلبيت در كلام كه پرواضح بود هيچكدام از لهجهها و آواهاي كلامياش خوب در نيامده و ضعفهاي فيلمنامه در اين امر سهمي شايان داشت.
يكي از ضعفهاي جدي گرهگشايي به دست نويسنده بود، در انتها به جاي تلاش كاراكتر اين نويسنده است كه اطلاعات را يكجا ارايه ميكند تا قصه به سرانجام برسد.
ديالوگپردازي رسما بر بازي نقشآفرينان تاثير گذاشته و حتي قصه را تحتالشعاع خويش قرار داده بود، شعاري بود و كليشهاي، درز اطلاعات داشت، چكشكاري نشده بود و گهگاهي استانداردهاي محاورهاي را هم نداشت، كتابي سخن ميگفتند، فاقد مطالعه بود، چرا ما بايد ميدانستيم چاووشي يازده سال است كه اين ويلا را دارد، دو قطبي بودن يونس و ديگر امراضش چه كمكي در پيش برد پيرنگ ميكرد؟
تعليقهاي فيلم را دوست داشتم، مثل وقتي كه آذرنوش و فرزندانش آنجا ميآيند، مانند زماني كه يونس رضايت ميدهد ملك را اجاره دهند، يا جايي كه در دعواي ناموسي ميخواهند آن پسر را بكشند.
عنصر ارتباطي فيلم را شناسنامه ميدانم، همان چيزي كه از ابتدا تمام موانعها را سامان ميدهد، بهانهاي ميشود براي ممانعت از طي شدن روند عادي قصه.
قهرمان و ضد قهرمان را زوج كميك فرخ و يونس ميدانم، فرخ با رفع كردن يكايك موانع يونس مشكل خانواده را حل كرده و او را رشد ميدهد و بر وي غلبه مييابد.
كارگرداني را در انتخاب زواياي دوربين مثل زاويه سي درجهاي خوبش يا زاويه تصويربرداري هوايي و قاببندي استانداردش خوب ميدانم اما در چكشكاري نكردن فيلمنامه و عدم نظارت بر تدوين فيلم و صدا، عدم موسيقي مناسب و چينش نامناسب سكانسها و عدم نظارت بر برخي بازيها دچار يك ضعف جدي ميدانم.
يكي از نقاط قوت فيلم در طنزهايش بود كه به خوبي كشش ايجاد ميكرد تا مخاطب را با خود همراه سازد و لحظاتي خوش براي آنان به ارمغان آورد.
پايانبندي مثبت فيلم را ارزشمند ميدانم، چراكه توانست اميد بيافريند و مخاطب را سرخورده نكرد.
در هر نقد بيان ضعفها را سازنده ميدانم و بر پتانسيلهاي تمامي دستاندركاران آگاهم و اميدوارم در آثار بعدي شاهد درخشش بيش از پيش آنان و افزايش استانداردها باشيم.
محتوايش ايدههاي خوبي داشت اما شايد همهفهم نبود، به خاطر تبليغاتش، اكثرا به اميد تماشاي يك طنز پرشور آمده بودند اما با يك درام اجتماعي مبتني بر روابط خانواده و گاهي توامان با طنز مواجه ميشدند، هرچه بود ميخواهم وارد مبحث فرم و تكنيك بشوم تا سهم هركس مشخص شود
فيلمنامه داراي شخصيت ضد ارزشي بود كه در روند فيلم به يك ارزش تبديل ميشد، او كه در زندگي ديگران تجسس ميكرد آموخت تا توجهاش را به زندگي خود معطوف سازد، او كه بياجازه رسم امانتداري را به جا نياورده بود آموخت كه مرتكب خطاي جدي شده و رضايت مالك يعني چاووشي را جلب كرد.
كاشت، داشت و برداشت برخي كاراكترها رعايت نشده بود، عمو سلمان ابتدا در قامت طلبكار دايي فرخ ظاهر ميشود و ديگر اثري از او نمييابيم، خانواده چاووشي را همان ابتدا صرفا ميبينيم، زوجي كه برادر دختر در انتهاي فيلم به دنبالشان ميآيد را به يكباره معرفي ميكنند و ميبرند، يا خانواده فرخ كه اينها را ضعفي جدي ميدانم
شاهد حضور گرم مرحوم استاد كيومرث پوراحمد با آن نواي جاودانه بوديم كه حضورشان در فيلم بسيار پرارزش بود و درخشان اما با صدها افسوس